ای آنک ما را از زمین بر چرخ اخضر میکشی |
|
زوتر بکش، زوتر بکش، ای جان که خوش برمیکشی |
امروز خوش برخاستم، با شور و با غوغاستم |
|
امروز و بالاترم، کامروز خوشتر میکشی |
امروز مر هر تشنه را، در حوض و جو میافکنی |
|
ذاالنون و ابراهیم را در آب و آذر میکشی |
امروز خلقی سوخته، در تو نظرها دوخته |
|
تا خود کرا پیش از همه امروز دربر میکشی |
ای اصل اصل دلبری، امروز چیز دیگری |
|
از دل چه خوش دل میبری، وز سر چه خوش سر میکشی |
ای آسمان، خوش خرگهی، وی خاک، زیبا درگهی |
|
ای روز، گوهر میدهی، وی شب، تو عنبر میکشی |
ای صبحدم، خوش میدمی، وی باد، نیکو همدمی |
|
وی مهر، اختر میکشی، وی ماه، لشکر میکشی |
ای گل، به بستان میروی، وی غنچه پنهان میروی |
|
وی سرو از قعر زمین، خوش آب کوثر میکشی |
ای روح، راح این تنی، وی شرع، مفتاح منی |
|
وی عشق شنگ و ره زنی، وی عقل ، دفتر میکشی |
ای باده، دفع غم توی، بر زخمها مرهم توی |
|
وی ساقی شیرین لقا، دریا به ساغر میکشی |
ای باد، پیکی هر سحر، کز یار میآری خبر |
|
خوش ارمغانیهای آن زلف معنبر میکشی |
ای خاک ره، در دل نهان داری هزاران گلستان |
|
وی آب، بر سر میدوی، وز بحر گوهر میکشی |
ای آتش لعلین قبا، از عشق داری شعلها |
|
بگشاده لب چون اژدها، هر چیز را درمیکشی |
|
|
ترجیع این باشد که تو ما را به بالا میکشی |
|
|
آنجا که جان روید ازو، جان را بدانجا میکشی |
|
|
|
عیسی جان را از ثری، فوق ثریا میکشی |
|
بیفوق و تحتی هر دمش تا رب اعلی میکشی |
متانند موسی چشمها از چشم پیدا میکنی |
|
موسی دل را هر زمان بر طور سینا میکشی |
این عقل بیآرام را، میبر که نیکو میبری |
|
وین جان خونآشام را میکش که زیبا میکشی |
تو جان جان ماستی، مغز همه جانهاستی |
|
از عین جان برخاستی، ما را سوی ما میکشی |
ماییم چون لا سرنگون وز لا تومان آری برون |
|
تا صدر الا کشکشان، لا را بالا میکشی |
از تست نفس بتکده، چون مسجد اقصی شده |
|
وین عقل چون قندیل را بر سقف مینا میکشی |
شاهان سفیهان را همه، بسته به زندان میکشند |
|
تو از چه و زندانشان سوی تماشا میکشی |
تن را که لاغر میکنی، پر مشک و عنبر میکنی |
|
مر پشهی را پیش کش، شهپر عنقا میکشی |
زاغ تن مردار را، در جیفه رغبت میدهی |
|
طوطی جان پاک را، مست و شکرخا میکشی |
نزدیک مریم بیسبب، هنگام آن درد و تعب |
|
از شاخ خشک بیرطب هر لحظه خرما میکشی |
یوسف میان خاک و خون در پستی چاهی زبون |
|
از راه پنهان هردمش ای جان به بالا میکشی |
یونس به بحر بیامان محبوس بطن ماهیی |
|
او را چو گوهر سوی خود از قعر دریا میکشی |
در پیش سرمستان دل، در مجلس پنهان دل |
|
خوان ملایک مینهی، نزل مسیحا میکشی |
|
|
ترجیع دیگر این بود، کامروز چون خوان میکشی |
|
|
فردوس جان را از کرم در پیش مهمان میکشی |
|
|
|
درد دل عشاق را، خوش سوی درمان میکشی |
|
هر تشنهی مشتاق را، تا آب حیوان میکشی |
خود کی کشی جز شاه را؟ یا خاطر آگاه را |
|
هرکس که او انسان بود او را تو این سان میکشی |
سلطان سلطانان توی، احسان بیپایان توی |
|
در قحط این آخر زمان، نک خوان احسان میکشی |
پیش دو سه دلق دنی، چندان تواضع میکنی |
|
گویی کمینه بندهی، خوان پیش سلطان میکشی |
زنبیلشان پر میکنی، پر لعل و پر در میکنی |
|
چون بحر رحمت خس کشد زنبیل ایشان میکشی |
الله یدعو آمده آزادی زندانیان |
|
زندانیان غمگین شده، گویی به زندان میکشی |
فرعون را احسان تو از نفس ثعبان میخرد |
|
گرچه به ظاهر سوی او تهدید ثعبان میکشی |
فرعون را گفته کرم: « بر تخت ملکت من برم |
|
تو سر مکش تا من کشم چون تو پریشان میکشی » |
فرعون گفت: این رابطه از تست و موسی واسطه |
|
مانند موسی کش مرا، کو را تو پنهان میکشی |
موسی ما ناخوانده، سوی شعیبی رانده |
|
چون عاشقی درمانده، بر وی چه دندان میکشی؟! |
موسی ما طاغی نشد، وز واسطه ننگش نبد |
|
ده سال چوپانیش کرد، چون نام چوپان میکشی؟! |
ای شمس تبریزی، ز تو این ناطقان جوشان شده |
|
این کف به سر بر میرود، چون سر به کیوان میکشی |
|
|
ترجیع دیگر این بود، ای جان که هردم میکشی |
|
|
افزون شود رنج دلم، گر لحظهی کم میکشی |
|
|
|
ای آنک ما را میکشی، بس بیمحابا میکشی |
|
تو آفتابی ما چو نم، ما را به بالا میکشی |
چند استخوان مرده را، بار دگر جان میدهی |
|
زندانیان غصه را، اندر تماشا میکشی |
زین پیش جانها برفلک بودند هم جان ملک |
|
جان هردو دستک میزند، کو را همانجا میکشی |
ای مهر و ماه و روشنی، آرامگاه و ایمنی |
|
ره زن، که خوش ره میزنی، میکش، که زیبا میکشی |
ای آفتاب نیکوان، وی بخت و اقبال جوان |
|
ما را بدان جوی روان، چون مشک سقا میکشی |
چون دیدم آن سغراق نو، دستار و دل کردم گرو |
|
اندیشه را گفتم: « بدو چون سوی سودا میکشی » |
ای عقل هستم میکنی،وی عشق مستم میکنی |
|
هرچند پستم میکنی، تا رب اعلا میکشی |
ای عشق میکن حکم مر، ما را ز غیر خود ببر |
|
ای سیل میغری، بغر، ما را به دریا میکشی |
ای جان، بیا اقرار کن، وی تن، برو انکار کن |
|
ای لا، مرا بردار کن، زیرا بالا میکشی |
هرکس که نیک و بد کشد، آن را بسوی خود کشد |
|
الا تو نادر دلکشی، ما را سوی ما میکشی |
ای سر، تو از وی سرشدی، وی پا، ز وی رهبر شدی |
|
از کبر چون سر مینهی؟ وز کاهلی پا میکشی؟! |
ای سر، تو از وی سرشدی، وی پا، ز وی رهبر شدی |
|
از کبر چون سر مینهی؟ وز کاهلی پا میکشی؟! |
ای سر، بنه سر بر زمین، گر آسمان میبایدت |
|
وی پای، کم رو در وحل، گر سوی صحرا میکشی |
ای چشم منگر در بشر، وی گوش، مشنو خیر و شر |
|
وی عقل مغز خر مخور، سوی مسیحا میکشی |
والله که زیبا میکشی، حقا که نیکو میکشی |
|
بیدست و خنجر میکشی، بیچون و بیسو میکشی |
|