الصبوح الصبوح کامد کار |
|
النثار النثار کامد یار |
کاری از روشنی چو آب خزان |
|
یاری از خرمی چو باد بهار |
چرخ بر کار و یار ما به صبوح |
|
میکند لعبتان دیده نثار |
جام فرعونی اندرآر که صبح |
|
دست موسی برآرد از کهسار |
در سفال خم آتشی است که هست |
|
عقل حراق او و روح شرار |
در کف از جام خنگ بت بنگر |
|
بر رخ از باده سرخ بت بنگار |
خاصه کایام بست پردهی کام |
|
خاصه دوران گشاد رشتهی کار |
مرغ دل یافت دانهی سلوت |
|
برق می سوخت کشتهی تیمار |
بار مشک است و زعفران در جام |
|
پس خط جام چون خط طیار |
کو تذوران بزم و کوثر جام |
|
کز سمن زار بشکفد گل زار |
این این الکس والا قداح |
|
این این الشموس و الاقمار |
به مغان آی تا مرا بینی |
|
که ز حبل المتین کنم زنار |
عقل اگر دم زند به دست میش |
|
چون زره بر دهان زنم مسمار |
خوانچه کن سنت مغان میآر |
|
وز بلورین رکاب میبگسار |
عجب است این رکاب و میگویی |
|
کمد از ماه نو شفق دیدار |
میکشد عقل را به زیر رکاب |
|
چون رکاب گران کشند احرار |
آفتاب ار سوار شد بر شیر |
|
هست می شیر آفتاب سوار |
جرعهای گر به آسمان بخشی |
|
شود از خفتگی زمین کردار |
ور زمین را دهی ز می جرعه |
|
گردد از مستی آسمان رفتار |
میکند در طبایع اربع |
|
ظلمات ثلاث را انوار |
ساقی آرد گه خمار شکن |
|
فقع شکرین ز دانهی نار |
نار به نقل چون شراب خوریم |
|
نقل ما نار بینی از لب یار |
تیغ خونین کشد می کافر |
|
زخمه گوید که جاهد الکفار |
گر به مستی رسی و می نرسد |
|
نرسد دست بر می بازار |
بر فلک شو ز تیغ صبح مترس |
|
که نترسد ز تیغ و سر عیار |
بر فلک خوانچه کن به دولت می |
|
ز اختران خواه نز خم خمار |
ماه نو کن قدح چو هست توان |
|
وز شفق گیر می چو هست یسار |
ها ثریا نه خوشهی عنب است |
|
دست برکن ز خوشه می بفشار |
مار کز روی زهد خاک خورد |
|
ریزد از کام زهر جان او بار |
نحل کاب عنب خورد بر تاک |
|
آرد از لب شراب نوش گوار |
مثل جام و پارسایان هست |
|
لب دریا و مرغ بوتیمار |
پارسا را چه لذت از عشرت |
|
خنفسا را چه کار با عطار |
هر که جوید محال ناممکن |
|
هست ممکن که نیست زیرک سار |
لیکن ار کس حریف پنداری |
|
عقل طعن آورد بر این پندار |
یا اگر گوئی اهل دل کس هست |
|
گویدت دل خطاست این گفتار |
گر تو در وهم همدمی جویی |
|
در ره جست گم کنی هنجار |
به خطائی که بگذرد در وهم |
|
عاقلان را سزاست استغفار |
دوستکانی به هفت مردان بخش |
|
سر به مهرش کن و به خضر سپار |
از زکات سر قدح گاهی |
|
جرعهای کن به خاکیان ایثار |
بس بس ای دل ز کار آب که عقل |
|
هست از آب کار او بیزار |
مدت لهو را غم است انجام |
|
بادهی نیک را بد است خمار |
هر طرب را مقابل است کرب |
|
هر یمین را برابر است یسار |
سنگ را آب بردمد ز شکم |
|
آب را سنگ درفتد به زهار |
یک فرح را هزار غم ز پس است |
|
که پس هر فرح غم است هزار |
هر چه زین روی کعبتین یک و دوست |
|
بر دگر روی او شش است و چهار |
گاو عنبر فکن برهنه تن است |
|
خر بربط بریشمین افسار |
دل تصاویر خانهی نظر است |
|
شهد الله نبشته گرد عذار |
حرز عقل است مرهم دل ریش |
|
تیغ روز است صیقل شب تار |
چون رباب است دست بر سر عقل |
|
از دم وصل تو تظلم دار |
همچو دف کاغذینش پیراهن |
|
همچو چنگش پلاس بین شلوار |
باده را بر خرد مکن غالب |
|
دیو را بر فلک مکن سالار |
چند خواهی ز آهوی سیمین |
|
گاو زرین که میخورد گلنار |
گر بود ز آن می چو زهرهی گاو |
|
خاطر گاو زهره شیر شکار |
هم ز می دان که شاه باز خرد |
|
کبک زهره شود به سیرت سار |
از من آموز دم زدن به صبوح |
|
دم مسغفرین بالاسحار |
جام کیخسرو است خاطر من |
|
که کند راز کائنات اظهار |
سلسبیل حلال خور زین جام |
|
وز حمیم حرام شو بیزار |
فیض ابن السحاب خور چو صدف |
|
حیض ابن العنب بجا بگذار |
شیر پستان شیر خوردستی |
|
حیض خرگوش پس مخور زنهار |
ز آب رنگین حجاب عقل مساز |
|
شعلهی نار پیش شیر میار |
بول شیطان مکن به قاروره |
|
پیش چشم طبیب عقل مدار |
عیش اسلاف در سفال مدان |
|
گل سیراب در سراب مکار |
لهو و لذت دو مار ضحاکند |
|
هر دو خون خوار و بیگناه آزار |
عقل و دین لشکر فریدونند |
|
که برآرند از دو مار، دمار |
گر چه خاقانی اهل حضرت نیست |
|
یاد دربانش هست دست افزار |
نیست چون پیل مست معرکه لیک |
|
عنکبوتی است روی بر دیوار |
سار مسکین که نیست چون بلبل |
|
رومی ارغنون زن گلزار |
لاجرم شاید ار به رستهی بید |
|
زنگی چار پاره زن شد سار |
|