جان استوارت ميل تواناتر از پدر خود بود و از اينرو تأثير بيشترى بر تاريخ تفکر داشت. البته اين تأثير از طريق فلسفه و منطق بود و به شکل غيرمستقيم در روانشناسى مؤثر بود، زيرا روانشناسى هنوز به فلسفه وابسته بود و نمىتوانست از حيطه نفوذ آن برکنار باشد. ميل هيچگاه کتابى تحت عنوان روانشناسى ننوشت.
مهمترين کتاب او با نام منطق (Logic) در سال ۱۸۶۹ منتشر شد. بهعلت اينکه فعاليتهاى علمى او بعد از تأسيس روانشناسى علمى در سال ۱۸۶۰ بود لذا در اين برهه از تاريخ، او متعلق به اين دوره است بهخصوص به جهت تغييراتى که در نظريههاى ارتباطي، ترکيبات روانى و ادراک پدر خود داد. وى هيچگاه به مدرسه نرفت، زيرا که تمام تعليم و تربيت او را پدر وى عهدهدار شد. او در سن سه سالگى زبان يونانى را فرا گرفت و قبل از هشت سالگى اکثر کتب و نوشتههاى هرودوت و افلاطون و ساير بزرگان آن زمان را مطالعه کرده بود. در سن هشت سالگى به آموختن لاتين، هندسه و جبر پرداخت. او يک سال به فرانسه رفت و بعد براى تحصيل روانشناسى به انگلستان بازگشت. او پس از يک عمر بارور و خلاق در سن شصت و هفت سالگى در سال ۱۸۷۳ بهدرود حيات گفت. جان استوارت ميل همانند اسلاف خود 'احساس' و ايده را بهعنوان عناصر اصلى سيستم روانشناسى خود پذيرفت. او با پدر خود در اين عقيده که فرق ايدهها با احساس در اين است که ايدهها نوع ضعيفتر احساس هستند، مخالفت کرد و اين نظريه پدر را که از هيوم گرفته بود مردود دانست. در تعيين 'قوانين ارتباطات' ، جان ميل به نظريه هيوم بازگشت و اصل 'شباهت' (Similarity) را به اصل 'همزماني' اضافه نمود. در سال ۱۸۴۳، او مانند پدر خود به روشنى نشان داد که 'همزماني' بهعنوان يک اصل ارتباط ايدهها بستگى به 'فراواني' وقوع پديدهها در همجوارى يکديگر دارد، و براين اساس، 'فراواني' (Frequency) را بهعنوان يکى از اصول يا قوانين ارتباط ايدهها ارائه نمود. او در سال ۱۸۴۳ سه قانون اصلى ارتباطات ايدهها را عبارت دانست از 'شباهت' ، 'همزماني' و 'شدت' (Intensity) و فراوانى را تحت لواى همزمانى آورد. ولى بالاخره در سال ۱۸۶۵، اصول 'شباهت' ، 'همزماني' و 'فراواني' را بهعلاوه 'تفکيکناپذيري' (Inseparability) بهعنوان اصول نهائى پذيرفت و 'شدت' را حذف کرد.
آنچه در مورد جان استوارت ميل مهم است، اين است که او با نظريه 'ارتباطي' چگونه برخوردى داشت. جيمز ميل، نوعى روان مرکب را تصور کرده بود که از عناصر بىنهايت زياد و پيچيده ساخته شده است. جان استوارت ميل تصور اين نوع ترکيبات بىنهايت را غيرعملى و مبهم دانست و بهجاى آن مفهوم 'شيمى رواني' را قرار داد.
در وهله اول بايد توجه داشت که جان ميل نظريه پدر خود را در مورد 'درآميختگي' ايدهها را قبول کرده بود. ايدهها ممکن است با ايجاد ارتباطات بسيار سريع چنان درهمآميزند که بعضى از ايدهها مورد توجه قرار نگرفته، حذف شوند و حتى از بين بروند. بنابراين در اين درآميختگي، ادراک کلى ممکن است بزرگتر يا کوچکتر از اصل آن گردد.
ولى اين نظريه درآميختگى ايدهها بلافاصله منجر به پيدايش نظريه شيمى روانى گرديد. اگر يک ايده ممکن است در واقع تضعيف گردد و يا از بين برود بنابراين در کل ترکيب تأثير گذارد، زيرا که کل فقط مجموعه عددى اجزاء آن نيست. هر زمان که چيزى بر آن افزوده گردد و يا از آن کم شود از جنبه کيفى تماميت آن تغيير مىکند، همانطور که کيفيت آب چيزى بيش از فقط جمع کمى اکسيژن با هيدروژن است. در اين درآميختگىها به کيفيتى جديد دست مىيابيم. بنابراين 'ترکيب' (Compound) فقط مخلوط کردن عناصر با يکديگر نيست، بلکه محصول درآميختگى و فعل و انفعالات کمى و کيفى بين اجزاء است. براين اساس است ک ميل اين ديدگاه را 'شيمى رواني' ناميده است و آن را از نظريه مکانيکى جيمز ميل و ارتباطيون قبل از او که ارتباط اجزاء را از نظر کمّى مهم مىدانستند و نه از جنبه کيفى متمايز مىسازد. جان ميل معتقد بود که قوانين يک کل يا مجموعه را نمىتوان با دانستن قوانين مربوط به اجزاء آن پيشبينى نمود. يعنى اگر ما 'همه چيز' ( All) را در مورد اکسيژن و هيدروژن بدانيم، الزاماً همه چيز را راجع به آب نخواهيم دانست. اين فقط استنباطى است براساس ايمان و تا عناصر با يکديگر ترکيب نگردند نتيجهگيرى علمى و قطعى ممکن نيست. بهنظر ميل رسيدن به نتايج علمى فقط از يک راه امکان دارد و آن هم از مطالعه 'دادههاى قابل مشاهده' (Observational Facts) بهدست مىآيد. اگر اين واقعيت درست است که ما قادر نيستيم از ساده به پيچيده دست يابيم پس بايد براى نتيجهگيرى ماحصل ترکيبات ايدهها به 'تجربه' (Experience) و 'آزمايش' (Experiment) دست بزنيم. اين روند در هر مورد خاص بايد از طريق آزمايش بهخصوص به اثبات برسد.
براساس اين طرز فکر مىتوان گفت که جان استوارت ميل، در حالىکه واقعاً يک دانشمند (Scientist) نبود، ولى با منطق يک دانشمند فکر مىکرد؛ و لذا سبب شد که دکترين ارتباطى (Doctrine of Association) و ترکيبات روانى (Mental Combination) يا شيمى روانى از زير نفوذ 'منطقگرائي' (Rationalism) پدر فيلسوف خود بيرون آيد و تحويل علمگرائى يا آزمايشگرائى (Experimentalism) داده شود.
حال مىماند بررسى ما راجع به نظريه ادراک و يا بهتر بگوئيم نظريه روانشناختى ميل درباره ماده. او با 'مسئله واقعيت ماده' با ارائه يک 'نظريه روانشناختى باور به دنياى بيرون' برخورد مىکند. در ابتدا او اين فرضيه را عرضه کرد که روان قادر به برداشت ماه از طريق احساس است. به نظر او تفاوت احساس و ماده در اين است که احساس، فرار و موقت است، در حالىکه ماده دائمى است. البته در حالىکه احساسها دائمى نيستند، ولى امکانات احساس مىتواند دائمى باشد، يعنى در واقع هنگامى که، مادهاى را درک مىکنيم، در واقع برداشتى از امکانات احساسى (Possibilities of Sensations) داريم که در زمان حال حضور ندارند.
اين نظريه جان ميل درباره ادراک به دو دليل تاريخى اهميت دارد. در وهله اول با مرتبط کردن آن با دکترين ارتباط، او يک نظريه روانشناختى ارائه داد که در اساس شبيه برکلى و جيمز ميل بود. بر پايه اين نظريه براى درک اشياء ويژگىهائى از اشياء به يکديگر مربوط شده و گروهى از احساسها را مىسازند. شيء بيرونى وقتى به سطح تجربه مىآيد و درک مىگردد که يکى از احساسهاى اين مجموعه تحريک گردد، تمام احساسهاى ديگر که آن شيء را تشکيل مىدهند. نيز در اين زنجيره ارتباطى تحريک شده و مجموعه برداشت يا ادراک آن شيء را ميسر مىکنند. اين نظريه آنقدرها که نظريههاى برکلى و جيمز ميل به تئورى جديد مضامين نزديکى بودند، شبيه نبود ولى از آن خيلى دور هم نبود. البته که اين ديدگاهى جديد محسوب نمىشد ولى در سال ۱۸۶۵ که روانشناسى علمى تازه متولد شده بود، ارائه اين نظريه توسط شخص متنفذى مانند جان استوارت ميل بسيار حائز اهميت بود.
در وهله دوم، بايد توجه داشته باشيم که اين نظريه جان ميل که اشياء را بهعنوان 'امکانات دائمى احساس' (Permenant Possibilities of Sensation) در نظر گيرد، اساس تئوى جديد ادراک است. فرضيه محورى اين نظريه اين است که ما ممکن است از امکان وجود يکى احساس آگاه باشيم بدون اينکه از خود احساس (يا ايده) آگاهى داشته باشيم و شايد که ما در 'ذهن' خود امکان احساس را داشته باشيم بدون اينکه بهخود احساس وقوف داشته باشيم. اين معنا را بعدها در مکتب وارزبرگ (Wurzburg School)، اش (Asch) تحت عنوان 'گرايش تعيينکننده' (Determining Tendency) آورده و تيچنر بهصورت تکامل يافتهتر به آن نام 'نظريه مضموني' داد. او در اين نظريه (۱۹۰۹) چنين ادعا مىکند که 'موضوع هوشياري' (conscious content) که در واقع مضمون ذهنى ما را تشکيل مىدهد در دو ادراک شبيه بههم از بين برود و فقط معنى آن توسط يک 'گرايش تعيينکننده' بهجاى ماند.
اگر پرسيده شود که اين 'مضامين ناخودآگاه' (Unconscious contents) واقعاً چيستند، پاسخ اين است که آنها 'موضوعات مضمونى بالقوه' (Potential Contextual Contents) هستند. براى مثال، زمانى که موسيقىدان با سابقهاى با، نت F موسيقى اجراء مىکند ' ناخودآگاه مىداند' که نت B فلات است و نه طبيعي، هنگامى که 'رمزي' (Symbol) دريافت مىکند که هر دو معنى بالا را ممکن است بدهد، او معنى را در دسترس آگاهى دارد ولى مضمون را ندارد. در اين نوع موارد ما فقط قادر هستيم که معناى واقعى را براساس مفاهيم رفتارى و يا مضامين بالقوه تعريف نمائيم؛ و مضمون بالقوه نيز در واقع غير از امکان يک احساس يا تصوير (A Possibility of Sensation or Image)، چيز ديگرى نيست.