ای گشایندهی خزاین جود |
|
نقش پیوند کارگاه وجود |
همه هستی ز ملک تا ملکوت |
|
یک رقم زان جریدهی جبروت |
هست بی نیست آشکار و نهفت |
|
توئی و جز ترا نشاید گفت |
ای به صد لطف کارسازنده |
|
بنده را از کرم نوازنده |
آمدم بر در تو بیخودوار |
|
با خودم دار بی خودم مگذار |
به کرم رخت خواجگیم بسوز |
|
بندهام خوان و بندگی آموز |
دور کن باد خسروی ز سرم |
|
پر کن از خاک بندگی بصرم |
آن چنان ره به خویش کن بازم |
|
کز تو با دیگری نپردازم |
سخن آن به که بعد حمد خدای |
|
بود از نعمت خواجهی دو سرای |
بهترین نقطهی رسل بشمار |
|
آسمان دایره است او پرگار |
چار یارش بچار سوی یقین |
|
چهار رکن و چهار صفهی دین |
آن بزرگان که همنشین ویند |
|
روشن از پرتو یقین ویند |
گویم افسانههای طبع فزای |
|
از لب لعبت فسانه سرای |
هر فسانه صراحیی ز شراب |
|
دور مستی و بلک داروی خواب |
هر یکی را بهشت نام کنم |
|
حور و کوثر درو تمام کنم |
پس نویسم به کلک مشک سرشت |
|
نام این هشت خانه هشت بهشت |
تا کسی کاندرو گذر یابد |
|
بی قیامت بهشت دریابد |
گنج پیمای این خزینهی پر |
|
از خزینه چنین گشاید در |
کافتاب جمال بهرامی |
|
چو شد از نور در جهان نامی |
پدرش رخت زندگانی بست |
|
او به جای پدر به تخت نشست |
هر کرا دید در خود پیشی |
|
داد با شغل دولتش خویشی |
کاردارش نشد به روی زمین |
|
جز خردمند و راستکار و امین |
عهدهی ملک چو بر ایشان بست |
|
خود بفارغدلی به باده نشست |
عیش می کرد و کام دل می راند |
|
باده می خورد و گنج می افشاند |
جستی از مطربان چابک دست |
|
آنچه بی می توان شد از وی مست |
حاضر خدمتش غلامی چند |
|
گشته همتاش در کمان و کمند |
خاصتر ز آن همه کنیزی بود |
|
افتی در ته سپهر کبود |
بس که کردی بهر دلی آرام |
|
به دلارا میش برآمده نام |
قامتی در خوشی چو عمر دراز |
|
هوس انگیزتر ز عشق مجاز |
بر چو نارنج نو به شاخ درخت |
|
سخت رسته ز صحبت دل سخت |
چو به دنبال چشم کرده نگاه |
|
برده صد ره رونده را از راه |
نیم دزدیده خنده زیر لبش |
|
کرده تعلیم دزدی عجبش |
سختی تلخ در لبی چو نبات |
|
مرگ را داده چاشنی ز حیات |
گیسوی پیچ پیچش از سرناز |
|
داده بر دست فتنه رشته دراز |
تنی از نازکی درونه فریب |
|
پای تا سر همه لطافت و زیب |
در تماشاش روز و شب بهرام |
|
همچو جمشید در نظارهی جام |
ره سوی صیدگاه بی گاهش |
|
آهوی شیر گیر همراهش |
داشت میلی تمام در نخچیر |
|
گور صد شیر کنده بود به تیر |
رغبتش جز به صید گور نبود |
|
با دگر وحشیانش زور نبود |
گور چندان فکندی از سر شور |
|
که شدی پشتهها چون گنبد گور |
با مدادان که این غزالهی نور |
|
مشک شب را نهفت در کافور |
شاه بهرام هم به عادت خویش |
|
توسنان شکار جست به پیش |
اشقر خاص زیر ران آورد |
|
لرزه در باد مهرگان آورد |
نازنین را به همرکیبی خویش |
|
کرد همراه ناشکیبی خویش |
شاه بهرام و ترک بهرامی |
|
کرده صیدش بصد دلارامی |
هر دو پویه زنان به راه شدند |
|
صید جویان به صیدگاه شدند |
زین میان ناگه از کرانهی دشت |
|
آهوئی چند پیش شاه گذشت |
گفت با شه غزال شیر انداز |
|
کاهو آمد به سوی شیر فراز |
هر یکی را ز تو چنان جویم |
|
کانچنان افگنی که من گویم |
ناوکی زن بر آهوی ساده |
|
که شود ماده نر نرش ماده |
شاه دریافت خورده دانی او |
|
تاخت مرکب به هم عنانی او |
به خدنگی دو شاخ از آهوی نر |
|
برد زانگونه کو نداشت خبر |
ضربه فرق او از انسان راند |
|
که ازو تا به ماده فرق نماند |
کار نر چو به مادگی پرداخت |
|
سوی ماده که نر کند در تاخت |
دو یک انداز را بهم پیوست |
|
بس بر آهو روانه کرد ز شست |
هر دو در سر چنان نشاندش غرق |
|
که دو شاخ پدید کرد ز فرق |
زان دو شرط هنر که در خورد کرد |
|
کرد نر ماده ماده را نر کرد |
کرد چون خواهش صنم همه راست |
|
از وی انصاف آن هنر درخواست |
پاسخش داد ماه نوش لبان |
|
کی کمال تو عقده بند زبان |
این هنر قدت خداوندی |
|
جادویی بود نی هنرمندی |
لیک از انجا که راست اندیش است |
|
دستها را ز دستها پیشی است |
بین که تا نفگی ز بینش پیش |
|
بینش خویش را به بینش خویش |
کانج ازین گردههات نغز نمود |
|
نیز ازین نغز تر تواند بود |
شاه را طیره کرد گفتارش |
|
زعفران گشت رنگ گلنارش |
گفت کای در خور جفا بدی |
|
این چه گستاخیست و بی خردی |
من که کارم همه نمونه بود |
|
دیگری به ز من چگونه بود |
این سخن گفت و پی به کین افشرد |
|
او فگندش زین و مرکب برد |
ماند بی خویشتن صنم تا دیر |
|
تشنه و غرق آب و از جان سیر |
بس به صد خستگی ز جا برخاست |
|
راه صحرا گرفت و می شد راست |
از کف پای خارهای چو تیر |
|
می گذشتش چو سوزنی ز حریر |
پا که از برگ گل فکار شود |
|
چون شود چون به زیر خار شود |
کس نه همراه و رهنماش مگر |
|
سایه در زیر و آفتاب ز بر |
مینمود اندران پریشانی |
|
گفته و کرده را پشیمانی |
قدری چو برین نمط بشتافت |
|
گذر اندر سواد دیهی یافت |
آن دهی بود بر کرانهی دشت |
|
کادمی هیچ از آن طرف نگذشت |
آمد آن مه دران خرابه شتاب |
|
همچو مهتاب کوفتد به خراب |
در شد اندر تریچ دهقانی |
|
در سفال شکسته ریحانی |
بود دهقان جوانی آزاده |
|
هم هنرمند و هم ملک زاده |
|