|
|
تأثير زبان ترکى در پارسى و در لهجههاى محلى باقى نماند، بلکه تمادى غلبهٔ ترکان بر ايران اندک اندک کار را به تغيير زبان در برخى از ناحيتهاى ايران خاصه در آذربايجان کشانيد چنانکه در اين دوره لهجهٔ آذرى که از لهجههاى قديم ايرانى است در آن سامان از ميان رفت و جز در برخى از ناحيتها باقى نماند.
|
|
تغيير زبان آذرى به ترکى در آذربايجان از آخرهاى سدهٔ يازدهم صورت پذيرفت ولى نبايد اين تغيير را دفعى پنداشت بلکه امرى تدريجى بود.
|
|
مبداء اين تغيير را بايد نهضت قزلباشان در آذربايجان دانست که از قبايل متعدد ترک بودهاند که هر يک به شعبهها و به اصطلاح آن زمان به 'اويماقات' منقسم مىگرديده است. زبانشان ترکى و رسم و راهشان ايلى بود و چون در همه کارها مانند للگى شاهزادگان، ادارهٔ کارهاى لشکرى و کشورى، حکومت بر شهرها و ديارها، مستقيم يا غيرمستقيم دخالت داشتند، طبعاً در اهل زمانهٔ خود از درباريان و خاندانهاى سلطنتى گرفته تا مردم عادى مؤثر بودند، در رابطهٔ خود با ديگران و ديگران با آنان زبان ترکى را بهکار مىبردند و گذشته از اين خاندانهايشان که در اردبيل و تبريز و ديگر شهرهاى آذربايجان استقرار يافته بودند کانونهائى دائمى براى نشر زبان ترکى بودهاند.
|
|
اين انگيزهها سبب گرديد که زبان ترکى بهتدريج از آغاز چيرگى شاه اسمعيل و قزلباشان بر آذربايجان بسيار زيادتر از آنچه از دورههاى مقدم بر آنان انتظار مىرفت، در زبان مردم آن ديار اثر کند و با يک حرکت تدريجى در آن رخنه نمايد، تمام عنصرهاى مطلوب از بنياد لغوى آن را نگاه دارد و صورت ظاهر و هيئت خارجى آن را بهگونهاى درآورد که وسيلهاى براى ارتباط ذهنى جانبين گردد.
|
|
زبانى که از اين آميزش پديد آمد همان است که آن را ترکى آذربايجانى مىناميم و آن نوعى يا لهجهاى از ترکى است که بنياد لغوى آن در حقيقت همان آذرى پيشين و فارسى و عربى دخيل در فارسى به اضافهٔ مقدار نسبتاً کمترى از واژههاى ترکى است ولى چيرگى اساسى و بنيادى فرنهادهاى دستورى و لسانى ترکى (فعل، پيشوندها و جز آنها) هيئت ظاهرى ترکى بدان داده است. گويا محيط آغازى اين حرکت تدريجى اردبيل و تبريز بوده و بعد از آن شهرهاى ديگر آذربايجان در اين راه گام نهادند و سرانجام ترکىزبان اغلب اهل آن ديار گرديد.
|
|
با اين حال هنوز در بعضى از جاىهاى آذربايجان همان زبان آذرى کهن باقى مانده است که قرابت بسيار با لهجههاى مرکزى ايران دارد مانند لهجهٔ هرزن ديلى که در محال هرزن رايج است و لهجههاى متداول در محال حسنو در قراجه داغ و بعضى از ديههاى هرو آباد و خلخال و جز آنها.
|
|
|
پارسى آشفته و آشفتهگويان پارسى
|
|
آميختگى شديد لغات حاصل سدههاى پياپى از راهجوئى بىامان عربى در پارسى است و نمىتوان آن را يکجا به دوران صفوى باز بست، با اين تفاوت که در دورانهاى کهنتر اين آميختگى بيشتر در زبان ادبيان و درس خواندگانِ روزگار بود نه در زبان سادهاى که نزديک به همهٔ طبقههاى جامعه بهکار برند.
|
|
زبان فارسى در عهد صفوى، آنگونه که در اثرهاى ادبى مىبينيم، در حالتى ممتد از دگرگونى سير مىکرد و اين دگرگونى بهصورتهاى مختلف مانند سادهتر شدن برخى از واژهها، تغيير يافتن معنى بعضى از آنها، متداول شدن واژههاى تازه، رواج يافتن تعبيرها و ترکيبهاى نو تحقّق مىيافت و به هر صورت با زبان ادبى استوار دورانهاى پيش تفاوت مىپذيرفت و عدم توجه به همين دگرگونى است که بيشتر سخنوران عهد بازگشت و معاصر ما را به احساس نوعى از فساد و انحطاط در زبان فارسى آن عهد کشانيد اما اگر در زبان سخنوران دوران صفوى به نشانههائى از فساد و انحطاط بازمىخوريم از اين جهت نيست بلکه بهعلتهاى ديگرى است، مثلاً بدين سبب که بيشتر گويندگان از مردم عادى و از پيشهوران و يا بىسرمايگان از ادب فاسى بودند؛ و يا آنکه عدهاى از همين گويندگان اصلاً پارسىزبان نبودند و از ديار ترکان و هندوان برمىخاستند؛ و يا آنکه سنّتهاى ادبى قديم که اهل قلم را کار کشته و مجرّب بهبار مىآورد بهندرت اجراء مىشد.
|
|
طبيعى است که گفتار اينگونه کسان مىتوانست آلوده به لغزشها و خطاهائى باشد که عادةً در زبانهاى تخاطب جارى است و رواج همان خطاها است که موجب شد تا بسيارى از غلطها چهرهٔ صواب پذيرد و در غزلها و قصيدهها و مثنوىها و يا در نوشتههاى ديگر رخنه کند و رفته رفته توجه به فرنهادهاى دستورى و لغوى براى کسانى که صبح و شام خود را در 'خيالبندى' و مضمونيابى مىگذراندند امرى ثانوى گردد و سستگوئى و کممايگى به مداومت و استمرار بينجامد.
|
|
اين سستگوئى و کممايگى بلائى بود که از سدهٔ نهم دامنگير ادب فارسى شد و هيچ تازگى نداشت، اما انگيزههاى تازه بر آنچه پيش از آن بود افزوده شد، و چون اين وضع در دورهاى طولانىتر و در سرزمينهائى پهناورتر جريان داشت طبعاً پيامدهاى آن آشکارتر از پيش بود. در اينباره به ذکر شاهدهاى زيرين، بىرعايت نظم تاريخى، بسنده مىشود:
|
|
- ثنائى:
|
باشد هميشه يار درون دلم مدام |
|
آن زهرهام کجاست که بينم به سوى دل |
(هميشه و مدام تکرار يک معنى است.) |
|
|
- بينش کشميرى:
|
بس که گلش دست ستم خورده شد |
|
شيفته چون خاطر پژمرده شد |
(يعنى بر گلش... و 'شيفته' به معنى آشفته نيست!) |
|
|
- سقّاى ماوراءالنهرى:
|
اساس پارسائى را شکستم تا چه پيش آيد |
|
سر بازار رسوائى نشستم تا چه پيش آيد |
(اساس را نمىکشنند؛ بر سر بازار، نه سربازار.) |
|
|
- ناصرعلى سهرندى:
|
گلندامى که مىجوشد نزاکت از گريبانش |
|
|
|
|
بهدست خويش بندم برگ گل گيرم چو دامانش |
|
|
- بيدل:
|
نزاکتهاست در آغوش ميناخانهٔ حيرت |
|
مژه بر هم مزن تا نشکنى رنگ تماشا را |
(نزاکت برکنار، رنگ تماشا چگونه رنگى است و آن را چگونه مىشکنند؟ ) |
|
|
حسرت دميدهام گل داغم بهانهايست |
|
طاوس جلوهزار تو آئينه خانهايست |
|
|
کشته از بس که فزون است کفن نتوان کرد! و باز اين دو بيت از او:
|
|
شکار وحشى چشم سياه او گردم |
|
که عکس موج خط سرمه رشتهٔ رم اوست |
ترشح مايهٔ نازى، دلى را محو احسان کن |
|
تبسّم مىکنى آئينه برگير و نمکدان کن |
|
|
اولى نامفهوم و دومى غلط و بىمزه است! و باز از او است در صنعت بىمعنى گفتن:
|
|
رَم بىتابيِ تغيير رنگى گردشِ حالى |
|
|
|
|
فسردى بىخبر جهدى که شايد واکنى بارى |
|
|
(رَم حرکت ناگهانى حيوانى است از احساس ترسى يا ديدن موجودى و سايهاى ترسناک، معلوم نيست که بىتابى چگونه رَم مىکند. بىتابى را مضاف تغيير رنگ و گردش حال قرار داد و حال آنکه بايد از بىتابى از... باشد.)
|
|
- اسير:
|
سير گلشن کن اگر تشنهٔ ديدار خودى |
|
آب از چشمهٔ آئينه رود در جوها |
ياد چشم تو اگر در دل صحرا گذرد |
|
سرمهٔ ناز فروشند رَمِ آهوها |
|
|
(معنى مصراع دوم از بيت اول چيست؟ چشمهٔ آئينه که از آن آب به جوى مىرود چگونه چيزى است؟ در مصراع دوم از بيت دوم فعل جمع و فاعل آن مفرد است!)
|
|
بديهى است که اين آشفتهگوئى و کممايگى را نبايد به پاى همهٔ گويندگان آن زمان گذارد زيرا گروهى از آنان را مىشناسيم که پاىبند همهٔ سنتهاى سخنورى بوده و پاى در جاى پاى استادان پيشين مىنهادهاند.
|