گنبدی نهمار بر برده، بلند |
|
نه ستونش از برون، نه زیر بند |
روز جستن تازیانی چون نوند |
|
روز دن چون شست ساله سودمند |
روز جستن تازیانی چون نوند |
|
بیش باشد تا تو باشی سودمند |
گر بزان شهر با من تاختند |
|
من ندانستم چه تنبل ساختند؟ |
نان آن مدخل ز بس زشتم نمود |
|
از پی خوردن گوارشتم نبود |
گفت دینی را که: این دینار بود |
|
کین فراکن موش را پروار بود |
زن چو این بشنیده شد خاموش بود |
|
کفشگر کانا و مردی لوش بود |
سرخی خفچه نگر از سرخ بید |
|
معصفر گون، پوشش او خود سفید |
چون کشف انبوه غوغایی بدید |
|
بانگ وژخ مردمان، خشم آورید |
سر فرو بردم میان آبخور |
|
از فرنج منش خشم آمد مگر |
خور به شادی روزگار نوبهار |
|
می گسار اندر تکوک شاهوار |
داشتی آن تاجر دولت شعار |
|
صد قطار سار اندر زیر بار |
مرد مزدور اندر آغازید کار |
|
پیش او دوستان همی زد بی کیار |
آشکوخد بر زمین هموارتر |
|
هم چنان چون بر زمین دشوارتر |
از تو دارم هر چه در خانه خنور |
|
وز تو دارم نیز گندم در کنور |
گرسنه روباه شد تا آن تبیر |
|
چشم زی او برده، مانده خیر خیر |
آتشی بنشاند از تن تفت و تیز |
|
چون زمانی بگذرد، گردد گمیز |
وز چکاوک نوف بینی رستخیز |
|
دشت برگیرد بدان آوای تیز |
چون گل سرخ از میان پیلگوش |
|
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش |
شیر خشم آورد و جست از جای خویش |
|
و آمد آن خرگوش را الفغده پیش |
ابله و فرزانه را فرجام خاک |
|
جایگاه هر دو اندر یک مغاک |
موی سر جغبوت و جامه ریمناک |
|
از برون سو باد سرد و بیمناک |
زد کلوخی بر هباک آن فزاک |
|
شد هباک او به کردار مغاک |
از دهان تو همی آید غشاک |
|
پیر گشتی ریخت مویت از هباک |
خشم آمدش و همان گه گفت: ویک |
|
خواست کورا برکند از دیده کیک |
ماده گفتا: هیچ شرمت نیست، ویک |
|
بس سبکباری، نه بد دانی، نه نیک |
دم سگ بینی ابا بتفوز سگ |
|
خشک گشت، کش نجنبد هیچ رگ |
چون فراز آید بدو آغاز مرگ |
|
دیدنش بیگار گرداند مجرگ |
ایستاده دیدم آن جا دزد و غول |
|
روی زشت و چشمها همچون دو غول |
چون که زن را دید فغ، کرد اشتلم |
|
همچو آهن گشت و نداد ایچ خم |
تا به خانه برد زن را با دلام |
|
شادمانه زن نشست و شادکام |
نزد آن شاه زمین کردش پیام |
|
دارویی فرمود زامهران به نام |
بس که برگفته پشیمان بودهام |
|
بس که بر ناگفته شادان بودهام |
کرد باید مر مرا و او را رون |
|
شیر تا تیمار دارد خویشتن |
پس شتابان آمد اینک پیرزن |
|
روی یکسو، کاغه کرده خویشتن |
زش ازو پاسخ دهم اندر نهان |
|
زش به بیداری میان مردمان |
چون بگردد پای او از پایدان |
|
خود شکوخیده بماند هم چنان |
مار و غنده کربشه با کژدمان |
|
خورد ایشان گوشت روی مردمان |
تاک رز بینی شده دینارگون |
|
پرنیان سبز او زنگارگون |
از همالان وز برادر من فزون |
|
زان که من امیدوارم نیز یون |
گر درم داری، گزند آرد بدین |
|
بفگن او را گرم و درویشی گزین |
مرد را نهمار خشم آمد ازین |
|
غاو شنگی به کف آوردش، گزین |
ار همه خوبی و نیکی دارد او |
|
ماده ور بر کار خویش ار دارد او |
تنگ شد عالم برو از بهر گاو |
|
شور شور اندر فگند و کاو کاو |
گفت: فردا بینیام در پیش تو |
|
خود بیا هنجم ستیم از ریش تو |
کاش آن گوید که باشد بیش نه |
|
بر یکی بر چند بفزاید فره |
هیچ گنجی نیست از فرهنگ به |
|
تا توانی رو هوا زی گنج نه |
روی هر یک چون دو هفته گرد ماه |
|
جامهشان غفه، سموریشان کلاه |
اخترانند آسمانشان جایگاه |
|
هفت تابنده دوان در دو و داه |
سوس پرورده به می بگداخته |
|
نیک درمانی زنان را ساخته |
پر بکنده، چنگ و چنگل ریخته |
|
خاک گشته، باد خاکش بیخته |
نزد تو آماده بدو آراسته |
|
جنگ او را خویشتن پیراسته |
سنجد چیلان بدو نیمه شده |
|
نقطهی سرمه به یک یک برزده |
هست از مغز سرت، ای منگله |
|
همچو رش مانده تهی از کشکله |
بهترین یاران و نزدیکان همه |
|
نزد او دارم همیشه اندمه |
پس بیو بارید ایشان را همه |
|
نی شبان را میش زنده، نی رمه |
جای کرد از بهر بودن کازهای |
|
زان که کرده بودشان اندازهای |
گفت: ای من، مرد خام کل درای |
|
پیش آن فرتوت پیر ژاژخای |
بینی و گنده دهان داری و نای |
|
خایگان غر، هر یکی همچون درای |
پیسی و ناسور کون و گربه پای |
|
خایه غر داری تو، چون اشتر درای |
آبکندی دور و بس تاریک جای |
|
لغز لغزان چون درو بنهند پای |
زشت و نافرهخته و نابخردی |
|
آدمی رویی و در باطن بدی |
من سخن گویم، تو کانایی کنی |
|
هر زمانی دست بر دستی زنی |
دستگاه او نداند کز چه روی؟ |
|
تنبل و کنبوره در دستان اوی |
شو، بدان گنج اندرون خمی بجوی |
|
زیر او سمچیست، بیرون شد بدوی |
چون یکی جبغبوت پستانبند اوی |
|
شیر دوشی زو به روزی دو سبوی |
خم و خنبه پر ز انده، دل تهی |
|
زعفران و نرگس و بید و بهی |
|