حریص گنج بنای گهر سنج |
|
بگفت این کار ممکن نیست بیگنج |
بباید گنجی از گوهر گشادن |
|
گره از سیم و قفل از زر گشادن |
بود بر زر مدار کار عالم |
|
به زر آسان شود دشوار عالم |
اگر خواهی هنر را سخت بازو |
|
زر بی سنگ باید در ترازو |
به خلق و لطف خاطرها شود رام |
|
زر و سیم است دام، آن دانهی دام |
دو چیز آمد کمند هوشمندان |
|
کز آن بندند پای ارجمندان |
یکی جودی که بیمنت دهد کام |
|
یکی خلقی که بینفرت زند گام |
برو گر زین دو در ذاتت یکی نیست |
|
که در دستت کمند زیرکی نیست |
بگفتندش که ما صنعت شناسیم |
|
هنر را پایهی قیمت شناسیم |
تو صنعت کن که زر خود بیشمار است |
|
به پیش ما هنر را اعتباراست |
هنر کمیاب باشد زر بسی هست |
|
هنر چیزیست کان با کم کسی هست |
هر آن جوهر که نایابست کانش |
|
چو پیدا شد بود نرخ گرانش |
به زر نرخ هنر هست از هنر دور |
|
چه نیکو گفت آن استاد مشهور |
هر آن صنعت که برسنجی به مالی |
|
بهای گوهری باشد سفالی |
به گنج سیم و زر بنواختندش |
|
به شغل خویش راضی ساختندش |
به تعریف و به تحسین و به تعظیم |
|
به انعام و به احسان زر و سیم |
به مرد تیشه سنج سخت بازو |
|
چو زر کردند گوهر در ترازو |
ز کار کارفرمایان بر آشفت |
|
گره بر گوشهی ابرو زد و گفت |
مگر از بهر زر ما کار سنجیم |
|
ز میل طبع خود زینسان به رنجیم |
چه مایه زر که ما بر باد دادیم |
|
از آن روزی که بازو بر گشادیم |
به ذوق کارفرما کار سازیم |
|
ز مزد کارفرما بینیازیم |
بلی گفتید در پیشانی مرد |
|
نوشته حالت پنهانی مرد |
برای صورت باطن نمایی |
|
چنین آیینهای باشد خدایی |
ز گنج آسوده باشد آن هنر سنج |
|
که پنهانش به هر بازوست سد گنج |
تهی دستی خروشد از غم قوت |
|
که او را نیست بازو بند یاقوت |
به ناخن تنگدستی گو بکن کان |
|
که الماسش نباشد در نگین دان |
ترا دانیم محتاجی به زر نیست |
|
که سد گنجت به پای یک هنر نیست |
به ذوق کارفرما پیش نه پای |
|
که خیزد ذوق کار از کارفرما |
اگر تو کارفرما را بدانی |
|
چو نقش سنگ در کارش بمانی |
بگفت این کارفرما خود کدام است |
|
که درهر نسبتی کارش تمام است |
بگفتندش که آن شیرین مشهور |
|
کزو پرویز را شوریست در شور |
ز نام او قیاس کار او کن |
|
حلاوت سنجی گفتار او کن |
نه تنها دیده جاسوس جمال است |
|
که راه گوش هم راه خیال است |
به کامش درنشست آن نام چون نوش |
|
چنان کش تلخکامی شد فراموش |
از آن نامش که جنبش در زبان بود |
|
اثر در حل و عقد استخوان بود |
از آن جنبش که در ارکان فتادش |
|
تزلزل در بنای جان فتادش |
از آن نامش به جان میلی درآمد |
|
چه میلی کز درش سیلی درآمد |
از آن سیلش که در رفت از ره گوش |
|
نگون شد سقف و طاق خانهی هوش |
به استادی ره آن سیل میبست |
|
دل خود را گذر بر میل میبست |
بگفت آنگه بدین شغلم فتد رای |
|
که افتد چشم من بر کارفرمای |
بگفتندش چنین باشد بلی خیز |
|
بس است این نازهای صنعتآمیز |
گرت حسن هنر پرناز دارد |
|
که یارد تا از آنت باز دارد |
ز حسن آنجا که باشد نسبتی عام |
|
بود نازی، چنین شد رسم ایام |
ولی این ناز هر جا درنگیرد |
|
بود کس کش به کاهی بر نگیرد |
سخی را پرده زینسان میگشادند |
|
غرض از پرده بیرون مینهادند |
عبارت با کنایت یار می شد |
|
به نکته مدعا اظهار میشد |
از آن تخمی که میکردند در گل |
|
وفا میرستش از جان، مهر از دل |
چنانش مهر غالب شد در آن کام |
|
که ره میخواست طی سازد به یک گام |
هوای دل چو گردد رغبتانگیز |
|
ز جان فریاد برخیزد که هان خیز |
تقاضای دل امید پرورد |
|
تن از جان طاق سازد جان ز تن فرد |
هوس را در گریبان اخگر افتاد |
|
صبوری را خسک در بستر افتاد |
دلیپر آرزو، جانی هوا خواه |
|
سراپای وجود آمادهی راه |
به ایشان گفت اگر رفتن ضرور است |
|
توقف از صلاح کار دور است |
کسی کش عزم را بیحزم شد پیش |
|
چو محبوسان بود در خانهی خویش |
به زندان گر رود از باغ و بستان |
|
درنگ بوستان بند است زندان |
چو دیدندش به رفتن استواری |
|
در آن ناسازگاری سازگاری |
ستودندش به تعریف و به تحسین |
|
به ظاهر از خود و پنهان ز شیرین |
طلب را کفش پیش پا نهادند |
|
غرض را رخت در صحرا نهادند |
جهانیدند بر صحرا ز انبوه |
|
عنان دادند بر هنجار آن کوه |
به ذوق خویش هر یک نکته پیوند |
|
سخن را بر مذاق خود ز سد بند |
عمل پیوند عشق تازه آغاز |
|
نهان از یک به یک در پوزش راز |
از این پرسیدی آداب بساطش |
|
وزان ترتیب اسباب نشاطش |
که در بزمش بساط آرایی از کیست |
|
بساطش را نشاط افزایی از کیست |
مذاقش را چه زهر است و چه تریاک |
|
هوس سوز است طبعش یا هوسناک |
دلش سخت است یا نرم است چونست |
|
عتابش بیش یا لطفش فزونست |
غروری خواهدش بودن به ناچار |
|
که اسباب غرورش هست بسیار |
بگوییدم که رخش بی نیازی |
|
کجا تازد کجا آرد به بازی |
بگفتندش که آری پر غرور است |
|
ولی جایی که استغنا ضرور است |
تغافلهای او با تاجداران |
|
تواضعهای او با خاکساران |
کس ار مسکین بود مسکین نوازست |
|
و گر نه پای استغنا دراز است |
سحاب رحمت است و سخت باران |
|
ولی بر کشتزار عجز کاران |
از آن ابری که گردد قطرهانگیز |
|
کند از رشحهی خود سبزه نوخیز |
چو آید وقت آن کان سبزهی تر |
|
رسد جایی کز آن دهقان خورد بر |
فرو بارد چنان محکم تگرگی |
|
که نی شاخش بجا ماند نه برگی |
چنان ابری که گر بر خشک خاری |
|
نم خود را دهد گاهی گذاری |
چنان نشوی دهد دربار آن خار |
|
که نخلی گردد و آرد رطب بار |
وفا تخمیست رسته از گل او |
|
فراموشی نمیداند دل او |
دلی دارد که گر موری شود ریش |
|
به سد عذرش فرستد مرهم خویش |
به یک ایما بیابد یک جهان راز |
|
به یک دیدن بگوید سد چنان باز |
ز شوخیها که مخصوص جوانیست |
|
تو گویی عاشق مرکب دوانیست |
به خاصان بر نشسته صبح تا شام |
|
ندارد هیچ جا یک ذره آرام |
ازین جانب دواند تیر در شست |
|
شود ز آنسوی مرغ کشته در دست |
یکی چابک عنانش زیر زین است |
|
که نی بر آسمان، نی بر زمین است |
هر آن جنبش که بر خاطر گذشته |
|
بدان میزان عنان انداز گشته |
رود بر راه موی پر خم و پیچ |
|
که پیچ و خم نجنبد زان شدن هیچ |
گرش افتد به چشم مور رفتار |
|
نگردد ور از آن رفتن خبردار |
بتازد آنقدر روزیش کان راه |
|
نپوید ابلق گردون به یک ماه |
همان در رقص باشد زیر رانش |
|
اگر تازد جهان اندر جهانش |
برقصد چون نرقصد آری آری |
|
که دارد آنچنان چابک سواری |
سواری چون سوار لعب دانی |
|
سواری خود سر و چابک عنانی |
چو خسرو گر چو خسرو سد هزارند |
|
چو او ره سر کند دنباله دارند |
بتازد از کناره در میانه |
|
به بالا برده دست و تازیانه |
ز شوخی در پی این یک دواند |
|
به بازی بر سر آن یک جهاند |
کنون هر جا که هست اندر سواریست |
|
شکار انداز کبک کوهساریست |
بگفتا وه چه خوش باشد که ناگاه |
|
سمندش را گذار افتد بر این راه |
بگفتندش که راهی نیست بسیار |
|
از اینجا تا به آن دامان کهسار |
عجب نبود که آید از پی گشت |
|
که نزدیک است آن صحرا به این دشت |
یکی سدگشت شوق و اضطرابش |
|
ز دل یکباره طاقت رفت و تابش |
هجوم آورد رغبتهای جانی |
|
سراپا دیده شد در دیدهبانی |
نه یک دیدن همه دستش نظر گاه |
|
نشانده سد نگه در هر گذرگاه |
بلی چون آرزو در دل نهد گام |
|
نظر گردد مجاور در ره کام |
به وسواس گمان آرزومند |
|
به راه آرزو سالی شود بند |
اساسی دارد این امید دیدار |
|
که نتوان کندنش کاهی ز دیوار |
اگر سد تیشهی حرمان شود تیز |
|
نگردد گرد این بی جنبشآمیز |
نفرساید بنای استوارش |
|
نسازد کهنه طول انتظارش |
خوش است امید و امید خوش انجام |
|
که در ریزد به یکبار از در و بام |
خوشا امید اگر آید فرادست |
|
خوشا بخت کسی کاین دولتش هست |
تک و پوی نظر از حد گذشته |
|
در آن صحرا نگاهش پهن گشته |
|