جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

خروس و مورچه


روزى مورچه و خروسى با هم رفيق شدند. صبح زود مورچه از خواب بيدار شد و ميان کمر خود را محکم بست و بيرون رفت. در راه تکه‌اى پنير جست. پنير را آورد و توى طاقچه‌اى گذاشت.
خروس رفت و نوکى به پنير زد. مورچه خبر شد و زدند به سر و کول هم و حسابى جنگشان شد.
فردا صبح زود از خواب بيدار شدند و به نزد حاکم رفتند.
مورچه گفت: اى حاکم من صبح زود از خواب بيدار شدم.
حاکم گفت: اين از زرنگى تو است.
مورچه گفت: ميان کمر خود را محکم بستم.
حاکم گفت: آن از چابکى تو است.
گفت: يک تکه پنير جستم.
گفت: آن، خدا روزى تو را داده است.
گفت: آن‌را در طاقچه اتاق گذاشتم.
گفت: آن از پنهان‌کارى تو است.
مورچه گفت: اين خروس رفته و نوکى به آن زده.
حاکم گفت: او خواسته آن‌را بچشد.
گفت: من هم چپله (با کف دست به کسى زدن) اى توى سر او زده‌ام.
حاکم گفت: آن، ادبش کرده‌اي.
آنها از دادگاه برگشتند. وقتى به خانه رسيدند خروس گفت: اى مورچه اين چه‌کارى بود تو کردي؟
مورچه گفت: حق‌ات بود. برو من ديگر تو را نزد خودم نمى‌گذارم باشي.
مورچه پس از آن خانه‌اش را جدا کرد و به خودش گفت: اين‌طور بهتر است اگر تکه‌اى پنير پيدا کنم آن‌را در طاقچه مى‌گذارم و ديگر خروس آن‌را نمى‌خورد.
ـ خروس و مورچه
ـ افسانه‌ها و متل‌هاى کردى ـ ص ۲۹۹
ـ گردآورنده: على‌اشرف درويشيان
ـ نشر چشمه چاپ سوم ۱۳۷۵
(به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ على اشرف درويشيان و رضا خندان).


همچنین مشاهده کنید