|
منزل اوّل و گدائى؟ |
|
|
رک: اول بسمالله و غلط؟ |
|
منزلتها يابد ار داند کسى مقدارِ خود (کاتبى) |
|
من زنده جهان زنده، من مرده جهان مرده |
|
|
رک: من مرده جهان مرده، من زنده جهان زنده |
|
من زينب زياديَم!، عروس ملاّ هاديم٭(عا). |
|
|
|
٭ براى اطلاع از ريشهٔ اين مَثَل رجوع شود به داستانهاى امثال تأليف سيد کمالالدين مرتضويان، صص ۱۰۵ و ۱۰۶ |
|
منظر زيبا ندارى يار زيبارو مخواه |
منطق شيرين ندارى شوخ شيرينلب مجوى (قاآنى) |
|
منع چو بيند حريصتر شود انسان (قاآنى) |
|
|
نظير: |
|
|
از منع ميل افزونتر شود |
|
|
ـ الانسان حريص على ما منع |
|
|
ـ گرمتر گردد همى از منع مرد (مولوى) |
|
|
ـ کل ممنوع مطبوع |
|
منع مگس از پشمک قندى کردن پنبه از ريش حلاّج برداشتن است |
|
من کجا و هوس لاله به دستار زدن! |
|
من کمرو، بچّههاى محله پررو! |
|
|
نظير: آدم کمرو که شد به فلانش مىگذارند |
|
|
نيزرک: آدم کمرو هميشه سرش بىکلاه مىماند |
|
من که حمّالى مىکنم اينجا نشد جاى دگر! |
|
من که رسواى جهانم غم عالم پشم است |
|
|
رک: 'ما که رسواى جهانيم غم عالم پشمش!' و 'طبل پنهان چه زنم طشت من از بام افتاده است' |
|
من که شدم از دنيا بِدَرْ، دنيا بشود زير و زبر (عا). |
|
|
رک: دنيا پسِ مرگ من چه دريا چه سراب |
|
من که نمىخورم اما براى هر کس که نگاه داشتهايد کم است! (عا). |
|
|
رک: با دست پس مىزند با پايش مىکشد |
|
من گذشتم ز بوسهٔ امّيد |
خانهٔ آرزو خراب شود (شوکت بخارائى) |
|
من گرفتم که قمار را از همه عالم بردى |
دست آخر همه را باخته مىبايد رفت |
|
|
رک: بُرد قمار باختن است |
|
من گوش استماع ندارم لمن تقول (سعدى) |
|
|
رک: يک گوشش در است يک گوشش دروازه |
|
منم آنکه ناز خسرو نکشم که خر ندارم! |
|
من مرده جهان مرده، من زنده جهان زنده |
|
|
رک: دنيا پس مرگ من چه دريا چه سراب |
|
من مست و تو ديوانه، ما را که بَرَد خانه٭ (مولوى) |
|
|
نظير: من از تو ابلهترم، تو از من احمقترى |
يکى بيايد که هر دومان زندان بَرَد (جمالالدين عبدالرزاق) |
|
|
|
٭ ................................... |
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پيمانه (مولوى) |
|
من منم، بِکِش ببين که چند منم! (عا). |
|
من مىگويم: اَنِفْ، تو نگو: اَنِفْ، تو بگو: اَنِفْ! |
|
|
مکتبدارى مبتلا به فلح کام بود و الف را انف تلفظ مىکرد. شاگرد او نيز به همين جهت الف را انف ادا مىکرد. مکتبدار برمىآشفت و مىگفت: من مىگويم: انف تو نگو: انف... |
|
من مىگويم خواجهام تو مىگوئى چند تا بچّه دارى؟ |
|
|
نظير: من مىگويم لُختم، تو مىگوئى دامنت را بگير! |
|
من مىگويم لُختم، تو مىگوئى دامنت را بگير (عا). |
|
|
رک: من مىگويم خواجهام، تو مىگوئى چند تا بچّه دارى؟ |
|
من مىگويم مو ندارد، او مىگويد بکَن (از مجموعهٔ امثال طبع هند) |
|
|
رک: من مىگويم تر است، او مىگويد بدوش! |
|
من مىگويم نر است، او مىگويد بدوش! (عا). |
|
|
نظير: |
|
|
من مىگويم مو ندارد، او مىگويد بکَن |
|
|
ـ مىگويم لباس ندارم، مىگويد دامنت را بگير! |
|
من نادرقلىام و پول مىخواهم! |
|
|
نظير: ميان دو سنگ آرد مىخواهد |
|
من نديدم سلامتى زخسان |
گز تو ديدى سلام ما برسان (سنائى) |
|
من نمىگويم سمندر باش يا پروانه باش |
چون به فکر سوختن افتادهاى مردانه باش (لاادرى) |
|
من نوکر حاکمم نه نوکر بادنجان! |
|
|
رک: من نوکر سلطانم... |
|
من نوکر سلطانم، بادنجان ياد دارد، بلى! بادنجان باد ندارد، بلى! |
|
|
مأخوذ از داستان ذيل: سلطان محمود را در حالت گرسنگى بادنجان بورانى پيش آوردند، خوشش آمد گفت: 'بادنجان طعامى است خوش' . نديم در مدح بادنجان فصلى پرداخت چون سير شد گفت: 'بادنجان سخت مضرّ چيزى است' . نديم باز در مضرّت بادنجان مبالغاتى تمام کرد. سلطان گفت: 'اى مردک، نه اين زمان مدحش مىگفتى؟' گفت: 'من نديم توام، نه نديم بادنجان، مرا چيزى مىبايد گفت که تو را خوش آيد نه بادنجان را' (عبيد زاکانى، رسالهٔ دلگشا) |
|
|
نظير: بادنجان باد داره بله بله قربان، باد زياد دارد، بله بله قربان! |
|
من نه آنم که زبونى کشم از چرخ فلک٭ |
|
|
|
٭ چرخ بر هم زنم اگر غير مرادم گردد |
............................... (حافظ) |
|
من نيز برآنم که همه خلق برآنند٭ |
|
|
|
٭ کى نيست که پنهان نظرى بر تو ندارد |
.............................. (سعدى) |
|
مَنِهْ بر جهان دل که بيگانهاى است |
چو مطرب که هر روز در خانهاى است (سعدى) |
|
|
نظير: |
|
|
دل بر اين پيره زن عشوهگر دهر مبند |
کاين عروسى است که در عقد دو صد داماد است (خواجو) |
|
|
ـ مجو درستى عهد از جهان سست نهاد |
که اين عجوزه عروس هزار داماد است (حافظ) |
|
مَنِهْ بيرون ز حدّ خويش پاى ٭ |
|
|
رک: پايت را به اندازهٔ گليمت دراز کن |
|
|
|
٭ برو سوداى بيهوده مپيماى |
.................................. (عطّار) |
|
من هم از جملهٔ ايشان يک تن |
که خدا خُرد کند گردن من! |
|
|
خداگردان مرا بشکند که در اين کارِ خطا با آنان مشارکت و همدستى کردم |
|
من هم تا سهشنبه بيکارم |
|
|
خرى در حالت نزع بود. سگى براى خوردن لاشهٔ وى بر بالينش نشسته انتظار مرگ او را مىکشيد. خر گفت: بىجهت انتظار نکش من تا يکشنبه نخواهم مُرد، سگ پاسخ داد: من هم تا سهشنبه بيکارم |