ترسا بچهای کز می و جامش خبرم نیست |
|
خواهم برمش نام ولی آن جگرم نیست |
کافر شدم از بسکه کنم سجده به پایش |
|
اینست که زناری از او بر کمرم نیست |
ناقوس نوازم که مناجات بت اینست |
|
در حلقهی تسبیح شماران گذرم نیست |
آنجا که صلیب است نمودار سر دار |
|
پایم شد و کم گشت و سراغی ز سرم نیست |
گر خدمت خنزیر کند امر چه تدبیر |
|
گیرم ره خدمت که طریق دگرم نیست |
شیخی پس سد چله پی دختر ترسا |
|
آن کرد، از او غیرت دین بیشترم نیست |
ترسا بچه گو باده از این مست ترم ساز |
|
تا بستن زنار بگویم خبرم نیست |
|
|
ما گوشه نشینان خرابات الستیم |
|
|
تا بوی میی هست در این میکده مستیم |
|
|
|
گر عشق کند امر که زنار ببندیم |
|
زنار مغان در سر بازار ببندیم |
سد بوسه به هر تار دهیم از پی تعظیم |
|
تسبیح بتش بر سر هر تار ببندیم |
گر صومعه داران مقلد نپسندند |
|
هر چند گشایند دگر بار ببندیم |
معلوم که بر دل چو در لطف گشاید |
|
آن عشق که برخویش به مسمار ببندیم |
برلب تری باده و خشک ار نم او حلق |
|
پیداست چه طرف از در خمار ببندیم |
آن باده خوش آید که دود بر سر و بر گوش |
|
راه سخن مردم هشیار ببندیم |
|
|
ما گوشه نشینان خرابات الستیم |
|
|
تا بوی میی هست در این میکده مستیم |
|
|
|
خواهم که شب جمعهای از خانه خمار |
|
آیم به در صومعه زاهد دین دار |
در بشکنم و از پس هر پرده زرقی |
|
بیرون فکنم از دل او سد بت پندار |
بر تن درمش خرقه سالوس و از آن زیر |
|
آرم به در صومعه سد حلقه زنار |
مردان خدا رخت کشیدند به یکبار |
|
چیزی به میان نیست بجز جبه و دستار |
این صومعه داران ریایی همه زرقند |
|
پس تجربه کردیم همان رند قدح خوار |
می خوردن ما عذر سخن کردن ما خواست |
|
بر مست نگیرند سخن مردم هشیار |
|
|
ما گوشه نشینان خرابات الستیم |
|
|
تا بوی میی هست در این میکده مستیم |
|
|
|
رفتم به در مدرسه و گوش کشیدم |
|
حرفی که به انجام برم پی ، نشیندم |
سد اصل سخن رفت و دلیلش همه مدخول |
|
از شک و گمانی به یقینی نرسیدم |
بس عقده که حل گشت در او هیچ نبسته |
|
یک در نگشودند ز سد قفل کلیدم |
گفتند درون آی و ببین ماحصل کار |
|
غیر از ورقی چند سیه کرده ندیدم |
گفتند که در هیچ کتابی ننوشتند |
|
هر مسأله عشق کز ایشان طلبیدم |
جستم می منصور ز سر حلقهی مجلس |
|
آن میطلبی گفت که هرگز نچشیدم |
دیدم که در او دردسری بود و دگر هیچ |
|
با دردکشان باز به میخانه دویدم |
|
|
ما گوشه نشینان خرابات الستیم |
|
|
تا بوی میی هست در این میکده مستیم |
|
|
|
المنة لله که ندارم زر و سیمی |
|
کز بخل خسیسی شوم ، از حرص لیمی |
شغلی نه که تا غیر برد مایده خلد |
|
باید ز پی جان خود افروخت جحیمی |
نه عامل دیوان و نه پا در گل زندان |
|
نی بستهی امیدی و نی خستهی بیمی |
ماییم و همین حلقی و پوشیدن دلقی |
|
یک گوشهی نان بس بود و پاره گلیمی |
بهر شکمی کاوست پی مزبله مزدور |
|
دریوزهی هر سفله بود عیب عظیمی |
ز آنجا که بود سیری چشم و دل قانع |
|
ده روز بسازم نه به قرصی که به نیمی |
گر روح غذا گیرد از آن باده که ماراست |
|
سد سال توان زیست به تحریک نسیمی |
|
|
ما گوشه نشینان خرابات الستیم |
|
|
تا بوی میی هست در این میکده مستیم |
|
|
|
دارم ز زمان شکوه نه از اهل زمانه |
|
کو مطرب و سازی که بگویم به ترانه |
خواهم که سر آوازهای از تازه بسازم |
|
کرند به بازار به آواز چغانه |
سر کندن و انداختنش را چه توان گفت |
|
مرغی که نه آبی طلبیدهست و نه دانه |
در عهد که بوده ست که یک بار شنودهست |
|
تاریخ جهان هست فسانه به فسانه |
بلبل هدف تیر نمودن که پسندد |
|
خاصه که بود بلبل مشهور زمانه |
جز عشق و محبت گنهم چیست ،چه کردم |
|
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه |
ساقی سخن مست دراز است ، بده می |
|
تا درد سر شکوه کشد یا ز میانه |
|
|
ما گوشه نشینان خرابات الستیم |
|
|
تا بوی میی هست در این میکده مستیم |
|
|
|
گر شکوهای آمد به زبان بزم شراب است |
|
باید که بشویند ز دل عالم آب است |
زینش نتوان سوخت گر از خویش بنالد |
|
آن مرغ که در روغن خود گشته کباب است |
ابری برسد روزی و جانش به تن آید |
|
آن ماهی تفسیده که در آب سراب است |
گر قهقههاش نیست مخوان مرغ به کویش |
|
آن کبک که آرامگهش جای عقاب است |
پا در گلم و مقصد من دور حرم لیک |
|
تا چون بر هم ز آنکه رهم جمله خلاب است |
وین طرفه که بارم همه شیشه ست پر از می |
|
وقتی که شود شیشه تهی ، کار خراب است |
کو خضر که تا باز کند چشم و ببیند |
|
خمخانه و خمها که پر از بادهی ناب است |
|
|
ما گوشه نشینان خرابات الستیم |
|
|
تا بوی میی هست در این میکده مستیم |
|
|
|
میخانه که پروردهام از لای خم او |
|
بادا سر من خاک ته پای خم او |
حیف است به زیر سر من ، بر سر من نه |
|
آن خشت که بوده ست به بالای خم او |
در خدمتم آنجا که برای گل تسبیح |
|
خاکی به کف آرم مگر از جای خم او |
سوری و چه سوری ست که در عقد کس آید |
|
بنت العنب آن بکر طرب زای خم او |
توفان چه کند کشتی نوحش چه نماید |
|
آبی که زند موج ز دریای خم او |
در زردی خورشید قیامت به خود آییم |
|
ما را که صبوحیست ز صهبای خم او |
|
|
ما گوشه نشینان خرابات الستیم |
|
|
تا بوی میی هست در این میکده مستیم |
|
|
|
وحشی مگر آن زمزمه از چنگ برآید |
|
کز عهدهی شکر می ساقی به درآید |
آن ساقی باقی که پی جرعه کش او |
|
خورشید قدح ساز و فلک شیشه گر آید |
آن درد که در میکده او به سفالی ست |
|
لطفی ست که کرده ست چو در جام زر آید |
خواهد ز سبوی می او تاج سر خویش |
|
آن کس که سدش بنده زرین کمر آید |
در کوچه میخانهی او گر فکنی راه |
|
بس خضر سبوکش که ترا در نظرآید |
گردر بزنی ، سد قدحت پیش دوانند |
|
آن وقت که آواز خروس سحر آید |
گو میر شبش گیر و بزن سخت و ببر رخت |
|
مستی که شبانگاه از آنجا به درآید |
|
ما گوشه نشینان خرابات الستیم |
|
تا بوی میی هست در این میکده مستیم |
|