بيا ساقى بيا اندوهگينم
|
|
نه از عهد تو، از دوران غمينم
|
رگ ما را که هر جا تار بگسست
|
|
ز هر آهى هزاران بار بگسست
|
به جوش آور اگر خونى در او هست
|
|
به دور آور مئى گر در سبو هست
|
که از مى تازه شد آب و گل ما
|
|
ازو گرديد حل هر مشکل ما
|
چه دانى کاين سپهر و اخترانش
|
|
جهات و امهات و گوهرانش
|
به نفس خويشتن مشغول کارند
|
|
نه مجبورند، بل با اختيارند
|
از 'او' دان جمله را نز چرخ و محور
|
|
کجا از آسمان تا آسمانگر
|
مغنى پردهات خوش عشق کارست
|
|
هواى سينه را آتش بخاراست
|
ز سرّ ناله آگاهى تو دارى
|
|
به دل درد و به لب افغان تو کارى
|
ز لحنت مرغ از آواز ماند
|
|
همان بر شاخ از پرواز ماند
|
بيا اى ساقى انديشه سوزم
|
|
قدح را تاج افريدون فروزم
|
بده تا وارهم از ننگ ايام
|
|
همان از صلح و هم از جنگ ايام
|
مرا از خويشتن بس ننگ و عارست
|
|
که با دوران گردونم چکارست
|
من و عشق و تمناى دل خويش
|
|
هزاران گير و دار مشکل خويش
|
|
کوى عشقست اين سر بازار نيست
|
|
لب ببند اينجا زبان در کار نيست
|
نالم و بر من نبخشايد کسى
|
|
در جهان کى دل مگر افگار نيست
|
در ميان کافران هم بودهام
|
|
يک ميان شايستهٔ زنار نيست
|
غم مگو با کس حياتى در جهان
|
|
هيچکس را در جهان غمخوار نيست
|
|
خرابه گرد تو هرگز هواى خانه ندارد
|
|
شکسته بال قفس شوق آشيانه ندارد
|
تو خواه در قفسش گل فشان و خواه شرر ريز
|
|
که مرغ دام تو پرواى آب و دانه ندارد
|
به دوست داشتنى دشمن و بد شمينى دوست
|
|
چه دوستى است که خوى تو با زمانه ندارد
|
برون ميار سر از ميار سر از بند آن دو زلف حياتى
|
|
که عندليب به هر شاخ آشيانه ندارد
|
|
بهر سخن که کنى خويش را نگهبان باشد
|
|
ز گفتنى که دلى بشکند پشيمان باش
|
چه بال مرغ، که گر شغل روزگار اينست
|
|
ز مور نيز قدم وام کن، گريزان باش
|
|
در کوچهٔ عشق منزلى مىخواهم
|
|
بال و پر شمع محفلى مىخواهم
|
نه دين ز کسى خواهم و نه دنيائى
|
|
شايستهٔ دوستى دلى مىخواهم
|
|
عمر بىدرد دلى هرگز مباد
|
|
زندگانى در گرفتارى خوشست
|
|
ترا هرگز گريبانى نشد چاک
|
|
چه دانى لذت ديوانگى را
|