خداوندی که خلاقالوجود است |
|
وجودش تا ابد فیاض جود است |
قدیمی کاولش مطلع ندارد |
|
حکیمی کاخرش مقطع ندارد |
تصرف با صفاتش لب بدوزد |
|
خرد گر دم زند حالی بسوزد |
اگر هر زاهدی کاندر جهانست |
|
به دوزخ در کشد حکمش روانست |
و گر هر عاصیی کو هست غمناک |
|
فرستد در بهشت از کیستش باک |
خداوندیش را علت سبب نیست |
|
ده و گیر از خداوندان عجب نیست |
به یک پشه کشد پیل افسری را |
|
به موری بر دهد پیغمبری را |
ز سیمرغی برد قلاب کاری |
|
دهد پروانهای را قلب داری |
سپاس او را کن ار صاحب سپاسی |
|
شناسائی بس آن کو راشناسی |
ز هریادی که بی او لب بگردان |
|
ز هرچ آن نیست او مذهب بگردان |
بهر دعوی که بنمائی اله اوست |
|
بهر معنی که خواهی پادشاه اوست |
ز قدرت در گذر قدرت قضا راست |
|
تو فرمانرانی و فرمان خدا راست |
خدائی ناید از مشتی پرستار |
|
خدائی را خدا آمد سزاوار |
تو ای عاجز که خسرو نام داری |
|
و گر کیخسروی صد جام داری |
چو مخلوقی نه آخر مرد خواهی؟ |
|
ز دست مرگ جان چون برد خواهی |
که میداند که مشتی خاک محبوس |
|
چه در سر دارد از نیرنگ و ناموس |
اگر بی مرگ بودی پادشائی |
|
بسا دعوی که رفتی در خدائی |
مبین در خود که خود بین را بصر نیست |
|
خدا بین شو که خود دیدن هنر نیست |
ز خود بگذر که در قانون مقدار |
|
حساب آفرینش هست بسیار |
زمین از آفرینش هست گردی |
|
وز او این ربع مسکون آبخوردی |
عراق از ربع مسکون است بهری |
|
وزان بهره مداین هست شهری |
در آن شهر آدمی باشد بهر باب |
|
توئی زان آدمی یک شخص در خواب |
قیاسی باز گیر از راه بینش |
|
حد و مقدار خود از آفرینش |
ببین تا پیش تعظیم الهی |
|
چه دارد آفرینش جز تباهی |
به ترکیبی کز این سان پایمال است |
|
خداوندی طلب کردن محال است |
گواهی ده که عالم را خدائیست |
|
نه بر جای و نه حاجتمند جائیست |
خدائی کادمی را سروری داد |
|
مرا بر آدمی پیغمبری داد |
ز طبع آتش پرستیدن جدا کن |
|
بهشت شرع بین دوزخ رها کن |
چو طاووسان تماشا کن درین باغ |
|
چو پروانه رها کن آتشین داغ |
مجوسی را مجس پردود باشد |
|
کسی کاتش کند نمرود باشد |
در آتش ماندهای وین هست ناخوش |
|
مسلمان شو مسلم گرد از آتش |
چو نامه ختم شد صاحب نوردش |
|
به عنوان محمد ختم کردش |
به دست قاصدی جلد و سبک خیز |
|
فرستاد آن وثیقت سوی پرویز |
چو قاصد عرضه کرد آن نامه نو |
|
بجوشید از سیاست خون خسرو |
به هر حرفی کز آن منشور برخواند |
|
چو افیون خورده مخمور درماند |
ز تیزی گشت هر مویش سنانی |
|
ز گرمی هر رگش آتشفشانی |
چو عنوان گاه عالم تاب را دید |
|
تو گفتی سگ گزیده آب را دید |
خطی دید از سواد هیبتانگیز |
|
نوشته کز محمد سوی پرویز |
غرور پادشاهی بردش از راه |
|
که گستاخی که یارد با چو من شاه |
کرا زهره که با این احترامم |
|
نویسد نام خود بالای نامم |
رخ از سرخی چو آتشگاه خود کرد |
|
ز خشم اندیشه بد کرد و بد کرد |
درید آن نامه گردن شکن را |
|
نه نامه بلکه نام خویشتن را |
فرستاده چو دید آن خشمناکی |
|
به رجعت پای خود را کرد خاکی |
از آن آتش که آن دود تهی داد |
|
چراغ آگهان را آگهی داد |
ز گرمی آن چراغ گردن افراز |
|
دعا را داد چون پروانه پرواز |
عجم را زان دعا کسری برافتاد |
|
کلاه از تارک کسری در افتاد |
ز معجزهای شرع مصطفائی |
|
بر او آشفته گشت آن پادشائی |
سریرش را سپهر از زیر برداشت |
|
پسر در کشتنش شمشیر برداشت |
بر آمد ناگه از گردون طراقی |
|
ز ایوانش فرو افتاد طاقی |
پلی بر دجله ز آهن بود بسته |
|
در آمد سیل و آن پل شد گسسته |
پدید آمد سمومی آتش انگیز |
|
نه گلگون ماند بر آخور نه شبدیز |
تبه شد لشگرش در حرب ذیقار |
|
عقابش را کبوتر زد به منقار |
در آمد مردی از در چوب در دست |
|
به خشم آن چون را بگرفت و بشکست |
بدو گفتا من آن پولاد دستم |
|
که دینت را بدین خواری شکستم |
در آن دولت ز معجزهای مختار |
|
بسی عبرت چنین آمد پدیدار |
تو آن سنگین دلان را بین که دیدند |
|
به تایید الهی نگرویدند |
اگر چه شمع دین دودی ندارد |
|
چو چشم اعمی بود سودی ندارد |
هدایت چون بدینسان راند آیت |
|
بدان ماندند محروم از عنایت |
زهی پیغمبری کز بیم و امید |
|
قلم راند بر افریدون و جمشید |
زهی گردن کشی کز بیم تاجش |
|
کشد هر گردنی طوق خراجش |
زهی ترکی که میر هفت خیل است |
|
ز ماهی تا به ماه او را طفیل است |
زهی بدری که او در خاک خفته است |
|
زمین تا آسمان نورش گرفته است |
زهی سلطان سواری کافرینش |
|
ز خاک او کشد طغرای بینش |
زهی سر خیل سرهنگان اسرار |
|
سخن را تا قیامت نوبتی دار |
سحرگه پنج نوبت کوفت در خاک |
|
شبانگه چار بالش زد بر افلاک |
|