به پیغامی مرا دریاب اگر مکتوب نفرستی |
|
که بلبل در قفس از بوی گل خشنود میگردد |
گرانی میکند بر تن، چو سر بی جوش میگردد |
|
سبو چون خالی از می گشت، بار دوش میگردد |
آدمی پیر چو شد، حرص جوان میگردد |
|
خواب در وقت سحرگاه گران میگردد |
عزیزی هر که را در مصر هستی از سفر آید |
|
مراداغ دل گم گشته از نو تازه میگردد |
مرا گر خندهای چون غنچه در سالی شود روزی |
|
به لب تا از ته دل میرسد، خمیازه میگردد |
دلیل راحت ملک عدم همین کافی است |
|
که هر که رفت به آن راه، برنمیگردد |
ز روی گرم، کار مهر تابان میکند ساقی |
|
ازین میخانه کس با دامنتر بر نمیگردد |
مرا نتوان به نازو سرگرانی صید خود کردن |
|
نگردم گرد معشوقی که گرد دل نمیگردد |
حضور قلب بود شرط در ادای نماز |
|
حضور خلق ترا در نماز میآرد |
مرو از پرده برون بر اثر نکهت زلف |
|
که سر از کوچهی زنجیر برون میآرد! |
بزرگ اوست که بر خاک همچو سایهی ابر |
|
چنان رود که دل مور را نیازارد |
هزار حیف که در دودمان عشق نماند |
|
کسی که خانهی زنجیر را بپا دارد! |
کجاست عالم تجرید، تا برون آیم |
|
ازین خرابه که یک بام وصد هوا دارد |
ندیدم یک نفس راحت ز حس ظاهر و باطن |
|
چه آسایش در آن کشور که ده فرمانروا دارد؟ |
ندیدم روز خوش تا رفت دامان دل از دستم |
|
که در غربت بود، هر کس عزیزی در سفر دارد |
درین میخانه از خاکی نهادان، چون سبوی می |
|
که بار دوش میگردد که بار از دوش بردارد؟ |
کدام روز که صد بت نمیتراشد دل ؟ |
|
خوشا حضور بر همن که یک صنم دارد |
نمیگردد به خاطر هیچ کس را فکر برگشتن |
|
چه خاک دلنشین است این که صحرای عدم دارد |
میشوم چون تهی از باده، به سر میغلتم |
|
همچو خم بر سر پا زور شرابم دارد |
ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم |
|
که هر چه جز دل خود میخورم زیان دارد |
فغان که آینه رخسار من نمیداند |
|
که آشنایی تردامنان زیان دارد |
به جان رساند مرا داغ دوستان دیدن |
|
چه دلخوشی خضر از عمر جاودان دارد؟ |
میان خوف و رجا حالتی است عارف را |
|
که خنده در دهن و گریه درگلو دارد |
مرا سرگشتگی نگذاشت بر زانو گذارم سر |
|
خوشا منصور کز دار فنا سر منزلی دارد |
دل راه در آن زلف گرهگیر ندارد |
|
دیوانهی ما طالع زنجیر ندارد |
اندیشه تکلیف در اقلیم جنون نیست |
|
در کوچهی زنجیر عسس راه ندارد |
قدم به چشم من خاکسار نگذارد |
|
ز ناز پا به زمین آن نگار نگذارد |
عرق شبنم گل خشک نگشته است هنوز |
|
مگذارید که گلچین به شتابش ببرد |
دل سودازده عمری است هوایی شده است |
|
آه اگر راه به آن زلف پریشان نبرد! |
آه سردی خضر راه ما سبکباران بس است |
|
هر نسیمی از چمن برگ خزان را میبرد |
یک جا قرار نیست مرا از شتاب عمر |
|
در رهگذار سیل، که را خواب میبرد؟ |
عشق، اول ناتوانان را به منزل میبرد |
|
خار و خس را زودتر دریا به ساحل میبرد |
ما را به کوچهی غلط انداختن چرا؟ |
|
دل را بغیر زلف پریشان که میبرد؟ |
دولت سنگدلان زود بسر میآید |
|
سیل از سینه کهسار به سرعت گذرد |
پیری به صد شتاب جوانی ز من گذشت |
|
پل را ندیدهام که ز سیلاب بگذرد |
از کوچهای که آن گل بی خار بگذرد |
|
موج لطافت از سر دیوار بگذرد |
ای کارساز خلق به فریاد من برس |
|
زان پیشتر که کار من از کار بگذرد |
همرهان رفتند اما داغشان از دل نرفت |
|
آتشی بر جای ماند کاروان چون بگذرد |
بنای توبهی سنگین ما خطر دارد |
|
اگر بهار به این آب و تاب میگذرد |
در چنین فصل که نم در قدح شبنم نیست |
|
خار دیوار ترا آب ز سر میگذرد |
دل دشمن به تهیدستی من میسوزد |
|
برق ازین مزرعه با دیدهتر میگذرد |
آسایش تن غافلم از یاد خدا کرد |
|
همواری این راه مرا سر به هوا کرد |
در معرکهی عشق، دلیرانه متازید |
|
بر صفحهی دریا نتوان مشق شنا کرد |
از تزلزل بیش محکم شد بنای غفلتم |
|
رعشه پیری مرا آگاه نتوانست کرد |
تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است |
|
عالمی را شاد کرد آن کس که یک دل شاد کرد |
مرا ز یاد تو برد و ترا ز خاطر من |
|
ستم زمانه ازین بیشتر چه خواهد کرد؟ |
مادر خاک به فرزند نمیپردازد |
|
روی در منزل و ماوای پدر باید کرد |
بر جبههاش غبار خجالت نشسته باد! |
|
سیلی که بر خرابه من ترکتاز کرد |
مست خیال را به وصال احتیاج نیست |
|
بوی گلم ز صحبت گل بی نیاز کرد |
گل کرد چون شفق ز گریبان و دامنش |
|
چندان که چرخ خون مرا پایمال کرد |
شیرازهی بهار تماشا گسسته بود |
|
تا مرغ پر شکستهی ما فکر بال کرد |
ز آب من جگر تشنهای نشد سیراب |
|
چه سود ازین که فلک لعل آبدارم کرد؟ |
مرا به حال خود ای عشق بیش ازین مگذار |
|
که بی غمی یکی از اهل روزگارم کرد! |
شوریده تر از سیل بهارم چه توان کرد |
|
در هیچ زمین نیست قرارم چه توان کرد |
شیرازه نگیرد به خود اوراق حواسم |
|
بر هم زدهی زلف نگارم چه توان کرد |
چون ماه درین دایره هر چند تمامم |
|
از پهلوی خویش است مدارم چه توان کرد |
علاج غم به می خوشگوار نتوان کرد |
|
به آب، آینه را بی غبار نتوان کرد |
مصیبت دگرست این که مرده دل را |
|
چو مرده تن خاکی به گور نتوان کرد |
اینقدر کز تو دلی چند بود شاد، بس است |
|
زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد |
رنگها در روز روشن مینماید خویش را |
|
از سیه کاری مرا موی سفید آگاه کرد |
به بلبلان چمن ای گل آنچنانسر کن |
|
که در بهار سر از خاک برتوانی کرد |
فغان که کاسهی زرین بی نیازی را |
|
گرسنه چشمی ما کاسه گدایی کرد |
بهوش باش دلی را به سهو نخراشی |
|
به ناخنی که توانی گره گشایی کرد |
صفحهی روی ترا دید و ورق برگرداند |
|
ساده لوحی که به من دوش نصیحت میکرد |
کجاست تیشه فرهاد و مرگ دستآموز؟ |
|
که ماند کوه غم و غمگسار رفت به گرد |
درین دو هفته که ما برقرار خود بودیم |
|
هزار دولت ناپایدار رفت به گرد |
مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد |
|
غنچهی خاموش، بلبل را به گفتار آورد |
از حجاب حسن شرم آلودهی لیلی، هنوز |
|
بید مجنون سر به پیش انداختن بار آورد |
گریهها در پرده دارد عیشهای بیگمان |
|
خندهی بی اختیار برق، باران آورد |
عشق شورانگیز پیش از آسمان آمد پدید |
|
میزبان اول نمکدان بر سرخوان آورد |
کوچهی زنجیر بن بست است در ظاهر، ولی |
|
هر که رفت آنجا، سر از صحرا برون میآورد |
خواب پوچ این عزیزان قابل تعبیر نیست |
|
یوسف ما راکه از زندان برون میآورد؟ |
من که روزی از دل خود میخورم در آتشم |
|
وای بر آنکس که نعمتهای الوان میخورد |
کمکم دل مرا غم و اندیشه میخورد |
|
این باده عاقبت سر این شیشه میخورد |
ز مرگ تلخ پروا نیست بی برگ و نوایان را |
|
چراغ تنگدستان خامشی را از هوا گیرد |
به آه داشتم امیدها، ندانستم |
|
که این فلک زده هم رنگ آسمان گیرد |
کدام آتش زبان کرد این دعا در حق من یارب |
|
که دامن هر که راسوزد، مرا آتش به جان گیرد |
فریب عقل خوردم، دامن مستی رها کردم |
|
ندانستم که اینجامحتسب هشیار میگیرد |
چه مشکل خوان خطی دارد سر زلف پریشانش |
|
که در هر حرف او صد جا زبان شانه میگیرد! |
جنونی کو که آتش در دل پر شورم اندازد |
|
ز عقل مصلحت بین صد بیابان دورم اندازد |
نیم سنگ فلاخن، لیک دارم بخت ناسازی |
|
که برگرد سر هر کس که گردم، دورم اندازد |
گریبان چاک از مجلس میا بیرون، که میترسم |
|
گل خورشید خود را در گریبان تو اندازد |
دل بیدار ازین صومعهداران مطلب |
|
کاین چراغی است که در دیر مغان میسوزد |
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی |
|
به پایان تا رسد یک شمع، صد پروانه میسوزد |
ای که چون غنچه به شیرازهی خود میبالی |
|
باش تا سلسله جنبان خزان برخیزد |
کند معشوق را بی دست و پا، بیتابی عاشق |
|
بلرزد شمع بر خود، چون ز جا پروانه برخیزد |
نام بلبل ز هواداری عشق است بلند |
|
ورنه پیداست چه از مشت پری برخیزد |
گر از عرش افتد کس، امید زیستن دارد |
|
کسی کز طاق دل افتاد از جا برنمیخیزد |
کدام دیدهی بد در کمین این باغ است ؟ |
|
که بی نسیم، گل از شاخسار میریزد |
دامن صحرا نبرد از چهرهام گرد ملال |
|
میروم چون سیل، تا دریا به فریادم رسد |
به تماشا ز بهشت رخ او قانع باش |
|
که گل و میوه این باغ به چیدن نرسد |
قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند |
|
به من خسته بجز چشم پریدن نرسد |
تو ز لعل لب خود، کام مکیدن بردار |
|
که به ما جز لب خمیازه مکیدن نرسد |
مسلمان میشمردم خویش را، چون شد دلم روشن |
|
ز زیر خرقهام چون شمع صد زنار پیدا شد |
مرا صائب به فکر کار عشق انداخت بیکاری |
|
عجب کاری برای مردم بیکار پیدا شد! |
یک چشم خواب تلخ، جهان در بساط داشت |
|
آنهم نصیب دیده شور حباب شد |
غفلت نگر که بر دل کافر نهاد خویش |
|
هر خط باطلی که کشیدم صلیب شد |
به امید بهشت نسیه زاهد خون خورد، غافل |
|
که خود باغ بهشت از یک دوساغر میتواند شد |
شکست شیشهی دل را مگو صدایی نیست |
|
که این صدا به قیامت بلند خواهد شد |
رهرو صادق و سامان اقامت، هیهات |
|
صبح چون کرد نفس راست، روان خواهد شد |
به تازیانه غیرت سری بر آر از خاک |
|
که دانه سبز شد و خوشه کرد و خرمن شد |
دل خراب مرا جور آسمان کم بود |
|
که چشم شوخ تو ظالم هم آسمان گون شد! |
بهار نوجوانی رفت، کی دیوانه خواهی شد؟ |
|
چراغ زندگی گل کرد، کی پروانه خواهی شد؟ |
مشو غافل درین گلشن چو شبنم از نظر بازی |
|
که تا برهم گذاری چشم را، افسانه خواهی شد |
به اندک روی گرمی، پشت بر گل میکند شبنم |
|
چرا در آشنایی اینقدر کس بیوفا باشد؟ |
دشمن خانگی از خصم برونی بترست |
|
بیشتر شکوهی یوسف ز برادر باشد |
به آهی میتوان دل را ز مطلبها تهی کردن |
|
که یک قاصد برای بردن صد نامه بس باشد |
غم مرا دگران بیش میخورند از من |
|
همیشه روزی من رزق دیگران باشد |
مهر زن بر دهن خنده که در بزم جهان |
|
سر خود میخورد آن پسته که خندان باشد |
نیست پروای اجل دلزدهی هستی را |
|
شمع ماتم ز چه دلگیر ز مردن باشد؟ |
تا به چند از لب میگون تو ای بی انصاف |
|
روزی ما لب خمیازه مکیدن باشد؟ |
من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست |
|
تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد؟ |
تیره روزان جهان را به چراغی دریاب |
|
تا پس از مرگ ترا شمع مزاری باشد |
مشو از صحبت بی برگ و نوایان غافل |
|
که شب قدر نهان در رمضان میباشد |
ز انگشت اشارت، در گریبان خارها دارم |
|
بلایی آدمی را بدتر از شهرت نمیباشد |
با زاهدان خشک مگو حرف حق بلند |
|
منصور را ببین که چه از دار میکشد |
آن که دامن بر چراغ عمر من زد، این زمان |
|
آستین بر گریه شمع مزارم میکشد |
کی سر از تیغ شهادت جان روشن میکشد؟ |
|
شمع در راه نسیم صبح گردن میکشد |
در کوی میکشان نبود راه، بخل را |
|
اینجاز دست خشک سبو آب میچکد |
چنین کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم |
|
چه میشد گر بهار عمر ما هم باز میآمد؟ |
از شوق آن بر و دوش، روزی بغل گشودم |
|
آغوش من چو محراب، دیگر به هم نیامد |
ره ندارد جلوهی آزادگی در کوی عشق |
|
سرو اگر کارند اینجا بید مجنون میدمد |
شوق من قاصد بیدرد کجا میداند؟ |
|
آنقدر شوق تو دارم که خدا میداند! |
عمر رفت و خار خارش در دل بیتاب ماند |
|
مشت خاشاکی درین ویرانه از سیلاب ماند |
دل ز بیعشقی درون سینهام افسرده شد |
|
داغ این قندیل روشن در دل محراب ماند |
زین گلستان که به رنگینی آن مغروری |
|
مشت خاکی به تو ای باد سحر خواهد ماند |
زینهمه لاله بی داغ که در گلزارست |
|
داغ افسوس بر اوراق جگر خواهد ماند |
عاقبت در سینهام دل از تپیدن باز ماند |
|
بس که پر زد در قفس این مرغ از پرواز ماند |
رفت ایام شباب و خارخار او نرفت |
|
مشت خاشاکی ز سیل نو بهاران باز ماند |
از جوانی نیست غیر از آه حسرت در دلم |
|
نقش پایی چند ازان طاوس زرین بال ماند |
خزان رسید و گل افشانی بهار نماند |
|
به دست بوسه فریب چمن، نگار نماند |
ز خوشه چینی این چهرههای گندم گون |
|
سفید را به نظر یک جو اعتبار نماند |
معاشران سبکسیر از جهان رفتند |
|
بغیر آب روان هیچ کس به باغ نماند |
چه سیل بود که از کوهسار حادثه ریخت ؟ |
|
که در فضای زمین، گوشهی فراغ نماند |
از پشیمانی سخن در عهد پیری میزنم |
|
لب به دندان میگزم اکنون که دندانم نماند |
به صد خون جگر دل را صفا دادم، ندانستم |
|
که چون آیینه روشن شد، به روشنگر نمیماند |
گلوی خویش عبث پاره میکند بلبل |
|
چو گل شکفته شود، در چمن نمیماند |
بازیچهی نسیم خزانند لالهها |
|
دامن اگر به دامن کهسار بستهاند |
از صدر تا رسندبزرگان به آستان |
|
از عالم آستانه نشینان گذشتهاند |
در گشاد غنچهی دلهای خونین صرف کن |
|
این دم گرمی که چون باد بهارت دادهاند |
سر مپیچ از سنگ طفلان چون درخت میوهدار |
|
کز برای دیگران این برگ و بارت دادهاند |
عشق بالادست و جان بیقرارم دادهاند |
|
ساغر لبریز و دست رعشه دارم دادهاند |
نومید نیستم ز ترازوی عدل حق |
|
زان سر دهند هر چه ازین سر ندادهاند |
بر زمین ناید ز شادی پای ما چون گردباد |
|
تا لباس خاکساری در بر ما کردهاند |
ماطوطیان مصر شکرخیز غربتیم |
|
ما را ز شیر صبح وطن باز کردهاند |
یارب چه گل شکفته، که امروز در چمن |
|
گلها به جای چشم، دهن باز کردهاند ! |
ایمن نیم ز سرزنش پای رهروان |
|
کشت مرا به راهگذر سبز کردهاند |
نیست در روی زمین، یک کف زمین بیانقلاب |
|
وقت آنان خوش که در زیر زمین خوابیدهاند |
نیست چندان ره به ملک بیخودی از عارفان |
|
تا برون از خویش میآیند، در میخانهاند |
برنمی دارد شراکت ملک تنگ بیغمی |
|
زین سبب اطفال دایم دشمن دیوانهاند |
خامهام، گفت و شنیدم به زبان دگری است |
|
من چه دانم چه سخنها به زبانم دادند ؟ |
به چه تقصیر، چو آیینه روشن یارب |
|
تخته مشق پریشان نفسانم کردند؟ |
مستی از شیشه و پیمانه خالی کردند |
|
ساده لوحان که در کعبه و بتخانه زدند |
کی در تن خاکی دل آگاه گذارند؟ |
|
یوسف نه عزیزی است که در چاه گذارند |
بردار نقاب ای صنم از حسن خداداد |
|
تا کعبه روان روی به بتخانه گذارند |
رمزی است ز پاس ادب عشق، که مرغان |
|
شب نوبت پرواز به پروانه گذارند |
درآمدم چو به مجلس، سپند جای نمود |
|
ستاره سوختگان قدردان یکدگرند |
ز رفتگان ره دشوار مرگ شد آسان |
|
گذشتگان پل این سیل خانه پردازند |
طی شد ایام جوانی از بناگوش سفید |
|
شب شود کوتاه، چون صبح از دو جانب سر زند |
یک صبحدم به طرف گلستان گذشتهای |
|
شبنم هنوز بر رخ گل آب میزند! |
از دست رود خامه چو نام تو نویسند |
|
پرواز کند دل چو پیام تو نویسند |
نه ماه فلک سیرم و نه مهر جهانتاب |
|
تا بوسهی من بر لب بام تو نویسند |
ز رفتن دگران خوشدلی، ازین غافل |
|
که موجها همه با یکدیگر هم آغوشند |
طمع ز اختر دولت مدار یکرنگی |
|
که هر چه سبز کند آفتاب، زرد کند |
سخن عشق اثر در دل زهاد نکرد |
|
نفس صبح چه با غنچهی تصویر کند؟ |
شحنهی دیده وری کو، که درین فصل بهار |
|
هر که دیوانه نگشته است به زنجیر کند! |
دامن شادی چو غم آسان نمیآید به دست |
|
پسته را خون میشود دل، تا لبی خندان کند |
دل در آن زلف ندارد غم تنهایی ما |
|
به وطن هر که رسدیاد ز غربت نکند |
آرزو در طبع پیران از جوانان است بیش |
|
در خزان، هر برگ، چندین رنگ پیدا میکند |
دیدن آیینه را بر طاق نسیان مینهی |
|
گر بدانی شوق دیدارت چه با دل میکند |
خانهی چشم زلیخا شد سفید از انتظار |
|
بوی پیراهن به کنعان خانه روشن میکند |
بس که ترسیده است چشم غنچه از غارتگران |
|
بال بلبل را خیال دست گلچین میکند |
یک دل به جان رساند من دردمند را |
|
با صد دل شکسته صنوبر چه میکند؟ |
یک دل، حواس جمع مرا تار و مار کرد |
|
زلف شکسته تو به صد دل چه میکند؟ |
ای بحر، از حباب نظر باز کن، ببین |
|
کاین موج بیقرار به ساحل چه میکند |
یک بار سر برآر ز جیب قبای ناز |
|
دست مرا ببین به گریبان چه میکند |
بیخبری ز پای خم، برد به سیر عالمم |
|
ورنه به اختیار کس، ترک وطن نمیکند |
قامت خم مانع عمر سبکرفتار نیست |
|
سیل از رفتن نمیماند اگر پل بشکند |
تار و پود موج این دریا به هم پیوسته است |
|
میزند بر هم جهان را، هر که یک دل بشکند |
تا سبزه و گل هست، ز می توبه حرام است |
|
نتوان غم دل را به بهار دگر افکند |
دور گردان را به احسان یاد کردن همت است |
|
ورنه هر نخلی به پای خود ثمر میافکند |
ازسر مستی صراحی گردنی افراخته است |
|
آه اگر دست گلوگیر عسس گردد بلند |
یکباره بستن در انصاف خوب نیست |
|
دیوار باغ را مکن ای باغبان بلند |
غفلت زدگان دیدهی بیدار ندانند |
|
از مردهدلی قدر شب تار ندانند |
غافلی از حال دل، ترسم که این ویرانه را |
|
دیگران بی صاحب انگارند و تعمیرش کنند |
مصرع برجستهام دیوان موجودات را |
|
زود میآیم به خاطر، گر فراموشم کنند |
خانه بر دوشان مشرب از غریبی فارغند |
|
چون کمان در خانهی خویشند هر جا میروند |
چون صبح، زیر خیمهی دلگیر آسمان |
|
روشندلان به یک دو نفس پیر میشوند |
بریز بار تعلق که شاخههای درخت |
|
نمیشوند سبکبار تا ثمر ندهند |
شد سخن در روزگار ما چنان کاسد که خلق |
|
در شنیدن بر سخنور من احسان نهند! |
درکوی مکافات، محال است که آخر |
|
یوسف به سر راه زلیخا ننشیند |
گفتم از گردون گشاید کار من، شد بستهتر |
|
آن که روشنگر تصور کردمش، زنگار بود |
زود میپاشد ز هم در پیری اوراق حواس |
|
آه سردی ریزش برگ خزان را بس بود |
بر نمیدارد زمین خاکساری امتیاز |
|
در فتادن، سایهی شاه و گدا یکسان بود |
دیوانهی ما را نخریدند به سنگی |
|
در کوچهی این سنگدلان چند توان بود؟ |
|