دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
ماجرای زندگی شاهزاده محمد (۴)
کاکا سياه گفت: 'اى آقا! به کسى نگو اما بدان من اين کوزه آب را براى يک زن جادوگر پرقدرتى مىبرم که اگر بخواهد آدم را با پنجههاى دستش تکهتکه مىکند' . |
ملکمحمد گفت: 'بگو ببينم اين پيرزن جن است يا پري. آدميزاد که اينطور نمىشود؟' |
کاکا سياه گفت: 'من درست نمىدانم اما فکر مىکنم آدميزاد باشد' . |
صدراعظم به ملکمحمد اشاره کرد که ساکت بشود. بعد يواشکى بهش گفت: 'از فرشته هيچ نشانهاي، يادگارى همراه داري؟' |
ملکمحمد گفت: 'بله دارم: انگشتر فرشته الان توى انگشت من است.' |
صدراعظم گفت: 'بده به من' . |
بعد صدراعظم، انگشتر فرشته را از ملکمحمد گرفت و به کاکا سياه گفت: 'آن کوزه راه بده به من يک کمى آب بخورم' . همين که کوزه را از دست کاکا سياه گرفت، يواشکي، انگشتر را انداخت تو کوزه. کاکا سياه هم ملتفت نشد. |
کاکا سياه دوباره کوزه را پر کرد و برد داد دست فرشته. فرشته کوزه را تکان داد ديد توى کوزه يک چيزى قلقل مىکند. کوزه را خالى کرد. يک مرتبه ديد انگشتر که خودش به ملکمحمد داده از توى کوزه بيرون افتاد. فرشته حالش پريشان شد و کاکا سياه را صدا زد و پرسيد: 'کى دم درياچه بود؟' |
کاکا سياه که همينطور مثل بيد مىلرزيد، گفت: 'نه خانم، هيچکس نبود. هيچکس نبود' . |
فرشته داد زد: 'اى کاکا سياه، الان تو را تيکهتيکه مىکنم راستش را بگو ببينم، دم درياچه کى بود؟ کوزه آب مرا به دست کى دادي؟' |
کاکا سياه گفت: 'يک پيرمرد و يک جوان دم درياچه بودند و پيرمرد، کوزه را از من گرفت و يک قولوپ آب خورد، همين و همين.' |
فرشته گفت: 'خيلى خوب، همين بس است' . بعد فرشته و کاکا سياه دويدند بيرون، آمدند همان جا که ملکمحمد و صدراعظم بودند. ملکمحمد و فرشته همديگر را بغل کردند. |
ملکمحمد به فرشته ملامت کرد و گفت: 'ديدى عزيزم به تو گفتم من از چشمهاى اين پيرزن مىترسم. آخرش پيرزن مرا کشت و تو را دزديد. حالا بگو ببينم به سر تو چى آمد؟' |
فرشته گفت: 'وقتى که پيرزن مرا اينجا آورد من به هوش آمدم. پيرزن به من گفت من شوهرت را کشتم و تو را اينجا آوردم که زن پسر پادشاه مصر بشوي. من به پسر پادشاه مصر پيغام دادم حالا که شوهر من کشته شده، من بايد چهار ماه و ده روز صبر کنم بعد از چهار ماه و ده روز زن تو مىشوم. پسر پادشاه مصر جواب داد که من نمىتوانم چهار ماه و ده روز صبر کنم. من برايش پيغام دادم که اگر صبر نکنى من خودم را مىکشم. من شب و روز دعا مىکردم که خدا مرا نجات بدهد تا اين که الحمدالله تو پيدا شدي. حالا بگو ببينم بعد از اين که سرت را بريدند چطور زنده شدى و چطور يکسال راه را يکروزه آمدي؟' |
ملکمحمد و صدراعظم تمام قصه را براى فرشته گفتند که چطور پوست درخت را به پاهاشان پيچيدند و يکسال راه را يکروزه آمدند. |
فرشته گفت: 'الحمدلله که تو زنده شدي، باقى کارها براى من آسان است' . |
صدراعظم گفت: 'چطور آسان؟ پادشاه مصر خيلى قشون دارد، خيلى رعيت دارد و چطور ما مىتوانيم تو را از دست آنها دربياريم' . |
فرشته گفت: 'ابداً نترسيد، من خودم يک تنه مىتوانم تمام رعيتها و قشون پادشاه مصر را نابود کنم. شما يک کارى براى من بکنيد باقيش را من درست مىکنم و مىتوانم يک روزه از مصر بيرون بروم' . صدراعظم گفت: 'چه کار کنيم؟' |
فرشته گفت: ' از همان راهى که آمدهايد برگرديد توى باغ من، ته باغ يک طويلهاى هست کليد در طويله بالاى سردر طويله است، به اين ترتيب که بالاى سردر، يک صندوقچه است، توى صندوقچه يک جلد قرآن است، کليد لاى قرآن است. کليد را برداريد، در طويله را باز کنيد. توى طويله دو تا اسب را پهلوى هم بستهاند. اسبها دهنشان را وا مىکنند که شما را گاز بگيرند اما شما بگوييد به حق اين قرآن ما آمديم شما را براى خانمتان ببريم. آن وقت اسبها آرام مىشوند. آنجا يک چوب دستى هم هست، چوب دستى را برداريد سوار اسبها بشويد. اسبها يک ساعته شما را مىآورند اينجا' . |
ملکمحمد گفت: 'شمشير و زره و کلاهخود هم بياريم؟' |
فرشته جواب داد: 'نه، لازم نيست. سوار اسبها بشويد و بياييد. آن چوبدستى جاى همه چيز کار مىکند!' |
ملکمحمد و صدراعظم با فرشته خداحافظى کردند و از همان راهى که آمده بودند برگشتند، يک دقيقه هم يک جائى آرام نگرفتند. بعد اسبها را سوار شدند و آٰمدند مصر. شاهزارده خانم لب درياچه منتظر آنها بود و تا آنها را ديد گفت: 'پياده بشويد، همين جا بمانيد تا من برگردم' . |
فرشته رفت توى باغ خورجينش را پر از جواهراتى کرد که شاهزاده عبدالله براش داده بود، بعد براى شاهزاده عبدالله اينطور پيغام فرستاد: 'اى ظالم، تو شوهرم را کشتي، مرا دزديدى اما من مثل تو ظالم نيستم که تو را بکشم يا به تو صدمه بزنم. خداحافظ من رفتم' . |
شاهزاده عبدالله فورى پيش پدرش رفت و پيغام فرشته را گفت. پادشاه مصر حکم داد چند دسته قشون حرکت کنند دنبال فرشته بروند و نگذارند فرشته دربرود. قشون پادشاه مصر، موقعى سر رسيدند که فرشته سوار يک اسب و صدراعظم و ملکمحمد هم سوار يک اسب بودند. سردارهاى پادشاه مصر جلو آمدند و سر راه را گرفتند و گفتند: 'کى به شما اجازه داده فرشته را از مصر بيرون ببريد' . |
فرشته چوبدستى را روى شانهٔ سردار قشون گذاشت و گفت: 'به حق حضرت سليمان حکم مىکنم هر کس توى اين قشون هست از کمر به پايين سنگ بشود' . |
ناگهان همهٔ قشون از کمر به پائين سنگ شدند. آن چند نفر آدمى که دور دور تماشا مىکردند، زود دويدند رفتند پيش پادشاه مصر و بهش خبر دادند که همچى شده است. پادشاه مصر با يک دسته قشون جلو آمد و سر فرشته داد زد: 'اى فرشته! کى به تو اجازه داد از مصر بيرون بروي؟' |
فرشته چوبدستى را بلند کرد و زد به شانهٔ پادشاه مصر و گفت: 'به حق حضرت سليمان حکم مىکنم پادشاه مصر و هر کس که همراهش آمده، از کمر به پايين سنگ بشود' . |
پادشاه مصر و هر کس همراهش بود همه از کمر به پايين سنگ شدند. |
شاهزاده خانم فرشته، جلوى پادشاه مصر ايستاد و گفت: 'من هيچ گناهى ندارم، اين بلا را خودتان سر خودتان آورديد. حالا تا زنده هستيد همينطور مىمانيد. نصف تنتان سنگ است' . |
فرشته مىخواست اسب را هى کند و برود اما پادشاه مصر ديد اگر فرشته برود تمام عمر همينطور نصف تنش سنگ مىماند. بيچاره بناى گريه و زارى و التماس و درخواست را گذاشت که اى فرشته جان، ما را برگردان دوباره مثل اول بشويم اگر تو را گرفتيم آن وقت چوب بزن ما از سر تا پا سنگ شويم' . |
شاهزاده خانم فرشته گفت: 'اى پادشاه مصر! به آن خدائى که من و تو و همهٔ عالم را آفريده قسم، اگر باز دنبال من بيائى همهٔ شماها را سنگ مىکنم. بايد وقتى که دوباره مثل روز اول شديد راه خودتان را پيش بگيريد و برويد پى کارتان' . |
پادشاه مصر قسم خورد که ديگر دنبال فرشته نرود. فرشته هم آنها را آزاد کرد و همه برگشتند رفتند به شهر خودشان. ملکمحمد و صدراعظم و فرشته سوار بر اسب آمدند توى باغى که بودند. آنجا صدراعظم تعظيم کرد و گفت: 'اى شاهزاده خانم! راست است که شما ملکجمشيد و ملکخورشيد را با جادو سنگ کردهايد؟' |
فرشته گفت: 'بله، راست است' . |
صدراعظم گفت: 'پس عوض اين همه زحمت که براى شما کشيدم خواهش دارم آنها را آزاد کنيد' . |
فرشته از دالان و دريچه گذشت و به چشمه رسيد و چوبدستى خودش را زد به سنگ و گفت: 'به حق حضرت سليمان حکم مىکنم که دوباره مثل اول بشويد' . |
ملکخورشيد و ملکجمشيد وکاکا سياهها هر چهارتائى شکل اول شدند و با صدراعظم و فرشته و ملکمحمد برگشتند به شهر خودشان. مردم هفت شبانه روز جشن گرفتند و چراغان کردند و آنها هم سالهاى سال خوش بودند. |
- ماجرای زندگى شاهزاده محمد |
- افسانههاى ايرانى ـ ص ۱۱۲ |
- ل. پ. الول ساتن |
- ترجمهٔ على جواهر کلام |
- به نگاه ترجمه و نشر کتاب، چاپ اول ۱۳۴۱ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست