از خون چو داغ لاله حصار دل من است |
|
هر جا که بوی خون شنوی منزل من است |
با پاکدامنان نظری هست حسن را |
|
تا آفتاب سرزده، در خانه من است |
خزان ز غنچهی تصویر، راست میگذرد |
|
همیشه جمع بود خاطری که غمگین است |
درین دو هفته که مهمان این چمن شدهای |
|
به خنده لب مگشا، روزگار گلچین است |
به قرب گلعذاران دل مبندید |
|
وصیت نامه شبنم همین است |
غربت مپسندید که افتید به زندان |
|
بیرون ز وطن پا مگذارید که چاه است |
تیره بختیهای ما از پستی اقبال نیست |
|
از بلندی شمع ما پرتو به دور انداخته است |
غافل مشو ز پاس دل بیقرار ما |
|
کاین مرغ پرشکسته قفسها شکسته است |
خواهد ثواب بت شکنان یافت روز حشر |
|
سنگین دلی که توبهی مارا شکسته است! |
جام شراب، مرهم دلهای خسته است |
|
خورشید، مومیایی ماه شکسته است |
بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست |
|
شبنم به روی گل به امانت نشسته است |
پیوسته است سلسله موجها به هم |
|
خود را شکسته، هر که دل ما شکسته است |
از حال دل مپرس که با اهل عقل چیست |
|
دیوانهای میانهی طفلان نشسته است |
صد بیابان درمیان دارند از بی نسبتی |
|
گر به ظاهر کوه باصحرا به هم پیوسته است |
خنده بیجاست برق گریهی بی اختیار |
|
اشک تلخ و قهقه مینا به هم پیوسته است |
غافل است از جنبش بی اختیار نبض خویش |
|
آن که پندارد که در دست اختیاری داشته است |
کنعان ز آب دیده یعقوب شد خراب |
|
ابر سفید اینهمه باران نداشته است |
جز روی او که در عرق شرم غوطه زد |
|
یک برگ گل هزار نگهبان نداشته است |
گردن مکش ز تیغ شهادت که این زلال |
|
از جویبار ساقی کوثر گذشته است |
از ما سراغ منزل آسودگی مجو |
|
چون باد، عمر ما به تکاپو گذشته است |
این گردباد نیست که بالا گرفته است |
|
از خود رمیدهای است که صحرا گرفته است |
غم پوشش برونم را گرفته است |
|
خیال نان درونم را گرفته است |
ز فکر جامه ونان چون برآیم ؟ |
|
که بیرون و درونم را گرفته است |
از دست رستخیز حوادث کجا رویم ؟ |
|
ما را میان بادیه باران گرفته است |
یک دلشده در دام نگاهت نگرفته است |
|
در هالهی آغوش، چو ماهت نگرفته است |
برگرد به میخانه ازین توبهی ناقص |
|
تا پیر خرابات به راهت نگرفته است |
خمیازهی نشاط است، روی گشادهی گل |
|
ورنه که از ته دل، در این جهان شکفته است ؟ |
سپهر خون به دلم میکند، نمیداند |
|
که آبروی سفال شکسته از باده است |
داند که روح در تن خاکی چه میکشد |
|
هر ناز پروری که به غربت فتاده است |
سیل در بنیاد تقوی از بهار افتاده است |
|
توبه را آتش به جان از لاله زار افتاده است |
هست امید زیستن از بام چرخ افتاده را |
|
وای بر آن کس کز اوج اعتبار افتاده است |
سنبل زلف از رخش تا برکنار افتاده است |
|
گل چو تقویم کهن از اعتبار افتاده است |
نه لباس تندرستی، نه امید پختگی |
|
میوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده است |
هرگز از من چون کمان بر دست کس زوری نرفت |
|
این کشاکش در رگ جانم چه کار افتاده است ؟ |
داغ می گل گل به طرف دامنم افتاده است |
|
همچو مینا میکشی بر گردنم افتاده است |
تا گذشتی گرم چون خورشید از ویرانهام |
|
از گرستن گل به چشم روزنم افتاده است |
غفلت پیریم از عهد جوانی بیش است |
|
خواب ایام بهارم به خزان افتاده است |
بخت ما چون بید مجنون سرنگون افتاده است |
|
همچو داغ لاله، نان ما به خون افتاده است |
میتوان خواند از جبین خاک، احوال مرا |
|
بس که پیش یار حرفم بر زمین افتاده است ! |
چون غنچه این بساط که بر خویش چیدهای |
|
تا میکشی نفس، همه را باد برده است |
تا دل از دستم شراب ارغوانی برده است |
|
خضر را پندارم آب زندگانی برده است ! |
آن که بزم غیر را از خنده پر گل کرده است |
|
خاطر ما را پریشانتر ز سنبل کرده است |
این چه رخسارست، گویا چهره پرداز بهار |
|
آب و رنگ صد چمن را صرف یک گل کرده است |
نقش پای رفتگان هموار سازد راه را |
|
مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است |
جان میدهد چو شمع برای نسیم صبح |
|
هر کس تمام شب نفس آتشین زده است |
مرا به بلبل تصویر رحم میآید |
|
که در هوای تو بال و پری به هم نزده است |
خاطر از سبحه و زنار مکدر شده است |
|
ریسمان بازی تقلید مکرر شده است |
شبنم از سعی به سرچشمهی خورشید رسید |
|
قطره ماست که زندانی گوهر شده است |
از باده خشک لب شدن و مردنم یکی است |
|
تا شیشهام تهی شده، پیمانه پر شده است |
هیچ کس مشکل ما را نتوانست گشود |
|
تا به نام که طلسم دل ما بسته شده است ؟ |
ای که میپرسی ز صحبتها گریزانی چرا |
|
در بساطم وقت ضایع کردنی کم مانده است |
از مرگ به ما نیم نفس بیش نمانده است |
|
یک گام ز سیلاب به خس بیش نمانده است |
چون برگ خزان دیده و چون شمع سحرگاه |
|
از عمر مرا نیم نفس بیش نمانده است |
نه کوهکنی هست درین عرصه، نه پرویز |
|
آوازهای از عشق و هوس بیش نمانده است |
یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت |
|
در بند آن مباش که مضمون نمانده است |
یک دل گشاده از نفس گرم من نشد |
|
این باغ پر ز غنچهی تصویر بوده است |
دیوانه شو که عشرت طفلانهی جهان |
|
در کوچهی سلامت زنجیر بوده است |
شیرازهی طرب خط پیمانه بوده است |
|
سیلاب عقل گریهی مستانه بوده است |
امروز کردهاند جدا، خانه کفر و دین |
|
زین پیش، اگر نه کعبه صنمخانه بوده است |
در زمان عشق ما کفرست، ورنه پیش ازین |
|
گاهگاهی رخصت بوس و کناری بوده است |
سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من |
|
چون قحط دیدهای که به نعمت رسیده است |
ای غزال چین، چه پشت چشم نازک میکنی ؟ |
|
چشم ما آن چشمهای سرمه سا را دیده است |
خونی که مشک گشت، دلش میشود سیاه |
|
زان سفله کن حذر که به دولت رسیده است |
فلک پیر بسی مرگ جوانان دیده است |
|
این کمان، پشت سر تیر فراوان دیده است |
تسلیم میکند به ستم ظلم را دلیر |
|
جرم زمانه ساز، فزون از زمانه است |
به دوست نامه نوشتن، شعار بیگانه است |
|
به شمع، نامهی پروانه، بال پروانه است |
اگر ز اهل دلی، فیص آسمان از توست |
|
که شیشه هر چه کند جمع، بهر پیمانه است |
غفلت نگشت مانع تعجیل، عمر را |
|
در خواب نیز قافله ما روانه است |
در گوشه فقس مگر از دل برآورم |
|
این خارهاکه در دلم از آشیانه است |
بود تا در بزم یک هشیار، ساقی مینخورد |
|
باغبان آبی ننوشد تا گلستان تشنه است |
آنچه برگ عیش میدانی درین بستانسرا |
|
پیش چشم اهل بینش، دست بر هم سودهای است |
عافیت میطلبی، پای خم از دست مده |
|
که بلاها همه در زیر سر هشیاری است |
قانع از قامت یارست به خمیازهی خشک |
|
بخت آغوش من و طالع محراب یکی است |
دل سودازده را راحت و آزار یکی است |
|
خانه پردود چو شد، روز و شب تار یکی است |
قرب و بعد از طرف توست چو حق نشناسی |
|
نسبت نقطه ز اطراف به پرگار یکی است |
ادب پیر خرابات نگهداشتنی است |
|
طبع پیران و دل نازک اطفال یکی است |
نور ماه و انجم و خورشید پیش من یکی است |
|
آن که این آیینهها را میکند روشن یکی است |
توان به زنده دلی شد ز مردگان ممتاز |
|
وگرنه سینه و لوح مزار هر دو یکی است |
به نسیمی ز گلستان سفری میگردد |
|
برگ عیش من و اوراق خزان هر دو یکی است |
بغیر دل که عزیز و نگاه داشتنی است |
|
جهان و هرچه درو هست، واگذاشتنی است |
بگشای چاک سینه که بر منکران حشر |
|
روشن شود که صبح قیامت دمیدنی است |
یک دیدن از برای ندیدن بود ضرور |
|
هر چند روی مردم دنیا ندیدنی است |
نشاط یکشبهی دهر را غنیمت دان |
|
که میرود چو حنا این نگار دست به دست |
میان شیشه و سنگ است خصمی دیرین |
|
دل مرا و ترا چون توان به هم پیوست ؟ |
روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار |
|
تا نظر واکرد، چشم از عالم ایجاد بست |
تا بوی گلی سلسله جنبان نسیم است |
|
بر ما ره آمد شد بستان نتوان بست |
محتسب از عاجزی دست سبوی باده بست |
|
بشکند دستی که دست مردم افتاده بست |
عاقبت زد بر زمین چون نقش پایم بی گناه |
|
داشتم آن را که عمری چون دعا بر روی دست |
مرو به مجلس می گر به توبه میلرزی |
|
سبو همیشه نیاید برون ز آب درست |
از می، خمار آن لب میگون ز دل نرفت |
|
داغ شراب را نتواند شراب شست |
درین بساط، بجز شربت شهادت نیست |
|
میی که تلخی مرگ از گلو تواند شست |
شیرین به جوی شیر بر آمیخت چون شکر |
|
خسرو دلش خوش است که بزم وصال ازوست |
دلبستگی است مادر هر ماتمی که هست |
|
میزاید از تعلق ما هر غمی که هست |
بر مهلت زمانهی دون اعتماد نیست |
|
چون صبح در خوشی بسر آور دمی که هست |
صبح آدینه و طفلان همه یک جا جمعند |
|
بر جنون میزنم امروز که بازاری هست! |
عرق شرم مرا فرصت نظاره نداد |
|
دیده خون میخورد آنجا که نگهبانی هست |
رسم است که از جوش ثمر شاخ شود خم |
|
ای پیر، ترا حاصل ازین قد دو تا چیست ؟ |
داغ عمر رفته افسردن نمیداند که چیست |
|
آتش این کاروان، مردن نمیداند که چیست |
خامهی نقش اگر گردد نسیم دلگشا |
|
غنچهی تصویر، خندیدن نمیداند که چیست |
ای خضر، غیر داغ عزیزان و دوستان |
|
حاصل ترا ز زندگی جاودانه چیست ؟ |
دل رمیده ما را به چشم خود مسپار |
|
سیاه مست چه داند نگاهبانی چیست |
ای کوه طور، گردن دعوی مکن بلند |
|
آخر دل شکسته ما جلوهگاه کیست ؟ |
مکن سپند مرا دور از حریم وصال |
|
که بیقراری من خالی از تماشا نیست |
تشنه چشمان را ز نعمت سیر کردن مشکل است |
|
دشت اگر دریا شود، ریگ روان سیراب نیست |
از عمر رفته حاصل من آه حسرت است |
|
جز زنگ از شمردن این زر به دست نیست |
شبنم دو بار بازی بستان نمیخورد |
|
دل را به رنگ و بوی جهان بازگشت نیست |
ای که خود را در دل ما زشت منظر دیدهای |
|
رنگ خود را چاره کن، آیینهی ما زرد نیست |
سینه صافان را غباری گر بود بر چهره است |
|
در درون خانهی آیینه راه گرد نیست |
امید دلگشاییم از ماه عید نیست |
|
این قفل بسته، گوش به زنگ کلید نیست |
چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشنی ؟ |
|
روزم سیاه باد که چشمم سفید نیست |
هر که پیراهن به بدنامی درید آسوده شد |
|
بر زلیخا طعن ارباب ملامت، بارنیست |
مرا به ساغری ای خضر نیک پی دریاب |
|
که بی دلیل ز خود رفتم میسر نیست |
پیراهنی کجاست که بر اهل روزگار |
|
روشن شود که دیدهی یعقوب کور نیست |
اختلافی نیست در گفتار ما دیوانگان |
|
بیش از یک ناله در صد حلقهی زنجیر نیست |
بیقراران نامه بر از سنگ پیدا میکنند |
|
کوهکن را قاصدی بهتر ز جوی شیر نیست |
سیل از بساط خانه بدوشان چه میبرد؟ |
|
ملک خراب را غمی از ترکتاز نیست |
خاک ما را از گل بیت الحزن برداشتند |
|
چون سبو، پیوند دست ما به سر، امروز نیست |
اشک من و رقیب به یک رشته میکشد |
|
صد حیف، چشم شوخ تو گوهرشناس نیست |
هیچ باری از سبو بر دوش اهل هوش نیست |
|
هر که از دل بار بردارد، گران بر دوش نیست |
ای سکندر تا به کی حسرت خوری بر حال خضر؟ |
|
عمر جاویدان او، یک آب خوردن بیش نیست ! |
پشت و روی باغ دنیا را مکرر دیدهایم |
|
چون گل رعنا، خزان و نوبهاری بیش نیست |
در دوزخم بیفکن و نام گنه مبر |
|
آتش به گرمی عرق انفعال نیست |
نفس سوختهی لاله، خطی آورده است |
|
از دل خاک، که آرام در آنجا هم نیست |
عدم ز قرب جوار وجود زندان است |
|
وگرنه کیست که از زندگی پشیمان نیست |
نه همین موج ز آمد شد خود بی خبرست |
|
هیچ کس را خبر از آمدن و رفتن نیست |
دل نازک به نگاه کجی آزرده شود |
|
خار در دیده چو افتاد، کم از سوزن نیست |
به که در غربت بود پایم به زندان ای پدر |
|
یک قدم بی چاه در صحرای کنعان تو نیست |
ای نسیم پیرهن بر گرد از کنعان به مصر |
|
شعله شوق مرا حاجت به دامان تو نیست |
گر محتسب شکست خم میفروش را |
|
دست دعای باده پرستان شکسته نیست |
یک دل آسوده نتوان یافت در زیر فلک |
|
در بساط آسیا یک دانهی نشکسته نیست |
چون وانمیکنی گرهی، خود گره مشو |
|
ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست |
چون طفل نوسوار به میدان اختیار |
|
دارم عنان به دست و به دستم اراده نیست |
غنچهی تصویر میلرزد به رنگ و بوی خویش |
|
در ریاض آفرینش یک دل آسوده نیست |
از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق |
|
ابروی قبله را خبری از اشاره نیست |
در موج پریشانی ما فاصلهای نیست |
|
امروز به جمعیت ما سلسلهای نیست |
بوی گل و باد سحری بر سر راهند |
|
گر میروی از خود، به ازین قافلهای نیست |
در بیابان جنون سلسلهپردازی نیست |
|
روزگاری است درین دایره آوازی نیست |
سر زلف تو نباشد سر زلف دیگر |
|
از برای دل ما قحط پریشانی نیست ! |
که باز حرف گلوگیر توبه را سرکرد؟ |
|
که در بدیههی مینای می روانی نیست |
ز خنده رویی گردون، فریب رحم مخور |
|
که رخنههای قفس، رخنه رهایی نیست |
مجنون به ریگ بادیه غمهای خود شمرد |
|
یاد زمانهای که غم دل حساب داشت |
چه ز اندیشه تجرید به خود میلرزی ؟ |
|
سوزنی بود درین راه، مسیحا برداشت |
دل ز جمعیت اسباب چو برداشتنی است |
|
آنقدر بار به دل نه که توانی برداشت |
من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین |
|
عشقبازی پلهای از دار بالاتر نداشت |
قاصدان را یکقلم نومید کردن خوب نیست |
|
نامهی ما پاره کردن داشت گر خواندن نداشت |
آن که گریان به سر خاک من آمد چون شمع |
|
کاش در زندگی از خاک مرا بر میداشت |
بر سر کوی تو غوغای قیامت میبود |
|
گر شکست دل عشاق صدایی میداشت |
بی خبر میگذرد عمر گرامی، افسوس |
|
کاش این قافله آواز درایی میداشت |
بوستان، از شاخ گل، دستی که بالا کرده بود |
|
در زمان سرو خوش رفتار او بر دل گذاشت! |
خو به هجران کرده را ظرف شراب وصل نیست |
|
خشک لب میبایدم چون کشتی از دریا گذشت |
منت خشک است بار خاطر آزادگان |
|
با وجود پل مرا از آب میباید گذشت |
ز روزگار جوانی خبر چه میپرسی ؟ |
|
چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت |
چون شمع، با سری که به یک موی بسته است |
|
میبایدم ز پیش نسیم سحر گذشت |
زمن مپرس که چون بر تو ماه و سال گذشت ؟ |
|
که روز من به شتاب شب وصال گذشت |
مکن به خوردن خشم و غضب ملامت من |
|
نمیتوانم ازین لقمه حلال گذشت! |
همچو آن رهرو که خواب آلود از منزل گذشت |
|
کعبه را گم کرد هر کس بی خبر از دل گذشت |
بی حاصلی نگر که شماریم مغتنم |
|
از زندگانی آنچه به خواب گران گذشت |
دلم ز منت آب حیات گشت سیاه |
|
خوش آن که تشنه به آب بقا رسید و گذشت |
زلف مشکین تو یکعمر تامل دارد |
|
نتوان سرسری ازمعنی پیچیده گذشت |
تا نهادم پای در وحشت سرای روزگار |
|
عمر من در فکر آزادی چو زندانی گذشت |
نوبهار زندگی، چون غنچه نشکفتهام |
|
جمله در زندان تنگ از پاکدامانی گذشت |
به کلک قاعده دانی شکستگی مرساد |
|
که توبه نامه ما با خط شکسته نوشت! |
فغان که کوهکن ساده دل نمیداند |
|
که راه در دل خوبان به زور نتوان یافت |
در پیش غنچهی دهن دلفریب او |
|
تا پسته لب گشود، دل خود به جا نیافت! |
خم چو گردد قد افراخته میباید رفت |
|
پل برین آب چو شد ساخته میباید رفت |
من گرفتم که قمار از همه عالم بردی |
|
دست آخر همه را باخته میباید رفت |
ساقی، ترا که دست و دلی هست می بنوش |
|
کز بوی باده دست و دل من ز کار رفت |
خوش وقت رهروی که درین باغ چون نسیم |
|
بی اختیار آمد و بی اختیار رفت |
جان به این غمکده آمد که سبک برگردد |
|
از گرانخوابی منزل سفر از یادش رفت |
روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار |
|
روزنی زین خانه تاریک پیدا کرد و رفت |
هر که آمد در غم آبادجهان، چون گردباد |
|
روزگاری خاک خورد، آخر به هم پیچید و رفت |
وقت آن کس خوش که چون برق از گریبان وجود |
|
سر برون آورد و بر وضع جهان خندید و رفت |
نتوان به دستگیری اخوان ز راه رفت |
|
یوسف به ریسمان برادر به چاه رفت |
آه کز کودک مزاجیهای ابنای زمان |
|
ابجد ایام طفلی را ز سر باید گرفت |
شیشه با سنگ و قدح با محتسب یکرنگ شد |
|
کی ندانم صحبت ما و تو خواهد در گرفت |
دامن پاکان ندارد تاب دست انداز عشق |
|
بوی پیراهن ز مصر آخر ره کنعان گرفت |
چون صبح اگر عزیمت صادق مدد کند |
|
آفاق را به یک دو نفس میتوان گرفت |
از ما به گفتگو دل و جان میتوان گرفت |
|
این ملک را به تیغ زبان میتوان گرفت |
از شیر مادرست به من می حلال تر |
|
زین لقمهی غمی که مرا در گلو گرفت |
محضر قتلش به مهر بال و پر آماده شد |
|
هر که چون طاوس دنبال خودآرایی گرفت |
دلم زگریهی مستانه هم صفا نگرفت |
|
فغان که آب شد آیینه و جلا نگرفت |
تنها نه اشک راز مرا جسته جسته گفت |
|
غماز رنگ هم به زبان شکسته گفت |
سر به گریبان خواب، از چه فرو بردهای ؟ |
|
بر قد روشندلان، جامه بریده است صبح |
حاجت شمع و چراغ، نیست شب عمر را |
|
تا تو نفس میکشی، تیغ کشیده است صبح |
شمعی بس است ظلمت آیینه خانه را |
|
رنگین شود ز یک گل خورشید، باغ صبح |
عیش امروز علاج غم فردا نکند |
|
مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح |
زان پیش کز غبار نفس بی صفا شود |
|
لبریز کن سبوی خود از آب جوی صبح |
دل ز همدردان شود از گریه خالی زودتر |
|
وقت شمعی خوش که پا در حلقه ماتم نهاد |
سر به هم آورده دیدم برگهای غنچه را |
|
اجتماع دوستان یکدلم آمد به یاد |
بغیر شهد خموشی کدام شیرینی است |
|
که از حلاوت آن، لب به یکدیگر چسبد |
نه از روی بصیرت سایه بال هما افتد |
|
سیه مست است دولت، تا کجا خیزد، کجا افتد |
ز شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفلی |
|
که چشمش وقت گل چیدن به چشم باغبان افتد |
نیست امروز کسی قابل زنجیر جنون |
|
آخر این سلسله بر گردن ما میافتد! |
حسن در هر نگهی عالم دیگر گردد |
|
به نسیمی ورق لاله و گل بر گردد |
دم جان بخش نسیم سحری را دریاب |
|
پیش ازان کز نفس خلق مکدر گردد |
دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتی است |
|
که اگر بازستانند، دو چندان گردد! |
طریق کفر و دین در شاهراه دل یکی گردد |
|
دو راه است این که در نزدیکی منزل یکی گردد |
هرگز ز کمانخانهی ابروی مکافات |
|
تیری نگشایم که به من باز نگردد |
چو برگ سبز کز باد خزانی زرد میگردد |
|
نشیند هر که با من یک نفس، همدرد میگردد |
|