صف آرایندهی این طرفه لشکر |
|
چنین لشکر کشد کشور به کشور |
که هر صبح اینچنین تا شام منظور |
|
نمیگشت از حریم خسروی دور |
ز چشمش اهل مجلس مست حیرت |
|
گریبان کرده چاک از دست حیرت |
ز دانش یافت قدری آن خرد کیش |
|
که شاهش داد جا در پهلوی خویش |
بلی هر جا که باشد صاحب هوش |
|
عروس دولتش آید در آغوش |
گدا از هوشمندی شاه گردد |
|
فقیر از هوش صاحب جاه گرد |
بسا شاهان که دور از کسوت هوش |
|
زمانه خرقهشان افکنده بر دوش |
بسا درویش را کز هوشمندی |
|
سریر جاه بخشد سربلندی |
چو روزی چند شد القصه زین حال |
|
که میبودند با هم فارغ البال |
درآمد ناگه از در حاجب شاه |
|
ستاد از پیش شادروان درگاه |
که ای شاهان به راهت سر نهاده |
|
رسول روم بر در ایستاده |
درآید یا رود فرمان شه چیست |
|
درین در بنده با او چون کند زیست |
اجازت داد خسرو کاو در آید |
|
به رنگ خاک بوسانش درآید |
زمین بوسید و خسرو را دعا کرد |
|
پس آنگه رو به عرض مدعا کرد |
به سوی تخت شه شد نامه بر کف |
|
به تشریف قبول آمد مشرف |
چو خسرو دید سوی نامهی روم |
|
در آن مکتوم بود این شرح مرقوم |
که دارد شاه شمعی در شبستان |
|
عذارش در نقاب غنچه پنهان |
کند از وصل او خوشحال ما را |
|
دهد پروانهی اقبال ما را |
کند زودش به سوی ما روانه |
|
نسازد در فرستادن بهانه |
اگر بر عکس این کاری کشد پیش |
|
بسا کید چو شمعش گریه برخویش |
چو شاه آگه شد از مضمون نامه |
|
به خود پیچید همچون نال خامه |
که قیصر را چه حد این تمناست |
|
ازو این آرزو بسیار بیجاست |
سزد گر جغد را نبود تمنا |
|
که چون بازش بود دست شهان جا |
کجا با بوم گردد جفت تاووس |
|
نداند اینقدر افسوس افسوس |
گرفتم اینکه من بسیار پستم |
|
نه آخر پادشاه مصر هستم |
سخن کوته رسول قیصر روم |
|
چو حرف ناامیدی کرد معلوم |
زمین بوسید و رفت از منزل شاه |
|
به عزم شهر خویش افتاد در راه |
به سوی بارگاه قیصر آمد |
|
به آیینی که میباید درآمد |
چو قیصر کرد حرف مصریان گوش |
|
چو نیل مصر زد خون در دلش جوش |
به کین مصریان زد خیمه بیرون |
|
پر از میخ و ستون شد روی هامون |
سپاهی همره او از عدد بیش |
|
شمارش از حساب نیک و بد بیش |
سراسر آهنین دل همچو پیکان |
|
به خونریزی چو نیزه تیزدندان |
به خون چون تیغ خود را گرم کرده |
|
بسان گرز سرها نرم کرده |
چو نیزه خود آهن مانده بر سر |
|
چو ششپر جوشن پولاد در بر |
ازین معنی چو شد خسرو خبردار |
|
چو شمعش کرد سوزی در جگر کار |
فتادش در رگ جان پیچ و تابی |
|
وز آتش گشت پیدا اضطرابی |
که آیا فتح از پیش که باشد |
|
نمک ایام بر ریش که پاشد |
چو رایت از دو جانب بر فرازند |
|
سران از هر دو جانب سرفرازند |
گروهی چون سنان نیزه خویش |
|
ز اهل صف قدمها مانده در پیش |
پی پشتش صفی را ناوک آسا |
|
نهاده برعقب از جای خود پا |
کرا گردون زند از تخت بر خاک |
|
کرا دوران رساند سر برافلاک |
چو خسرو را پریشان دید منظور |
|
بگفت ای چشم بد از دولتت دور |
اگر رخصت دهی با لشکر مصر |
|
زنم خرگه برون از کشور مصر |
چنان جنگی کنم با قیصر روم |
|
که گردد او ز تاج و تخت محروم |
چنان تخمی به خاک روم کارم |
|
که گرد از خرمن قیصر برآرم |
دم صبحی که خیل روم سر کرد |
|
سپاه زنگ را زیر و زبر کرد |
نفیر سرکشان در عالم افتاد |
|
برآمد از نهاد کوس فریاد |
سپاه از هر دو سو شد حمله آور |
|
پی خونریز برهم ریخت لشکر |
خدنگ از ترکش ترکان خون دوست |
|
برون آمد بسان مار از پوست |
ز هر شمشیر جویی آشکاره |
|
به جای سبزه زهرش در کناره |
کمان تخش از هر سوی میدان |
|
لب زه میگرفت از کین به دندان |
ز بیداد تفنگ خصم بد کیش |
|
یلان را مانده در دل سد گره بیش |
سپرها برفراز خود زره کار |
|
به روی گنج گفتی حلقه زد مار |
تبرزین ریخت چندان خون لشکر |
|
که پیش انداخت از شرمندگی سر |
یلان را نرم گشت از گرز گردن |
|
نهاده سر به سینه همچو کسکن |
سپر را بخیهها از هم گشاده |
|
گریبان وار بر گردون فتاده |
به نیزه کلهی درنده شیران |
|
به جای گرز بردوش دلیران |
ز پیکان کمان داران لشکر |
|
شده چون خود آهن کاسهی سر |
ز بس پیکان که بر دل کرده منزل |
|
شده چون کورهی پیکان گران دل |
کمند سرکشان از هر کناره |
|
به گردنها چو شهرگ آشکاره |
محیطی شد ز خون دشت ستیزه |
|
در او شد مار آبی چوب نیزه |
پناه خیل گردان قوی تن |
|
سپر مانند بر سر خود آهن |
به روی خون سرگردان سرکش |
|
چو دیگی سرنگون برروی آتش |
ز قسطاس ستوران زال عالم |
|
ز هم گیسو گشاده بهر ماتم |
علم در مرگ سرداران عزادار |
|
به گردن شقهاش گردیده دستار |
به فوت گردن افرازان سرکش |
|
تفنگ از غصه برخود میزد آتش |
به ماتم کوس طرح شیون انداخت |
|
سنان شال سیه در گردن انداخت |
چنین تا شامگاهی جنگ کردند |
|
ز خون گاوه زمین را رنگ کردند |
چو عالم پر سپاه زنگ گردید |
|
جهان برخیل رومی تنگ گردید |
نگه میکرد از هر گوشه منظور |
|
نظر بر قیصرش افتاد از دور |
شدش دست از عنان رخش کوتاه |
|
بر او بست از طریق کین سر راه |
چو قیصر دید دشمن در برابر |
|
بر اوشد از سر کین حمله آور |
علم چون کرد دست و تیغ خونبار |
|
که سازد از طریق کینهاش کار |
چنان شهزادهاش زد بر کمر تیغ |
|
که بگذشتش ز پهلوی دگر تیغ |
ز راه کین بلارک را علم کرد |
|
علم را با علمدارش قلم کرد |
چو قیصر کشته گشت و شد علم پست |
|
سپه را شد عنان کینه از دست |
به صحرای هزیمت پا نهادند |
|
گریزان روی در صحرا نهادند |
ز پی میرفت و میزد تیغ منظور |
|
چنین تا شد جهان بر لشکری دور |
چو بر رخش فلک بر بست دوران |
|
سر رومی در این فرسوده میدان |
ز پیشان با سپاهی بازکردند |
|
به بزم عیش و عشرت ساز کردند |
بلی اینست قانون زمانه |
|
نه امروز است در دور این ترانه |
یکی ماتم گزیند دیگری سور |
|
یکی را تخت منزل دیگری گور |
یکی را بهر ماتم کاه پاشند |
|
یکی را زر به مسندگاه پاشند |
یکی را خود زر بر کوهه زین |
|
چو طفلان کرده جا بر اسب چوبین |
یکی بر اسب جولانی نشسته |
|
به زین زر رکاب سیم بسته |
یکی بر فرق تاج زر نهاده |
|
یکی خشت لحد برسرنهاده |
یکی را زیر تخت خاک مسکن |
|
یکی را روی تخت زر نشیمن |
ندارد اعتباری کار عالم |
|
منه زنهار بر دل بار عالم |
اگر شادی مکن خوشحال خود را |
|
مدار از دور فارغبال خود را |
که خیل مرگ در دنبال داری |
|
خطرها در پی اقبال داری |
وگر درویش بیشامی در این راه |
|
چرا از غم کشی آه سحرگاه |
تصور کن که عالم کشور تست |
|
تویی شاه و جهان فرمانبر تست |
قبای آب و رنگ تست افلاک |
|
پر از زر مخزن تو خانهی خاک |
کلاه زر به تارک آفتابت |
|
برین لاجوردی در رکابت |
ترا در سیر یکرا نیست هر پا |
|
به کوی شادمانی راه پیما |
ترا سلطانی از مه تا به ماهیست |
|
کهن ویرانهات ایوان شاهیست |
ز روزنهاش خورشید جهانتاب |
|
فکنده هر طرف خشت زر ناب |
بر ایوان داشتی پر تاجداری |
|
به فرمان تو هر یک شد به کاری |
سپاهت رفته تا کشور گشایند |
|
به ملکت کشور دیگر فزایند |
ترا بر تخت شاهی خواب برده |
|
سراسر رخت هوشت آب برده |
به عین خواب میبینی که دوران |
|
بدینسان ساختت محتاج یک نان |
چو شد القصه از بیمهری بخت |
|
جدا سلطان روم از تاج و از تخت |
رقم زد شاهزاده نامهی فتح |
|
که چون شد گرم ازو هنگامهی فتح |
چو قاصد نامه پیش خسرو آورد |
|
به خسرو مژدهی عمر نو آورد |
منادی کرد تا آزاد و بنده |
|
ز اهل ثروت و ارباب ژنده |
به استقبال پا بیرون نهادند |
|
قدم در عرصه هامون نهادند |
ز شهر مصر خسرو هم برون رفت |
|
به استقبال یک منزل فزون رفت |
به خسرو چون نظر افکند منظور |
|
قدم کرد از رکاب بارگی دور |
به پایش سایه وار افکند خود را |
|
غبار راه اسبش ساخت خود را |
ز توسن گشت خسرو هم پیاده |
|
چو او را دید رو بر ره نهاده |
کشید از غایت مهرش در آغوش |
|
نهادش خلعت اقبال بر دوش |
بسی لعل و گهر بر وی فشانید |
|
میان گوهر و لعلش نشانید |
چو از هر گفتگویی باز رستند |
|
به مرکبهای تازی بر نشستند |
به سوی بارگه راندند توسن |
|
دلی وارسته از اندوه دشمن |
دلا اندوه دشمن گر نخواهی |
|
ز درویشی طلب کن پادشاهی |
چه خوش گفتند ارباب فصاحت |
|
خوشا درویشی و کنج قناعت |
|