طرفه بر بط زنی گزیده سرود |
|
دست چون ابر و برق بر سر رود |
باز دانسته پردهها را راز |
|
مضحک و مبکی و منوم ساز |
چون نگه کرد سرو سیمین را |
|
روی گل رنگ و زلف مشکین را |
ماند حیران که این چه جانور است |
|
وندرین دشتش از کجا گذر است |
این پری از کجا پرید اینجا |
|
ور پری نیست چون رسید اینجا |
گفت کای چشم بد ز روی تو دور |
|
کیستی تو بدین لطافت و نور |
ملکی با پری و یا مردم |
|
خبری ده که با خبر گردم |
صنم تن گدل ز تنگ دلی |
|
داد بیرون دمی به صد خجلی |
گفت یک یک ز جان بی آرام |
|
قصهی خویش و غصهی بهرام |
گفت ز آنجا که کارنامهی تست |
|
شرف ما به بارنامهی تست |
چون تو شایسته خداوندی |
|
من پذیرفتمت به فرزندی |
گر قناعت کین به خشک و تری |
|
حاضر خدمتم به ماحضری |
خواجه زان اختر فلک مایه |
|
بر زمین بوسه داد چون سایه |
از هنرها که بود حاصل او |
|
از دل خویش ریخت در دل او |
کرد استاد در همه جای |
|
خاصه در پرده بریشم ونای |
چند گه جادوئی شد اندر ساز |
|
که بکشتی و زنده کردی باز |
این خبر شهره گشت در آفاق |
|
کز جهان جادوئی برامد طاق |
کاهو از دشت سوی خود خواند |
|
کشد و باز زنده گرداند |
گفت و گویی بهر کران افتاد |
|
غلغلی در همه جهان افتاد |
از پژوهندگان در گاهی |
|
یافت دارای دولت آگاهی |
زان هوسها که بود در بهرام |
|
زین خبر در دلش نماند آرام |
بامدادان عنان به صحرا داد |
|
سرو را باد و باد را پا داد |
چون تمنای آن تماشا داشت |
|
رفت جائی که آن تمنا داشت |
گفت بهرام کارزو داریم |
|
که هنرهات پیش چشم آریم |
نازنین را که آن همه رم و رام |
|
بود بهر شکنجهی بهرام |
زان تمنای شه که در خور یافت |
|
جای جولان خویشتن دریافت |
گشت همراه شیر گیری شاه |
|
نازند راه آوان زان راه |
چو زد آهو بسی و گور انداخت |
|
لحن آهو نواز را بنواخت |
آهوان رمیده با دل ریش |
|
پای کوبان درامدند ز پیش |
چو سوی خویش خواندشان به سرود |
|
پرده خواب راست کرد به رود |
در زمان کان نفس فرو بردند |
|
همه خفتند گوئیا مردند |
چون دمی دیدهها بهم بستند |
|
ساخت آن جسته را که برجستند |
زان نمونه که شرح نتوان داد |
|
زنده را کشت و کشته را جان داد |
دید شه نیز سحرمندی او |
|
بست چشمش ز چشم بندی او |
لیکن آورد همچو طراران |
|
بر گهر طعنهی خریداران |
کاین چنینها بسی است اندر دهر |
|
هر کسی دارد از طلسمی بهر |
کاردانی به کشوری نبود |
|
که ازو کار دانتری نبود |
در شکر خنده شد بت شیرین |
|
گفت آری از ان ما همه این |
زیرکان در هنر بوند تمام |
|
لیک بهتر زمانه از بهرام |
شاه آواز آشنا بشناخت |
|
ناوکش را نشانهی جان ساخت |
داد منزل به جان مشتاقش |
|
در برآورد چون به غلطاقش |
زد ز عذر گناه خود نفسی |
|
عذرهای گذشته خواست بسی |
بس به صد شادی و دلارامی |
|
باز بردش به تخت بهرامی |
دل کزان پیش مهربان بودش |
|
پیش از ان شد که پیش از ان بودش |
شاه فرمود کان دو صورت حال |
|
آید اندر نمونهی تمثال |
نقش بندان بخانهی تصویر |
|
در خور نق نگاشته و سریر |
پور منذر که بود نعمان نام |
|
در سبق هم جریدهی بهرام |
شه ز بس دانش و معانی اور |
|
وز بزرگی و کاردانی او |
در همه ملک اشارتش داده |
|
دستگاه و زارتش داده |
چون ز صحرا نوردی بهرام |
|
مصلحت را گسسته دید عنان |
جست دانای کار مردی چند |
|
تجربت یافته ز چرخ بلند |
دادشان یادگارهای گران |
|
در خور پیشگاه تاجوران |
کاورند از برای خلوت بخت |
|
هفت دختر ز هفت صاحب تخت |
رهروان بعد هفت ماه خرام |
|
آوریدند هفت ماه تمام |
چون قوی شد بنای پردهی راز |
|
کرد نعمان بنای دیگر ساز |
بر لب جوی مرغزاری جست |
|
کز بهشتش نمونه بود درست |
خواند معمار کاردان را پیش |
|
باز گفتش خیال خاطر خویش |
از زمین تا فراز گنبد مهر |
|
هفت گنبد برآوری چو سپهر |
بود بنای کاردان مردی |
|
کز زمین آسمان بنا کردی |
شیده نامی که هر چه پیدا کرد |
|
خلق را زان نمونه شیدا کرد |
هفت گنبد چو رنگ و بوی گرفت |
|
جا در و هفت ماه روی گرفت |
هر یکی هم به رنگ مسکن خویش |
|
جامه را رنگ داده بر تن خویش |
چون شد اسباب هفت خانه تمام |
|
باز گفتند قصه با بهرام |
کانچه نعمان کاردان آراست |
|
زاد می زادگان نیاید راست |
شاه کاین مژدهی نشاط شنود |
|
میل طبعش عنان ز دست ربود |
چون رسید اندران خجسته سواد |
|
گشت بر لاله کرد و بر شمشاد |
بوی گلهاش مغز پرور گشت |
|
مغزش از بوی گل معطر گشت |
بیشتر شد به بوستان فراخ |
|
میوه بر میوه دید شاخ به شاخ |
چون درامد به کار خانه نو |
|
دید هر سو نگار خانه نو |
جنتی بر ز جور زیبا دید |
|
جان ز نظاره ناشکیبا دید |
مجلسی یافت پر ز نعمت و کام |
|
با حریفان نو نوشت به جام |
آن چنان شد به روی خوبان شاد |
|
کش ز عیش گذشته نامد یاد |
خواند نعمان کاردان را پیش |
|
بخششی کردش از نهایت بیش |
آفرین گفت بر چنان رائی |
|
که بر آراست آن چنان جائی |
روز شنبه که باد مشک انگیز |
|
شد به دامان صبح غالیه بیز |
شه به گنبد سرای مشکین شد |
|
خانه زو همچو نافه چین شد |
ماه هند و نژاد رومی چهر |
|
خاست از خوابگاه ناز به مهر |
کرد چون ساقیان برعنائی |
|
نقل ریزی و مجلس آرائی |
ز اول بامداد تا گه شام |
|
عشرت و عیش بود و باده و جام |
شه ز مستی نمود رغبت خواب |
|
هم ز گل مست بود و هم ز شراب |
جانش از ذوق بوسه مفتون بود |
|
مستی نقلش از می افزون بود |
زان پری پیکر بهشتی وش |
|
خواست کافسانهی سراید خوش |
گفت وقتی به روزگار نخست |
|
بود شاهی به شهر یاری چست |
در سر اندیب پایه تختش |
|
قدم آدم افسر بختش |
هوسی بودش از دل افروزی |
|
در چه کار دانش آموزی |
داشت پیوسته چون نکو رایان |
|
میل با زیرکان دانایان |
|