|
ما را به سختجانى خود اين گمان نبود٭ (شکيبى) |
|
|
|
٭ شبهاى هجر را گذرانديم و زندهايم |
............................ (شکيبى) |
|
ما را بهشت صحبت ياران همدم است٭ |
|
|
نظير: |
|
|
صحرا و باغ زندهدلان کوى دلبر است (سعدى) |
|
|
ـ چو کوى دوست هست به صحرا چه حاجت است؟ (حافظ) |
|
|
ـ خوشا با رفيقان يکدل نشستن (فرّخى سيستانى) |
|
|
|
٭ .............................. |
ديدار يار نامتناسب جهنم است (سعدى) |
|
ما را چه از اين قصّه که گاو آمد و خر رفت! |
|
|
نظير: شترى در مرغزار رفت، رفت |
|
مار از پونه بدش مىآيد دمِ سوراخش سبز مىشود |
|
|
نظير: شتر هر چه از خار بدش مىآيد از گوشهٔ لبش سبز مىشود |
|
مار افساى را هم مار کُشد |
|
|
رک: از مارگير مار برآرد همى دمار |
|
مار افسونبردار نيست |
|
|
آدم خبيث و خيانت پيشه نصيحتپذير نيست |
|
مار اگر زهر دارد پادزهر هم دارد |
|
|
نظير: نيش بىنوش نباشد هرگز |
|
ما را نه از آن خمير نه از اين فطير |
|
|
رک: از آنجا مانده و از اينجا رانده |
|
ما را هم از اين قَدَک قبائى است |
|
|
رک: ما را هم از اين نمد کلاهى است |
|
ما را هم از اين نمد کلاهى است |
|
|
عطّار نيشابورى در الهىنامه در حکايتى تحتعنوان 'سلطان محمود و ديوانه' بدين مَثَل جسته و آن را در قالب بيتى دلنشين در پايان حکايت مذکور گنجانيده و چنين سروده است: |
|
|
در آن ويرانه شد محمود يک روز |
يکى ديوانهاى را ديد در سوز |
|
|
کلاهى از نمد بر سر نهاده |
بد و نيک جهان بر در نهاده |
|
|
بر او چون فرود آمد زمانى |
تو گفتى داشت اندوه جهانى |
|
|
ز يک لحظه سوى سلطان نظر کرد |
نه از اندوه خود يک دم گذر کرد |
|
|
شهش گفتا که 'چه اندوه دارى؟ |
که گوئى بر دلت صد کوه دارى!' |
|
|
زبان بگشاد مرد از پردهى راز |
که 'اى پرورده در صد پردهى ناز' |
|
|
گرت هم زين نمد بودى کلاهى |
تو را بودى بدين اندوه راهى |
|
|
نظير: |
|
|
|
ما را هم از اين قدک قبائى است |
|
|
|
ـ زندهها، قسمت مردهها را بدهيد! (عا). |
|
|
ما را همه از براى خود مىخواهند! |
|
مار بابى پائى بيش از آن دوَد که گوش خزک با هزار پاى (از مجموعهٔ امثال طبع هند) |
|
مارِ بد بِهْ از يارِ بد |
|
|
نظير: مار بد زخم ار زند بر جان زند |
بار بد بر جان و بر ايمان زند (مولوى) |
|
مارِ بدزخم ار زند بر جان زند |
يار بد بر جان و بر ايمان زند (مولوى) |
|
|
نظير: مارِ بد بِهْ از يارِ بد |
|
مار پوست مىاندازد خوى نمىاندازد (يا: مار پوست مىگذارد، خوى نمىگذارد) |
|
|
رک: ترک عادت موجب مرض است |
|
مارِ پيسه مارِ پيسه زايد٭ |
|
|
رک: از مار نزايد جز ماربچّه |
|
|
|
٭ ز ابلق، کُرّهٔ ادهم نيايد |
که...................... (اميرخسرو دهلوى) |
|
مار تا راست نشود به سوراخ نرود |
|
|
رک: راستى کن که به منزل نرسد کجرفتار |
|
مار چون کهن شد افعى گردد |
|
مار خاک هر زمينى را بخورد به رنگ آن زمين مىشود |
|
مارِ خانه را بهدست همسايه بگير! |
|
|
رک: مار را بهدست ديگران بايد گرفت |
|
مار دارد مُهره و در اصل خود بدگوهر است |
|
مار را بهدست ديگران بايد گرفت |
|
|
نظير: |
|
|
بهدست کسان مار بايد گرفت (قابوسنامه) |
|
|
ـ مارِ خانه را بهدست همسايه بگير |
|
|
ـ سرِ مار بهدست دشمن بکوب (سعدى) |
|
مار که پير شد قورباغه سوارش مىشود |
|
|
نظير: |
|
|
شير که پير شد بازيگر شغال مىشود |
|
|
ـ درخت که پير مىشود پايش ارّه مىگذارند |
|
|
ـ چو ريزد شير را دندان و ناخن |
خورد از روبهان لنگ سبيلى (نظامى) |
|
|
ـ هر که افتاد همه ديوار را روى او مىغلتانند |
|
|
ـ کرکس که از سر افتاد کلاغان نيز منقارش زنند |
|
|
ـ در هم شکند صولت شيرى پيرى |
|
|
ـ تازى که پير شد از آهو حساب مىبَرَد |
|
مار که زخمى شد بايد از سوراخ بيرونش کشيد |
|
|
دشمن که مجروح شد بايد هرگونه فرصت را براى تجديد قوا از او سلب کرد. |
|
|
نظير: مار که آزرده شد سرکوفتش واجب آيد (مرزباننامه) |
|
مار گزيده از ريسمان سياه و سفيد٭ مىترسد |
|
|
نظير: |
|
|
افعى گزيده مىرمد از شکل ريسمان (سليم) |
|
|
ـ آنکه شد يک بار زهرآلود از سوراخ مار |
بار ديگر گرد آن سوراخ کى آرد گذر (معزّى) |
|
|
ـ گزيده مارم و مىترسم از سياه و سفيد (وحيد قزوينى) |
|
|
|
٭ يا: از ريسمان دورنگ؛ يا: از پيسه رَسَن... |
|
مارگير را در آخر مار کُشد |
|
|
نظير: از مارگير مار برآرد همى دمار |
|
مارِ مرده نگزد |
|
|
رک: از مرده حديث برنيايد |
|
مار گويد که: توانم که تو را زخم نزنم، امّا ترس از دل تو نتوانم برداشت (سَمَک عيّار) |
|
مار هر کجا کج برود توى لانهٔ خودش راست مىرود |
|
ما ريگِ تهِ جوئيم ديگران آب گذرا (يا: ما ريگ تهِ جوئيم، شما آب روان) |
|
|
يعنى ما ثبات و پايدارى داريم و شما بىثبات و گذر هستيد |
|
مازندرانى بيشتر از اين نمىميرد! |
|
|
غريبى را گذر به خطّهٔ مازندران افتاد. ديد گورى کنده و جمعى بر گرد آن نشسته و گريه مىکنند. پيرمردى نيز در ميان آن جمع شيون و زارى مىنمود. مرد غريب به وى نزديک شد و از او پرسيد: 'اين گور از کيست و بر که مىگرييد؟' پيرمرد پاسخ داد: 'اين گور، گورِ من است و اين جمع که مىبينى بر مرگ من مىگريند' . مرد غريب از اين جواب حيرت کرد و با تعجّب از حاضران پرسيد: 'اين مرد هنوز زنده است، چگونه او را به گور مىسپاريد؟' گفتند: 'تو غريبى و نمىدانى، مازندرانى بيشتر از اين نمىميرد!' |
|
ما ز ياران چشم يارى داشتيم٭ (حافظ) |
|
|
|
٭ .......................... |
خود غلط بود آنچه مىپنداشتيم (حافظ) |
|
ماست بريزد جاش مىماند، دوغ بريزد چى مىماند؟ |
|
|
نظير: ما بارگه داديم اين رفت ستم بر ما |
بر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان (خاقانى) |
|
ماستبندى هم قالب مىخواهد |
|
|
رک: کار اسباب مىخواهد |