پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

فاسق چادر به سر


يه زنى بود، يه شوهر خيلى باغيرتى داشت. زنيکه يه فاسق داشت فاسقه پيغام داد: 'تو رو که از خانه نميذارند بياى بيرون، من هم دلم برات تنگ شده، يه فکرى براى من بکن، مى‌خوام تو رو ببينم.' گفت: 'فردا عصرى بيا اينجا تا بهت بگم!'
وقتى که آمد، زنيکه بردش تو خانه، يه دست لباس زنونه تنش کرد و يه چادر نماز سرش کرد و روشو گرفت. شوهرش که آمد پرسيد: 'کيه اينجا؟' گفت: 'همشيرمه.' گفت: 'بسيار خوب!' خيلى خوش آمد کرد. گفت: 'خيلى خوش آمدين، صفا آوردين!' موقع خوابيدن که شد، گفت: 'همشيرتو تنها نذار بخوابه، برو تو هم پهلو همشيرت بخواب!' رفت و خوابيد.
صبح که شد، شوهرش زود از خانه رفت بيرون. همشيره هم لباس زنونه را کند و لباس خودشو پوشيد که بره. شوهر از قضا کيفش جامونده بود، اومد که ببره، دم در اين دو تا خوردند تو سينه همديگر. ضعيفه فورى قرآنو ورداشت، برد جلو شوهرش،گفت: 'ديشب تو رو به اين قرآن، خواهر من اينجا نبود؟' شوهره گفت: 'چرا.' اونوقت رو کرد به فاسقش گفت: 'ديدى زنت ديشب اينجا بود.' شوهره گفت: 'خاطر جمع باش، زنت ديشب اينجا منزل من پهلو خواهرش بود.'
- فاسق چادر به سر
- قصه‌هاى مشدى گلين خانم ص ۱۸۸
- گردآورنده: ل. پ. الول ساتن
- ويرايش: اولريش مارتسولف، آذر امير حسينى نيتهامر و سيداحمد وکيليان
- نشر مرکز ـ چاپ اول ۱۳۷۴
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد نهم، على‌اشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید