دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
قصهٔ حاتمبراه (۲)
حاتمبراه حکايت حال مرد را شنيد اجازه گرفت و آمد پشتبام که به اصطلاح نماز آخرش را بخواند. مرد هم خاطر جمع اينکه او از سربام راه فرارى ندارد رهايش کرد به حال خودش. امّا حاتمبراه پر سيمرغ را آتش زد و با سيمرغ از قلعه فرار کرد و آمد پيش مرد سراج. حکايت آن شخص و زنش را به سراج گفت، بعد سراج هم شروع کرد به حکايت که: 'اى حاتمبراه، من هم جوانى بودم شيداى دختر عمويم امّا از مال دنيا هيچ نداشتم. عمويم شرط گذاشت اگر صد تومان آوردي، دختر مىدهم. اگر نه خيالش را از سر به دور کن ـ آن وقتها صد تومان خيلى بود ـ خلاصه، من مهلت گرفتم و آمدم شدم شاگرد سراج.کار کردم و عرق ريختم تا بالاخره صد تومان جمع کردم و رفتم سراغ دختر عمو. امّا دختر عمويم را داده بودند به شوهر و گفتند دير آمدهاي! خلاصه اى حاتمبراه، درد من اين است. از آن زمان به بعد من به عشق آن دختر زين مىسازم و صورتش را نقش مىزنم و مىفروشم، امّا چون غيرتم اجازه نمىدهد که عکس دختر عمويم زير پاى نکسان بيفتد، دنبال مشترى مىدَوَم زين را پس مىگيرم و تکهتکه مىکنم.' |
حاتمبراه حکايت مرد را شنيد تا آمد رسيد به مرد گازر. قصه سراج را براى گازر گفت. بعد او هم شرح حال خودش را گفت: 'اى حاتمبراه، من مردى بودم گازر که هر روز صبح پارچه مىآوردم و کنار اين رودخانه مىشستم. يک روز ديدم پرندهاى نشسته روى درخت آن طرف رودخانه. رفتم که او را بگيرم، زورم نرسيد. او پرواز کرد و مرا با خودش به آسمان برد. يک چند ساعتى پرنده پرواز کرد تا بالاخره مرا روى بام قلعهاى پائين نهاد.' گفتم: 'اينجا کجاست؟' گفتند: 'اينجا قلعهٔ دختر شاه پريان است. اينجا چهل و يک پريزاد هست، يکىشان دختر شاه پريان است. يا او را انتخاب کن يا آن چهل تاى ديگر.' هوس مرا برداشت، گفتم: 'آن چهل تا را مىخواهم.' چهل شب پياپى با آنها خوابيدم. روز آخر که شد، خواستند بيرونم کنند. گفتم: 'لااقل بگذاريد دختر شاه پريان را ببينم.' گفتند: 'شتر ديدى نديدي، جانت را به سلامت بردار و برو.' امّا من لج کردم که الا و بلا بايد او را نشانم بدهيد. خلاصه مرا بردند به تالار. ديدم تختى زدهاند در بلندى و يک دخترى نشسته است که از خوشگلى تا ندارد و نگو و نپرس. دلم رفت، از خود بيخود شدم، تاب نياوردم او هوش رفتم. بعد که به هوش آمدم ديدم کنار همين آب افتادهام و از قلعه و دختر شاهپريان خبرى نيست. از آن به بعد اينطورى واله و شيدا شدهام، هى هر روز مىآيم و چيت مىشويم و خشک مىکنم و مىاندازم به آب، شايد دختر شاه پريان دلش به رحم بيايد و مرا ببخشد و آن پرنده را دوباره بفرستد به سراغم.' |
حاتمبراه قصهٔ مرد گازر را شنيد و آمد پيش مرد نانوا. او هم قصهٔ گازر را که شنيد گفت: 'اى حاتمبراه، قصهٔ من هم اين است که جوان بودم و فقير و بيکار. يک روز که در بازار پى کار مىگشتم، ديدم يک شخصى سوار بر قاطر آمد پيش رويم.' گفت: 'نوکر مىشوي؟' گفتم: 'چقدر؟' گفت: 'فلان قدر!' خلاصه، حق و حقوق نوکرى را طى کردم و با او رفتم به منزل. صبح فردا دو تا قاطر و يک گوسفند برادشت و زديم به راه. رفتيم تا رسيديم کنار يک دريا. گفت: 'گوسفند را سر ببر و پوستش را بکن.' بعد که اين کار را کردم گفت: 'حالا برو توى پوست ببينم اندازهات مىشود يا نه؟' تا رفتم توى پوست، جَلدى درش را دوخت. يک مرتبه ديدم يک عقابى آمد و مرا برد وسط دريا، توى جزيره. بعد هم چنگ و منقار زد و پوست را پاره کرد. من هم از پوست درآمدم، ديدم خاک اين جزيره همهاش طلا و جواهر است. دو سه تا اسکلت آدميزاد هم اينور و آنور افتاده. ارباب از آن طرف صدا زد: 'اگر مىخواهى راه نجات از جزيره را نشانت بدهم، هر چه مىتوانى از سنگهاى طلا پرت کن اين طرف.' خلاصه از صبح تا شب من هم هى سنگ پرت کردم و ارباب هم هى بار قاطرها کرد تا تمام شد. بعد هم بار و بنديلاش را بست و پشت به دريا شروع کرد به رفتن. من هوار کشيدم اى لامروت کجا مىروى مرا تنها نگذار، از خدا بىخبر! امّا اعتنا نکرد که نکرد. دل شکسته رو کردم به آسمان گفتم: 'الهى به جوانىام رحم کن، مىدانى که تا به حال در حق کسى بدى و خيانت نکردهام!' اين را گفتم زدم به دريا. دعايم درگير شد (=گرفت) ديدم از قدرت خدا تعداد زيادى ماهى آمد زير پايم و مرا صحيح و سالم رساندند به خشکي. |
'خلاصه برگشتم به شهر دوباره رفتم به بازار تا خودم به پست همان ارباب پارسالي. دوباره به همان ترتيب نوکرش شدم و قرار و مدار گذاشتيم و آمديم کنار همان دريا. او مرا نمىشناخت. نمىدانست همان جوان پارسالىام که به حکم خدا نجات آوردهام. پوست گوسفند را که کندم گفت: 'برو توى پوست.' گفتم: 'بلند نيستم.' خودم را زدم به نفهمى و نابلدى يکبار با سر رفتم و يکبار با پا. خلاصه، ارباب حوصلهاش سر رفت. خودش خواست نشانم بدهد که من تندى زدم و در پوست را دوختم. عقاب آمد و او را برد به جزيره. |
گفتم: 'ارباب،من فلان کسام اگر مىخواهى راه نشانت بدهم از آن سنگها ببينداز اين طرف.' خلاصه، همان بلائى را که پارسال سر من آورده بود، سرش آوردم و قاطرها را بار کردم آمدم به شهر. از آن زمان به بعد هر روز نان مىپزم و مىريزم به دريا براى ماهىها.' |
حاتمبراه حکايت نانوا را شنيد و آورد پيش دختر. او هم گفت: 'اى حاتمبراه، ما دو تا خواهر بوديم و پدرى داشتيم. يک روز ديدم پدرم آمد خواهرم را صدا زد و برد به باغ، من افتادم پشت سرشان. وسط باغ که رسيدند پدرم خواهرم را بست. يک ميمون سياهى آمد و پيش روى پدرم با خواهرم نزديکى کرد و رفت. نه ماه و نه روز بعد، خواهرم يک تکه دُنبه زائيد و مرد. از آن روز به بعد پدرم هى مهمانى مىداد و به من مىگفت: 'تکهاى از دنبه آب کنم و بهجاى روغن بريزم روى غذا و بدهم به مهمانها.' وقتى که مهمانها از اين غذا مىخوردند مىافتادند و تبديل مىشدند به مجسمهٔ طلا. از آن به بعد کار پدرم شده بود مجسمهٔ طلا درست کردن. يک مدتى که گذشت من ديدم دنبه رو به تمامى نهاده، گفتم قبل از اينکه بلاى خواهرم سر من بيايد بايد فکرى بکنم. اين بود که آمدم و از آن دنبه روى غذاى پدرم ريختم و به مجسمه تبديلش کردم و از آن به بعد براى جبران معصيتهاى گذشته، آن مجسمهها را آب مىکنم و ظرف و ظروف مىسازم و صدقه به مردم مىدهم، شايد خدا از سر تقصيراتم بگذرد.' |
- قصهٔ حاتمبراه |
- افسانههاى لُرى ـ ص ۲۴۱ |
- گردآورنده: داريوش رحمانيان |
- نشر مرکز، چاپ اوّل ۱۳۷۹ |
- به نقل از، فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دهم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
همچنین مشاهده کنید
- شغالِ بیدُم (۲)
- قصاب و تاجر و قاضی
- شاه عباس ۵
- گل بومادران
- علی و ببر
- تاجر و غلام سیاه
- عقاب جادو
- پادشاه و هفت فرزندش
- مرد دهاتی که سنگی از طلا پیدا کرد
- صد سکهٔ طلا
- کلهپوک و عاقل و کلاغ
- شیر شیر توی پوست شیر و بار شیر (۳)
- دختر ابریشمکش(۲)
- شرکت شیر و روباه
- آقا موشه
- مرغ سخنگو
- گنجشک آشیماشی
- دله مختار
- گل زرد (۲)
- دختر خوشبخت
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست