مرا بسود و فرو ريخت هرچه دندان بود |
|
نبود دندان لابل چراغ تابان بود |
سپيد سيم رده بود و درّ و مرجان بود |
|
ستارهٔ سحرى بود و قطرهٔ باران بود |
يکى نماند کنون و آن همه بسود و بريخت |
|
چه نحس بود همانا که نحس کيوان بود |
نه نحس کيوان بود و نه روزگار دراز |
|
چه بود منت بگويم قضاء يزدان بود |
جهان هميشه چنين است و گِرد گردانست |
|
هميشه تا بود آئينش گردِ گردان بود |
بسا شکسته بيابان که باغ خرّم گشت |
|
و باغ خرّم گشت آنکجا بيابان بود |
کهن کند به زمانى همان کجا نو بود |
|
و نو کند به زمانى همان که خلقان بود |
همى چه دانى اى ماهروى غاليه موى |
|
که حال بنده ازين پيش بر چه سامان بود |
شد آن زمانه که رويش بسان ديبا بود |
|
شد آن زمانه که مويش به رنگ قطران بود |
به زلف چوگان نازش همى کنى بروى |
|
نديدى او را آنگه که زلف چوگان بود |
شد آن زمانه که او شاد بود و خرّم بود |
|
نشاط او به فزون بود و غم به نقصان بود |
شد آن زمانه که او اُنس رادمردان بود |
|
شد آن زمانه که او پيشگاه ميران بود |
شد آن زمانه که شعرش همهٔ جهان بنوشت |
|
شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود |
بسا کنيزک زيبا که ميل داشت بدو |
|
به شب زيارت او نزد او به پنهان بود |
به روز چون که نيارست شد به ديدن او |
|
نهيب خواجهٔ او بود و بيم زندان بود |
نبيد روشن و ديدار خوب و روى لطيف |
|
کجا گران بد زى او هميشه ارزان بود |
همى خريد و همى بىشمار داد درم |
|
به شهر هرچه يکى ترک نارپستان بود |
دلم خزانهٔ پرگنج بود و گنج سخن |
|
نشان نامهٔ ما شعر و مِهر عنوان بود |
هميشه شاد ندانستمى که غم چه بود |
|
دلم نشاط و طرب را فراخ ميدان بود |
بسا دلا که بسان حرير کرده به شعر |
|
از آن سپس که به کردار سخت سندان بود |
هميشه چشمم زى زلفکان چابک بود |
|
هميشه گوشم زى مردم سخندان بود |
عيال نه زن و فرزند نه مَعونت نه |
|
ازين همه تنم آسوده بود و آسان بود |
تو رودکى را اى ماهرو کنون ديدى |
|
بدان زمانه نديدى که اين چنينان بود (؟) |
بدان زمانه نديدى که زى چمن رفتى |
|
سرودگويان گفتى هزاردستان بود |
هميشه شعر ورا زى ملوک ديوان است |
|
هميشه شعر ورا زى ملوک ديوان است |
کجا به گيتى بودست نامور دهقان |
|
ورا به خانهٔ او سيم بود و حملان (۱) بود |
که را بزرگى و نعمت ازين و آن بودى |
|
ورا بزرگى و نعمت از آل سامان بود |
بداد مير خراسانش چهلهزار درم |
|
وزو فزونى يک پنج مير ماکان بود |
وز اولياش پراکنده نيز شصتهزار |
|
به من رسيد و بدان وقت حال چو نان بود |
چو مير ديد سخن داد دادمردى خويش |
|
وز اولياش چنان کاز امير فرمان بود |