شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

پرندهٔ سپید(۳)


باز هم دست به کمرگاه دختر برد و به خود فشار آورد و او را از زمين بلند کرد و به ترک گرفت. اسب را به شلاق بست و حرکت کرد. نيمى از پيکرش هم که سنگ شده بود، به حالت قبلى‌اش درآمد. همين‌طور که با سرعت مى‌آمد، از پشت سر، صداهاى عجيب و غريبى مى‌شنيد. آى بگيريدش. نگذاريد فرار کند، آي... شيرزاد بى‌اينکه به پشت سر خود نگاه کند، اسب مى‌راند. بعد از دقايقي، صداها خاموش شد. شيرزاد همچنان اسب را به شلاق بسته بود و پيش مى‌تاخت. در اين حال، باز پرندهٔ سفيد ظاهر شد و گفت: شيرزاد به من گوش بده به زمان بيدار شدن اين دختر، يک ساعت مانده است. وقتى‌که بيدار شود، چنان فريادى خواهد کشيد که کوه و دشت به لرزه خواهد افتاد و پردهٔ گوش‌ها تحمل اين صدا را نخواهد آورد. پس بهتر است که از اسب پياده شوى و گودالى بکني، تا در آنجا بتوانى پنهان شوي. ببين، باز دارم به تو مى‌گويم! تا زمانى‌که او به شير مادرش قسم نخورده است، تو را گودال نبايد بيرون بيائي.
شيرزاد از اسب پياده شد و دختر را به درختى بست همان‌گونه که پرنده گفته بود. گودال عميقى در زمين کند و در آن پنهان شد. پس از ساعتى دختر بيدار شد و چنان نعره‌اى زد که شيرزاد در عمق آن گودال به لرزه افتاد و موهايش سيخ سيخ شد.
شيرزاد با خود گفت: 'عجب دختر زيائي، کاش زنم مى‌شد. اما اگر بخواهد بعد از هر خواب هفت ساعته، اين‌طورى فرياد بزند، ديگر در شهر آدم گوش‌دارى نخواهد ماند.'
دختر به پيرامون خويش نگاه کرد و کسى را نديد. شروع کرد به زارى ردن و التماس: هي... تو کى هستي؟ از آنجا بيرو بيا و مرا از اين درخت باز کن. من ديگر به تو تعلق دارم. به هر چه که مى‌خواهى قسم مى‌خورم.
شيرزاد تا زمانى‌که او به شير مادرش سوگند نخورد، از گودال بيرون نيامد. سر آخر، دختر قسم خورد و شيرزاد آمد و او را از درخت باز کرد و به ترک اسب خود گرفت و به راه افتاد. در راه هوا منقلب شد و باد تندى شروع به ورزيدن کرد. چنانکه شيرزاد حس کرد که اگر پياده نشوند و در جائى پناه نگيرند، باد امانش را خواهد بريد.
او حس کرد که ديگر راه چاره‌اى نيست. به اطراف خود چشم چرخاند و ديد يک قلعه در آن نزديکى هست. اسب را به طرف قلعه راند، اما وقتى‌که خواست از اسب پياده شود، پرندهٔ سفيد ظاهر شد و با حمله‌هاى پى‌درپى و با نوک زدن‌هاى خود، مانع از پياده شدن شيرزاد شد. بالاخره اسب رميد و پرنده سفيد هم به دنبال او پريده آنقدر کفل اسب را با منقار کوبيد که اسب را عاصى کرد. بيچاره شيرزاد به ناگزير، در اين قيامت توفان، در حدود دو ساعت اسب تازاند. تا آخر، توفان ساکت شد و پرنده سفيد هم اوج گرفت و رفت.
آنان به آرامى در راه مى‌رفتند که ديدند، در مزرعهٔ نزدکي، اسب بسيار زيبائى با يراق طلائى در حال چرخيدن است. اسب زيبا مثل پوست تخم‌مرغ سفيد بود. دختر گفت: شيرزاد، اگر مى‌توانستيم اين اسب را بگويم، سوارش مى‌شدم تا هم تو راحت شوى و هم من.
هنوز حرف دختر تمام نشده بود که اسب شيهه‌اى کشيد و به آنان نزديک شد. شيرزاد تا خواست لگام او را بگيرد، پرندهٔ سفيد مثل آذرخشى از هوا پائين آمد و با منقار به ‌دست شيرزاد زد و اسب را هم تازاند. شيرزاد از اين حرکت پرندهٔ سفيد ناراحت شد. اما دندان به چگر گرفت و هيچ نگفت. همه جا آمدند تا به قلعهٔ گروه اول ديوها نزديک شدند. پرندهٔ سفيد بال بال‌زنان آمد و گفت: لحظه‌اى درنگ کن شيرزاد. مى‌بينم که، تو هم اين دختر را دوست دارى و هم او تو را. پس، بردن اين دختر و دادنش به ديوها، دور از مردى و مردانگى است.
پرندهٔ سفيد افسونى خواند و شبيه آن دختر شد و به شيرزاد گفت: دختر را در اينجا بگذار و به‌جاى او مرا ببر و به ديوها تحويل بده.
شيرزاد دختر را در بيرون قلعه به انتظار گذاشت. پرنده را که ديگر به شکل آن دختر درآمده بود، برد و به ديوها تحويل داد و از آنان يک سبد انگور گرفت. از آنجا برگشت و دختر را سوار کرد و به راه افتادند. آمدند تا به ولايت گروه دوم ديوها رسيدند. در يک آن باز پرندهٔ سفيد خودش را به آنان رساند و گفت: صبر کن شيرزاد، به‌جاى انگور مرا ببر و به آنها تحويل بده!
شيرزاد از حيرت کارهاى اين پرنده مات و مبهوت ماند. خلاصه اين‌بار هم به عوض سبد انگور، او را برد و به ديوها تحويل داد و يک جفت کبوتر را از آنها گرفت، دوباره به راه افتادند و رفتند تا رسيدند به کاروانسراها و آن شخصى که صاحب چراغ بود. در اينجا هم پرنده را به‌جاى کبوتر به آن مرد تحويل داد و چراغ را گرفت و حرکت کردند و به سمت ولايت عمويش رفتند و رفتند تا به شهر خودشان رسيدند، اما همينکه از دروازه شهر وارد شدند، ديدند پيرمردى در کناره راه ايستاده است. پيرمرد به آنان گفت: پس تا حالا کجا بوديد. بايد زودتر مى‌آمديد!
شيرزاد دوباره نگاه کرد و ديد، او همان پرندهٔ سفيد است. خلاصه، عمويش از آمدن آنان آگاه شد و به پيشواز آنها آمد. او به چيزهائى که شيرزاد آورده بود، چشم انداخت و پيشانى او را بوسيد و گفت: پسرجان، اين تو هستى که شجاع و دليري!
دختر را براى شيرزاد عقد کردند و چهل شبانه‌روز جشن گرفتند. شب عروسي، وقتى شيرزاد به اتاق رفت ديد که پرندهٔ سفيد هم با او وارد اتاق شد، شيرزاد مانعش شد، اما پرنده گفت: نخير، به هيچ‌وجه نمى‌شود! من هم امشب بايد در اينجا بخوابم.
شيرزاد هر چه گفت، او نپذيرفت و تا صبح در کنار آنان خوابيد فردا صبح، شيرزاد از خواب برخاست و نزد عموى خود رفت و از رفتار و کردار پرندهٔ سفيد به او شکايت کرد و از شاه خواست که پرنده را از مملکت بيرون کند. عمو دانست که پرندهٔ سفيد چقدر به او يارى رسانده است. به اين دليل به شيرزاد گفت: بيا و از اين تصميم بگذر، اما او قبلو نکرد. سر آخر خود پرنده را به حضور خواست و موضوع را به او گفت پرندهٔ سفيد گفت: از شيرزاد بپرسيد که، آيا من به او بدى کرده‌ام؟ شيرزاد ابرو درهم کشيد و گفت: او مرا نگذاشت از توفان و بوران بگريزم و در جائى پناه بگيرم. همچنين آن اسب يراق طلائى را نگذاشت صاحب شوم. ديشب هم که آن‌طور...
پرندهٔ سفيد آهى کشيد و گفت: در توفان به خاطر اين نگذاشتم پياده شوى که آن توفان، پدر اين دختر بود تا هر وقت که تو روى اسب بودي. او نمى‌توانست کارى بکند. او مى‌خواست به آن وسيله تو را به زمين بيندازد و بعد نابودت کند. پرنده به دختر نگاه کرد و پرسيد: 'دخترجان، اين‌طور است يا نه؟'
دختر گفت: بلي، اين‌طور است. پرنده به حرفش ادامه داد: اگر نگذاشتم آن اسب يراق طلائى را بگيري، دليل آن اين بود که آن اسب عموى اين دختر بود اگر دست تو به ان اسب مى‌رسيد، بر زمين‌ات مى‌کوبيد و نابودت مى‌کرد. او رو به دختر کرد و پرسيد: 'دخترجان اين‌طور است يا نه؟' دختر گفت: بلي، درست است. پرندهٔ سفيد باز به گفته‌هايش ادامه داد: ديشب هم به اين دليل در اتاق شما خوابيدم که برادر اين دختر به شکل مار سياهى درآمده و رد اتاق تو پنهان شده بود تا تو را هلاک کند. شب که تو درخواب بودي، من آن مار را کشتم، اين هم مرده‌اش.
اين را گفت و نعش يک مار سياه را به زمين پرت کرد و از دختر پرسيد: دخترجان، درست است يا نه؟ دختر گفت: بلي، درست است پرندهٔ سفيد آهى کشيد و گفت: در پيشانى من نوشته شده بود که من بايد در عمرم به يک نفر کمک کنم. آن وقت، اگر او واقعاً مرد بود، زن او بشوم وگرنه بميرم حالا ديگر عمر من تمام شده است و الآن خواهم مرد.
پرنده اين را گفت و جان به جان‌آفرين تسليم کرد و بدل به سنگ شد. همهٔ حاضران به خاطر او گريه کردند. ولى از گريه چه حاصل! خواست پرنده اين بود تا خود فدا شود.
ـ پرندهٔ سپيد.
ـ افسانه‌هاى آذربايجان، جلد دوم
ـ برگردان: محمد خليلى
ـ نشر مينا ۱۳۷۶
(به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد دوم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸)


همچنین مشاهده کنید