چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

گفتم که بجست آن مه از خانه چو عیاری


گفتم که بجست آن مه از خانه چو عیاری    تشنیع زنان بودم بر عهد وفاداری
غماز غمت گفتا در خانه بجوی آخر    آن طره که دل دزدد ماننده طراری
در سوخته جان زن از آهن و از سنگش    در پیه دو دیده خود بر آب بزن ناری
بفروز چنین شمعی در خانه همی‌گردان    باشد که نهان باشد او از پس دیواری
اندر پس دیواری در سایه خورشیدش    در نیم شب هجران بگشود مرا کاری
در خانه همی‌گشتم در دست چنین شمعی    تا تیره شد این شمعم از تابش انواری
گفتم که در این زندان چون یافتمت ای جان    در بی‌نمکی چون ره بردم به نمکساری
ای شوخ گریزنده وی شاه ستیزنده    وی از تو جهان زنده چون یافتمت باری
در حال نهانی شد پنهان چو معانی شد    چون گوهر کانی شد غیرت شده ستاری
من دست زنان بر سر چون حلقه شده بر در    وین طعنه زنان بر من هم یافته بازاری
از پرتو مخدومی شمس الحق تبریزی    چون مه که ز خورشیدش شد تیره خجل واری


همچنین مشاهده کنید