پیری اندر قبیلهی ما بود |
|
که جهاندیدهتر ز عنقا بود |
صد و پنجه بزیست یا صد و شصت |
|
بعد از آن پشت طاقتش بشکست |
دست ذوق از طعام باز کشید |
|
خفت و رنجوریش دراز کشید |
روز و شب آخ و آخ و ناله و وای |
|
خویشتن در بلا و هر که سرای |
گشته صد ره ز جان خویش نفور |
|
او از آن رنج و ما از آن رنجور |
نشنیدی حدیث خواجهی بلخ |
|
مرگ خوشتر که زندگانی تلخ |
موی گردد پس از سیاهی بور |
|
نیست بعد از سپیدی الا گور |
عاقبت پیک جانستان برسد |
|
ما گرفتار و الامان برسد |
جان سختش به پیش لب دیدم |
|
روز عمرش به تنگ شب دیدم |
بارکی گفتمش به خفیه لطیف |
|
که به سملت بریم یا به خفیف |
گفت خاموش ازین سخن زنهار |
|
بیش زحمت مده صداع گذار |
ابلهم تا هلاک جان خواهم؟ |
|
راست خواهی نه این نه آن خواهم |
مگر از دیدنم ملول شدی |
|
که به مرگم چنین عجول شدی؟ |
میروم گر تو را ز من ننگست |
|
که نه شیراز و روستا تنگست |
بسم این جایگه صباح و مسا |
|
رفتم اینک بیار کفش و عصا |
او درین گفت و تن ز جان پرداخت |
|
رفت و منزل به دیگران پرداخت |
اندر آن دم که چشمهاش بخفت |
|
میشنیدم که زیر لب میگفت |
ای دریغا که دیر ننشستم |
|
رخت بیاختیار بر بستم |
آرزوی زوال کس نکند |
|
هرگز آب حیات بس نکند |
سپاس و شکر بیپایان خدا را |
|
برین نعمت که نعمت نیست ما را |
بسا مالا که بر مردم وبالست |
|
مزید ظلم و تأکید ضلالست |
مفاصل مرتخی و دست عاطل |
|
به از سرپنجگی و زور باطل |
من آن مورم که در پایم بمالند |
|
نه زنبورم که از دستم بنالند |
کجا خود شکر این نعمت گزارم |
|
که زور مردم آزاری ندارم |
حدیث پادشاهان عجم را |
|
حکایت نامهی ضحاک و جم را |
بخواند هوشمند نیکفرجام |
|
نشاید کرد ضایع خیره ایام |
مگر کز خوی نیکان پند گیرند |
|
وز انجام بدان عبرت پذیرند |
حرامش باد بدعهد بداندیش |
|
شکم پرکردن از پهلوی درویش |
شکم پر زهرمارش بود و کژدم |
|
که راحت خواهد اندر رنج مردم |
روا دارد کسی با ناتوان زور؟ |
|
کبوتر دانه خواهد هرگز از مور؟ |
اگر عنقا ز بیبرگی بمیرد |
|
شکار از چنگ گنجشکان نگیرد |
سلطان باید که خیر درویش |
|
خواهد، نه مراد خاطر خویش |
تا او به مراد خود شتابد |
|
درویش مراد خود بیابد |
آنکه هفت اقلیم عالم را نهاد |
|
هر کسی را هر چه لایق بود داد |
گر توانا بینی ار کوتاه دست |
|
هر که را بینی چنان باید که هست |
این که مسکینست اگر قادر شود |
|
بس خیانتها کزو صادر شود |
گربهی محروم اگر پر داشتی |
|
تخم گنجشک از زمین برداشتی |
دوام دولت اندر حق شناسیست |
|
زوال نعمت اندر ناسپاسی است |
اگر فضل خدا بر خود بدانی |
|
بماند بر تو نعمت جاودانی |
چه ماند از لطف و احسان و نکویی؟ |
|
حرامت باد اگر شکرش نگویی |
کتاب از دست دادن سست راییست |
|
که اغلب خوی مردم بیوفاییست |
گرو بستان نه پایندان و سوگند |
|
که پایندان نباشد همچو پابند |
الا تا ننگری در روی نیکو |
|
که آن جسمست و جانش خوی نیکو |
اگر شخص آدمی بودمی به دیدار |
|
همین ترکیب دارد نقش دیوار |
جوان سخت رو در راه باید |
|
که با پیران بیقوت بپاید |
چه نیکو گفت در پای شتر مور |
|
که ای فربه مکن بر لاغران زور |
|