هر نکته که بر نشان کاریست |
|
دروی به ضرورت اختیاریست |
در جنبش هر چه هست موجود |
|
درجی است ز درجهای مقصود |
کاغذ ورق دو روی دارد |
|
کاماجگه از دو سوی دارد |
زین سوی ورق شمار تدبیر |
|
زانسوی دگر حساب تقدیر |
کم یابد کاتب قلم راست |
|
آن هر دو حساب را به هم راست |
بس گل که تو گل کنی شمارش |
|
بینی به گزند خویش خارش |
بس خوشه حصرم از نمایش |
|
کانگور بود به آزمایش |
بس گرسنگی که سستی آرد |
|
در هاضمه تندرستی آرد |
بر وفق چنین خلاف کاری |
|
تسلیم به از ستیزه کاری |
القصه، چو قصه این چنین است |
|
پندار که سر که انگبین است |
لیلی که چراغ دلبران بود |
|
رنج خود و گنج دیگران بود |
گنجی که کشیده بود ماری |
|
از حلقه به گرد او حصاری |
گرچه گهری گرانبها بود |
|
چون مه به دهان اژدها بود |
میزیست در آن شکنجه تنگ |
|
چون دانه لعل در دل سنگ |
میکرد به چابکی شکیبی |
|
میداد فریب را فریبی |
شویش همه روز پاس میداشت |
|
میخورد غم و سپاس میداشت |
در صحبت او بت پریزاد |
|
مانند پری به بند پولاد |
تا شوی برش نبود نالید |
|
چون شوی رسید دیده مالید |
تا صافی بود نوحه میکرد |
|
چون درد رسید درد میخورد |
میخواست کزان غم آشکارا |
|
گرید نفسی نداشت یارا |
ز اندوه نهفته جان بکاهد |
|
کاهیدن جان خود که خواهد |
از حشمت شوی و شرم خویشان |
|
میبود چو زلف خود پریشان |
پیگانه چو دور گشتی از راه |
|
برخاستی از ستون خرگاه |
چندان بگریستی بر آن جای |
|
کز گریه در او فتادی از پای |
چون بانگ پی آمدی به گوشش |
|
ماندی به شکنجه در خروشش |
چون شمع به چابکی نشستی |
|
وان گریه به خنده در شکستی |
این بینمکی فلک همیکرد |
|
وان خوش نمک این جگر همیخورد |
تا گردش دور بیمدارا |
|
کردش عمل خود آشکارا |
شد شوی وی از دریغ و تیمار |
|
دور از رخ آن عروس بیمار |
افتاد مزاج از استقامت |
|
رفت ابن سلام را سلامت |
در تن تب تیز کارگر شد |
|
تابش بره دماغ بر شد |
راحت ز مراج رخت بربست |
|
قرابه اعتدال بشکست |
قاروره شناس نبض بفشرد |
|
قاروره شناخت رنج او برد |
میداد به لطف سازگاری |
|
در تربیت مزاج یاری |
تا دور شد از مزاج سستی |
|
پیدا شد راه تندرستی |
بیمار چو اندکی بهی یافت |
|
در شخص نزار فربهی یافت |
پرهیز نکرد از آنچه بد بود |
|
وان کرده نه برقرار خود بود |
پرهیز نه دفع یک گزند است |
|
در راحت و رنج سودمند است |
در راحت ازو ثبات یابند |
|
وز رنج بدو نجات یابند |
چون وقت بهی در آن تب تیز |
|
پرهیز شکن شکست پرهیز |
تب باز ملازم نفس گشت |
|
بیماری رفته باز پس گشت |
آن تن که به زخم اول افتاد |
|
زخم دگرش به باد بر داد |
وان گل که به آب اول آلود |
|
آبی دگرش رسید و پالود |
یک زلزله از نخست برخاست |
|
دیوار دریده شد چپ و راست |
چون زلزله دگر برآمد |
|
دیوار شکسته بر سر آمد |
روزی دو سه آن جوان رنجور |
|
میزد نفسی ز عاقبت دور |
چون شد نفسش به سینه در تنگ |
|
زد شیشه باد بر دو سر سنگ |
افشاند چوم باد بر جهان دست |
|
جانش ز شکنجه جهان رست |
او رفت و رویم و کس نماند |
|
وامی که جهان دهد ستاند |
از وام جهان اگر گیاهیست |
|
میترس که شوخ وام خواهیست |
میکوش که وام او گزاری |
|
تا باز رهی ز وامداری |
منشین که نشستن اندر این وام |
|
مسمار تنست و میخ اندام |
بر گوهر خویش بشکن این درج |
|
بر پر چو کبوتران از این برج |
کاین هفت خدنگ چار بیخی |
|
وین نه سپر هزار میخی |
با حربه مرگ اگر ستیزند |
|
افتند چنانکه بر نخیزند |
هر صبح کز این رواق دلکش |
|
در خرمن عالم افتد آتش |
هر شام کز این خم گلآلود |
|
بر خنبره فلک شود دود |
تعلیم گر تو شد که اینجای |
|
آتشکدهایست دود پیمای |
لیلی ز فراق شوی بیکام |
|
میجست ز جا چو گور از دام |
از رفتنش ارچه سود سنجید |
|
با اینهمه شوی بود رنجید |
میکرد ز بهر شوی فریاد |
|
وآورده نهفته دوست را یاد |
از محنت دوست موی میکند |
|
اما به طفیل شوی میکند |
اشک از پی دوست دانه میکرد |
|
شوی شده را بهانه میکرد |
بر شوی ز شیونی که خواندی |
|
در شیوه دوست نکته راندی |
شویش ز برون پوست بودی |
|
مغزش همه دوست دوست بودی |
رسم عربست کز پس شوی |
|
ننماید زن به هیچکس روی |
سالی دو به خانه در نشیند |
|
او در کس و کس در او نبیند |
نالد به تضرعی که داند |
|
بیتی به مراد خویش خواند |
لیلی به چنین بهانه حالی |
|
خرگاه ز خلق کرد خالی |
بر قاعده مصیبت شوی |
|
با غم بنشست روی در روی |
چون یافت غریو را بهانه |
|
برخاست صبوری از میانه |
میبرد به شرط سوگواری |
|
بر هفت فلک خروش و زاری |
شوریدگی دلیر میکرد |
|
خود را به تپانچه سیر میکرد |
میزد نفسی چنانکه میخواست |
|
خوف و خطرش ز راه برخاست |
|