در اين دوره همراه با علاقه به مطالعه فيزيولوژى مغز، همانطور که هميشه پيش مىآيد، روشهاى جديدى نيز در اين جهت پيدا شد. اين علاقه همچنين به شکل غيرمستقيم تأثيرى بر مسئله موضعى بودن کنشهاى مغز نيز داشت، ليکن علت ايجاد آن نبود. علت اصلى آن پيشرفت در ساخت ميکروسکوپ در حدود سال ۱۸۳۰ بود که منجر به يک دهه روشنگرى در پژوهشهاى بافتشناسى گرديد. کمى بعد يوهانس ميولر کشف کرد که بىکرومات پتاسيم ماده بسيار خوبى براى نگهدارى و سخت شدن بافت است. البته برش بافتي، ساختمان کامل بافتى را که مورد مطالعه است بهدست نمىدهد. بدين سبب در سال ۱۸۴۲ استيلينگ (Stilling) روشى از برش بافتى را ابداع کرد که ساختارهاى بافتى را مىتوانستند تا قسمتهائى که ماوراء بخشهاى سطحى بود مورد مطالعه قرار دهند. در اين بين به سال ۱۸۳۳ کمى پس از اينکه ليستر (Lister) که ميکروسکوپ را تکامل داده بود توصيفى از سلولها بهدست داد، رماک (Remak) کشف کرد که توده خاکسترى مغز مجموعهاى از سلول است و در همان سال اهرنبرگ (Ehrenberg) رشتههاى توده سفيد را توصيف نمود. در سال ۱۸۵۸ بود که گرلاک (Gerlach) کشف کرد که رنگ کردن سلولها با مادهاى بهنام کارماين (Carmine)، جزئيات بافتى يک سلول را برجسته مىنمايد. پس مىبينيم که با کشف يک روش، علاقهمندى عميقى مجدداً به مطالعه نکات و جزئيات بافتهاى بدن پيدا شد و اين موضوع فقط زمانى صورت گرفت که سلولهاى اعصاب ناگهان در معرض ديد قرار گرفتند.
در همين زمان روشهاى ديگرى جهت پژوهش در اين مسئله نيز مورد استفاده قرار مىگرفت. ولى هدف ما در اينجا اين است که فقط وضع فيزيولوژى دستگاه اعصاب را در نيمه دوم قرن نوزدهم بررسى کنيم، يعنى زمانى که 'روانشناسى فيزيولوژيک' از يکسو از فيزيولوژى و از سوى ديگر از فلسفه جدا شد و بهعنوان رشته مستقلى موجوديت خود را اعلام کرد. بنابراين در ارتباط با اين موضوع به تشريح بيشترى نخواهيم پرداخت، مگر اينکه متذکر شويم که روش بسيار بهتر رنگآميزى بافتهاى عصبى با نيترات نقره بعدها يعنى در سال ۱۸۷۳ توسط گلجى (Golgi) ايجاد شد و هم او بود که بعدها اين نظريه که سيستم اعصاب، شبکه پيچيدهاى شامل اکسون و حواشى آن است را ارائه داد.
ماهيت سيناپسها که عملکرد واقعى دندريتها و اين واقعيت که هر سلول و رشتههاى مربوط به آن واحد مستقلى را تشکيل مىدهند، باز هم مدتى بعد يعنى در سال ۱۸۸۹ توسط کاژال (Cajal) کشف شد و از اين جهت او را پدر نظريه نورونها مىدانند که در سال ۱۸۹۱ والدير (Waldeyer) آن را نامگذارى نمود. در آن دورهٔ خاصى که در اينجا مدنظر ما است چنين فرض مىشد که رشتههاى عصبى فقط شبکه پيچيدهٔ مرتبطى را ايجاد مىنمايند که فيزيولوژى روان به شکلى در ارتباط با آن بوده و شناخت بيشتر آن با مطالعه و بررسى پيشرفته شبکه مذکور مقدور است.
در نگاه اول بهنظر مىرسد که اين پيشرفتها در بافتشناسى ارتباط ناچيزى با روانشناسى داشته باشد، ولى در واقع رابطه مشخصى بين اين دو وجود دارد. فلورن مغز را بهعنوان عضوى ساده رها کرد. بهنظر او مغز شامل چند بخش کلى است که به شکل عمده از مخ و مخچه و بصلالنخاع ساخته شده و هريک از اين اعضاء نيز عملکرد مخصوص خود را دارد. او عقيده داشت که وظايف متفاوت و مختلفى در هريک از اين عضوها وجود ندارد و ادراک و اراده و قضاوت و امثال آن نامهاى مختلفى براى يک عمل واحد مخ بودند. با بيان اين موضوع فلورن از عقيده فلاسفه که به وحدت روان عقيده داشتند، حمايت مىکرد.
بنابراين با فرض به اينکه مثلاً مخ فقط يک وظيفه دارد و هر قسمت از آن نيز مىتواند اين قسمت را انجام دهد، ديگر لزومى به تفکيک وظايف آن يا هر قسمت ديگر از مغز وجود نداشت. پژوهشهاى بافتشناسى همهٔ اين مفروضات را زير سؤال کشيد. اين تحقيقات نشان داد که مغز از تعداد بىشمارى سلولهاى جداگانه ساخته شده که هرکدام فرآيندهاى چندى را در برمىگيرد و اين فرآيندها توسط رشتههاى طويلى از جادههاى مشخصى به قسمتهاى مختلف مغز برده شده و با متصل کردن تمامى توده مغز به يکديگر شبکه پيچيدهاى را مىسازد.
روانشناسى ارتباطى يا تداعى (Psychology of Associationism) در حيطهٔ فلسفه روانشناسى مسلط زمان خود بود و تصور آنان از شبکه روان انسان، بسيار شبيه شبکهاى است که دانشمندان علوم زيستى متصور مىشدند. براى تداعيون، روان از تعداد بىشمارى 'فکر' تشکيل مىشود همانطور که از نظر زيستشناسان ساختار آن از تجمع تعداد بسيار زيادى سلول بهوجود مىآيد ولى اين فکرها بهگونهاى بههم مىپيوندند که افکار پيچيدهترى ايجاد نموده و فرآيندهاى عالى ذهن را توليد مىکنند، همانطور که سلولهاى عصبى توسط رشتههائى به يکديگر متصل مىگردند.
در آن زمان قوانين مربوط به تداعى افکار و ارتباطات عصبى وجود داشت، ليکن هيچکدام به اندازه کافى استقرار نيافته بود که بتوان با تشريح آن وجود ديگرى را تبيين نمود. نکته قابل توجه اين است که تصوير جديد از مغز از طريق غير روانشناسانه و بهوسيله کشفيات بافتشناسى روشن شد، معهذا شباهت بسيار به تصويرى داشت که تداعيون از آن داشتند. البته اينگونه نبود که دانشمندان تصور مىکردند که براى هر فکري، سلولى وجود دارد، گرچه ظاهراً زياد بودن هر دو، وجود اين همبستگى را منطقى مىنمود، ليکن بيشتر اين فرض تقويت مىشد که اگر افکار و سلولها قابل تجزيه به عناصر کوچکترى هستند، پس امکان موضعى بودن بيشتر کنشهاى مغز نيز وجود دارد و بايد مورد بررسى بيشترى قرار گيرد.
مرکز تکلم
قدم بعدى در دانش فيزيولوژى مغز متمرکز بر موضعى بودن کنشهاى مغز بود. در سال ۱۸۶۱ کمى پس از انتشار Elemente Der psychophysik توسط فخنر (Fechner) که بر روش تجربي، که در قلمرو خاص روانشناسى علمى حاکم است، تأکيد نمود، پال بروکا (Paul Broca) (۱۸۸۰-۱۸۲۴) موضعى بودن مرکز تکلم را در نيمکرهٔ چپ اعلام داشت. اين تاريخ معمولاً بهعنوان آغاز اولين کشف علمى در موضعى بودن کنش مغز در يکى از بخشهاى مهم ان ذکر شده است. نظريه وحدت عملکرد مغز که توسط فلورن ارائه شده بود قبلاً بهگونهاى جدى از سوى کسى مورد انتقاد قرار نگرفته بود. بايد اعتراف کرد که کشف بروکا به مرور زمان مورد سؤال قرار گرفت زيرا تکلم پيچيدهتر از آن است که بتوان آن را به يکى از نيمکرهها اختصاص داد. با وجود اين، يافتهٔ بروکا در آن زمان بهعنوان يک کشف مهم تلقى مىشد که حتى دو نفر از معاصرين وى ادعاى مالکيت نسبت به آن نمودند.
در سال ۱۸۲۵ جي.بي.بوويه (J.B. Bouillaud) براساس شواهد کلينيکى اعلام کرد که مرکز تکلم در قسمت جلو مغز قرار دارد. بوويه يک پزشک و از طرفداران گال بود. او با نظريه وحدت کنشى مخ که توسط فلورن عرضه شده بود مخالفت داشت و معتقد بود که فعاليتهاى ادراکي، حرکتى و شناختى هريک در قسمتى جداگانه در مغز صورت مىگيرد. او همچنين شواهدى تجربى در سال ۱۸۲۷ به آکادمى علوم ارائه داد مبنى بر اينکه از لحاظ تجربى تفاوتى بين بخشهاى عقبى و پيشانى مغز وجود دارد و نشان داد که برداشتن قسمت عقبى مخ باعث از بين رفتن احساس نمىگردد. ولى اين ديدگاه او همراه با نظريه داکس (Dax) که او نيز عقيده مشابهى داشت پايدار نماند. بههرحال بوويه به حمايت از نظر خود ادامه داد و در سال ۱۸۶۵ مقاله مفصلى به آکادمى پزشکى (Académie De Médecine) ارائه داد که در آن از گال تجليل نمود و فرنولوژى را مساوى روانشناسى علمى دانست و در آن حال بر تقدم خود بر بروکا اصرار ورزيد. بهنظر مىرسد که بوويه تصادفاً به نتيجهاى رسيده بود که بعدها بروکا با استفاده از روشهاى دقيق علمي، جهان علم را براى هفتاد سال بعد متوجه کشفيات خود نمود.
قضيه بدين شکل بود که در سال ۱۸۳۱ در بيستر (Bicêtre) که بيمارستانى نزديک پاريس بود بيمارى را پذيرفته بودند که مشکل عمدهٔ او عدم توانائى در تکلم بود. او شخص باهوشى بود که بهوسيله علائم و اشارات با ديگران ارتباط برقرار مىکرد و از ساير جهات انسان سالمى بود. او سى سال در بيستر بسترى بود تا در سال ۱۸۶۱ بهعلت ابتلاء به قانقاريا تحت نظر بروکا قرار گرفت. بروکا پنج سال او را تحت آزمايش دقيق قرار داد و به نتيجه رسيد که دستگاه صوتى بيمار سالم است و هيچگونه فلجى که از تکلم او جلوگيرى کند وجود ندارد و از لحاظ درجه هوشى نيز اشکال عمدهاى به چشم نمىخورد. در ۱۷ آوريل بيمار - خوشبختانه براى علم آن روز - درگذشت و يک روز پس از آن بروکا مغز او را تشريح نمود و ضايعهاى در نيمکره چپ در قسمت پيشانى مشاهده کرد و سپس مغز را در الکل قرار داد و آن را به Sociéte d' Anthropologie (جامعه مردمشناسى - مترجم) ارائه داد.
البته اين روش جديدى نبود زيرا سالها جراحان فرانسوى بهخصوص آنهائى که با École De LaSalpêtriére (سالپتريه بيمارستان دولتى است براى نگهدارى زنان، که در بين آنها تعدادى بيمار روانى نيز وجود دارد) همکارى داشتند، در صحت نظرى فلورن شک داشتند و معتقد بودند که مغز بايد کنش موضعى نيز داشته باشد. اگرچه نظريه بوويه مورد تأييد قرار نگرفته بود ولى چون روش بروکار روشن و دقيق بود او توانست از آن به شکل احسن استفاده کرده و تفسيرهاى وسيعى از آن بنمايد. با جمعآورى موارد و شواهد ديگر که مؤيد نظريه آن بود، بروکا به اين نتيجه رسيد که نقص تکلم بهعلت ناهنجارى حرکات دستگاه صوتى نيست، بلکه از دست دادن حافظه براى کلمات علت اين ضايعه است. و بالاخره نتيجهگيرى کرد که شکنج سوم تحتانى پيشانى طرف چپ نيمکره مغز، مرکز زبان است. او همچنين معتقد شد که شکنجهاى مغز (Convolutions) به اندازه کافى نشانههاى مکانشناسى مغز براى بررسى موضعى بودن کنشهاى آن را بهدست مىدهند. تفاوت مغز حيوانات قبلاً باعث شده بود که فيزيولوژيستها در شناسائى نقطه بهخصوصى در مغز ترديد نمايند. ولى اکنون ناگهان چنين بهنظر مىرسيد که چينخوردگىها از لحاظ متمرکز بودن بعضى اعضاء و مراکز حائز اهميت هستند، و اينکه تفاوت بين مغز حيوانات مختلف ممکن است به معناى تفاوتهاى کنشهاى روانى آنها باشد. مهمتر از اين دو نتيجهگيري، آنچه را که بروکا استنتاج لازم از کشف خود ناميده بود، ارائه اصل کلى موضعى بودن کنشهاى مغز است. او مىگويد:
'Ilya, dans Le cerveau, de grandes Régions distinctes correspondantes aux grand région de L' esprit' (در مغز بخشهاى بزرگ مشخصى وجود دارد که با بخشهاى بزرگى در روان مرتبط هستند. ۱۱۶ مترجم)
در اينجا موقعيتهاى آموزندهاى براى دانشجويان علم وجود دارد. سى سال قبل از زمان حال (زمان بروکا) گال و اسپرزهايم نظريه موضعى بودن را براى تودههاى مردمى که پذيراى آن بودند مورد بحث قرار دادند ولى دنياى علمى آن زمان آن را رد کرده بود، اين امر چه با فرضيات کلى و چه براساس تحقيقات تجربى فلورن صورت گرفت. حال مىبينيم که دنياى علم موضعى بودن را بهعنوان کشف بزرگى پذيرفته و با کمال ميل به رد نظريات فلورن از سوى بروکا توجه مىنمايد. بروکا مىگويد:
'Du moment qúil sera démontré san réplique qu'un Faculté intellectuelle réside dans un point déterminé des hemisphéres, la dooctrine do L' unité du centre nerveum intellectuelle seva venversé, et il seva hautement probable, sinon tout á fait certain, que chaque circonvolution est affectú par des Functions Particalieres*'
* لحظهاى که بدون ترديد نشان داده شود که يک قوه روانى در يک نقطه مشخص از نيمکرههاى مغز جاى دارد، نظريه وحدت کنشهاى روانى سيستم مرکزى اعصاب واژگون شده و تقريباً و يا حتى دقيقاً، ممکن است که بگوئيم هر شکنج مغزى مربوط به کنشهاى اختصاصى است. (مترجم)
آيا از اين بحث مىتوان نتيجهگيرى کرد که علم بىثبات است؟ نه، اما مىتوان گفت که اختلافى وجود داشت و اين اختلاف به سبب تفاوت روشن بود. فلورن و بروکا، گرچه بهنظر مىرسند که در دو قطب مخالف يک مسئله بحثانگيز قرار گرفته باشند، ليکن هر دو به صراط مستقيم علم تعلق دارند زيرا هر دو از روش علمى استفاده نمودند، کارى که گال نکرد. همچنين آنها از محدوده مشاهدات خود پا فراتر ننهادند در حالىکه گال اين کار را کرد. امروزه ما نه نظريه مبهم عمومى بودن فرآيندهاى مغزى فلورن را و نه موضعى بودن دقيق فرآيند پيچيدهاى چون زبان را مىپذيريم. آونگ در اين مورد از سوئى به سوى ديگر در حرکت است.