دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
قیز لارخانی (۲)
بابا پيرى گفت: |
- فلان جا دخترى هست به اسم قيزلارخاني. او مرا توى چاه مستراح انداخت، او دست مرا توى منجنيق گذاشت. حالا هم او مرا به اين حال و روز انداخته است! |
حرامىها او را زدند و سرزنش کردند که چرا تا به حال به ما نگفته بودي. |
بابا پيرى گفت: راستش خجالت مىکشيدم. |
حرامىها پرسيدند: آيا او باز هم مىآيد؟ |
بابا پيرى گفت: آن طور که من مىدانم باز هم مىآيد. |
فردا صبح باز 'قيزلارخاني' آمد و در زد. حرامىها همه رفته بودند. فقط يک نفر پشت در قايم شده بود. 'قيزلارخاني' در که زد حرامى پريد او را گرفت و گفت: |
- دختر گيس بريده! تو بابا پيرى را توى مستراح انداخته بودي؟ تو او را توى منجنيق گذاشته بودي؟ تو او را عروس کرده بودي؟ |
'قيزلارخاني' از جواب نمانده و گفت: |
گيس بريده بابا پيرى است و تو . فلان فلان شده بابا پيرى است و تو. چرا به من فحش مىدهي؟ ما چهار دختر هستيم از دست شما شب تا صبح خواب نداريم. من به اينجا آمدم که بابا پيرى به شما خبر بدهد اما باباپيرى هيچى نمىگفت. |
حرامي، بابا پيرى را تا مىتوانست زد. 'قيزلارخاني' گفت: |
- اگر اجازه دهى من بروم دوستانم را هم بياورم. |
حرامى گفت: باشد، برو اما زود برگرد. |
قيزلارخانى رفت و به دخترهاى ديگر گفت: بيائيد برويم به قلعهٔ حرامىها! |
دخترها گفتند: ما مىترسيم. نمىخواهيم بيائيم. |
قيزلارخانى گفت: نترسيد. نمىگذارم يک مو از سرتان کم بشود. شاممان را مىخوريم و بر مىگرديم. |
لباسهاى تميزشان را پوشيدند و به راه افتادند. حرامىها ديدند عجب دخترهاى زيبائى دارند مىآيند. چنان زيبا که به ماه مىگويند در نيا که مىخواهيم در بيائيم! |
دخترها نشستند خوردند و نوشيدند و براى حرامىها ساقى شدند. |
قيزلارخانى از حرامىها پرسيد: |
- شما حمام هم داريد؟ |
حرامىها گفتند: ما خودمان را توى استخر مىشوئيم. |
'قيزلارخاني' يک کلنگ و يک اردک هم زير دامنش آورده بود. |
دخترها گفتند: اجازه بدهيد برويم توى استخر خودمان را تميز کنيم و بيائيم! |
حرامىها گفتند: باشد برويد. |
دخترها رفتند. 'قيزلارخاني' پس از اينکه خودش را شست و تميز شد. اردک را انداخت توى استخر مثلاً داريم شنا مىکنيم . اردک هم توى آب دست و پا مىزد و آبها را به اطراف مىپاشيد. |
حرامىها سرک کشيدند و فکر کردند دخترها دارند توى استخر شنا مىکنند! دخترها خودشان را شستند. 'قيزلارخاني' با کلنگ ديوار را خراب کرد چهارتائى فرار کردند و رفتند به خانهٔ خودشان. |
حرامىها هر چه منتظر شدند ديدند انگار دخترها نمىخواهند از استخر بيرون بيايند. آخر سر حوصلهشان سر رفت و گفتند: 'در را بشکنيم و به داخل حياط برويم.' در را شکستند و ديدند جا تر است و بچه نيست! دخترها نبودند و اردک توى آب سر و صدا راه انداخته بود! |
حرامىها از دست بابا پيرى ناراحت شدند و گفتند: |
- خدا لعنتت کند. اين چه بلائى بود به سر ما آوردي؟ |
بابا پيرى گفت: حرف نزنيد. من کلکى به شما ياد مىدهم تا پدر قيزلارخانى را در بياوريد. |
حرامىها گفتند: چه کلکي؟ |
بابا پيرى گفت: برويد چهل صندوق درست کنيد که کليدهايش از تو باشد. من بيست تا خر پيدا مىکنم هر دو صندوق را مىبندم به يک خر و مىبرم مىگذارم توى حياط 'قيزلارخاني' . آن وقت شما از صندوقها دربيائيد و هر بلائى که خواستيد سر دخترها بياوريد. |
حرامىها گفتند: آره، فکر خوبى است. |
حرامىها چهل تا صندوق درست کردند که کليد هر کدامش از تو بود. هر کدام از حرامىها داخل يکى از صندوقها شدند، بابا پيرى هر دو صندوق را روى يک خر گذاشت و به راه افتاد رفت و رفت تا به خانهٔ 'قيزلارخاني' رسيد. |
دخترها از بالکن نگاه کردند و گفتند: |
- واى باباپيرى دارد مىآيد. چه خاکى به سرمان بريزيم؟ |
'قيزلارخاني' گفت: |
- جانتان را هر جا مىخواهيد بگذاريد حرامىها هر چهل تايشان دارند مىآيند. |
دخترها نزديک بود قلبشان بايستد. 'قيزلارخانى ' گفت: |
- شما هيچ کارتان نباشد. من بلائى سر آنها بياورم که توى داستانها بنويسند. |
باباپيرى تو کوچه به هر کس مىرسيد مىپرسيد: خانهٔ قيزلارخانى کجاست؟ خانهٔ قيزلارخانى کجاست؟ |
مردم با دست خانهٔ او را نشان مىدادند. |
'قيزلارخاني' که اينطور ديد خودش از روى بالکن گفت: |
- بيا باباپيري، خانهٔ ما اينجاست. |
باباپيرى گفت: 'دخترم! دارم مىروم تبريز و چهل صندوق بار دارم. ديروقت است نمىرسم. مىخواهم اين جنسها را بگذارم توى حياط شما. |
قيزلارخانى گفت: |
- بياور بگذار، خانهٔ خودت است. بگذار کنار ايوان. بابا پيرى صندوقها را از روى خرها پائين آورد و به رديف چيد کنار ديوار. 'قيزلارخاني ' گفت: |
- هر وقت دلت خواست بارهايت را بياور بگذار خانهٔ ما هيچ عيبى ندارد! باباپيرى رفت. 'قيزلارخاني' دو نفر زبر و زرنگ پيدا کرد. با کمک آنها چهل اجاق توى حياط کندند. هيزم روشن کردند. ديگها را پر آب کردند روى آتش گذاشتند. آب ديگها قل و قل جوشيد. دست هر کس دو سطل داد. سطلها را پر از آب جوش کردند. توى هر صندوق دو سطل آب خوش ريختند. حرامىها همه مردند. 'قيزلارخاني' به دخترها گفت: |
- برويد راحت بخوابيد. حرامىها همه مردند. |
'قيزلارخاني اجاقها را پر کرد. دخترها گرفتند و خوابيدند. 'قيزلارخاني' صبح بيدار شد. ديد باباپيرى آمده. 'قيزلارخاني' گفت: |
- باباپيرى اين صندوقهايت! هر وقت باز هم کار داشتی می توانی از خانه ما استفاده کنی؟ |
باباپيرى صندوقها را روى الاغها گذاشت و به راه افتاد. از آبادى که خارج شد با خودش گفت: |
- بگذار ببينم چرا حرامىها صدايشان در نمىآيد. چرا بيدار نمىشوند. |
به اين صندوق يک ضربه زد. به آن صندوق يک ضريه زد صدائى نيامد. با خودش گفت: |
- حتماً تا صبح نخوابيدهاند! کمى که جلوتر رفت ديد صدائى از حرامىها در نمىآيد گفت: 'بگذار صندوقها را باز کنم ببينم چرا بيدار نمىشوند. با هر زحمتى بود در صندوقها را باز کرد ديد هر چهل حرامى سوختهاند و مردهاند. جسد حرامىها را در گوشهاى از بيابان انداخت. خرها را به صاحبانش داد و آمد به خواستگارى 'قيزلارخاني' و با خود گفت: 'من بايد بلائى سر اين دختر بياورم که خودش کيف بکند. |
بابا پيرى از 'قيزلارخاني' خواست که زن او بشود. |
'قيزلارخاني' گفت: 'مىشوم از تو بهتر کجا پيدا کنم! |
بابا پيرى عقد 'قيزلارخاني' را جارى کرد. براى 'قيزلارخاني' لباسهاى عروس آوردند. |
از آن طرف هم 'قيزلارخاني' يک چوب بلند پيدا کرد. با يک مشک پر آب، لباس عروس را تن مشک کرد. چوب را توى آستينهاى لباس عروس کرد. يک طناب هم به آن بست و چادرى روى آن انداخت خودش هم تو جابخارى قايم شد. |
باباپيرى با قمهاى در دست داخل شد و گفت: |
- تو بودى که مرا به مستراح انداختي؟ |
'قيزلارخاني' طناب را تکان داد خيک تکان خورد که يعنى بله من بودم. |
- تو بودى مرا توى منجنيق گذاشتي؟ |
طناب را کشيد. خيک تکان خورد و گفت: آره! |
- تو بودى مرا عروس کردى و تو جاى حرامى بزرگ خواباندي؟ |
طناب را کشيد و گفت: بله. |
- تو بودى حرامىها را سوزاندي؟ |
طناب را کشيد و گفت: بله. |
بابا پيرى که خون خونش را مىخورد. قمه را توى شکم خيک فرو کرد. يک دفعه شيرهٔ قرمز رنگ انگور و خرما ريخت بيرون. بابا پيرى تند تند با دستش شيرهها را خورد و خواند: |
- گوشتش هم شيرين قيزلارخاني. خونش هم شيرينه قيزلارخاني! |
(اتى ده شيرين قيزلارخاني، قانى ده شيرين قيزلارخاني) |
'قيزلارخاني' هم از آن طرف گفت: |
(اتى ده شيرين قوجا بابا، اوزى ده شيرين قوجابابا!) |
- گوشتش هم شيرين باباپيري، خودش هم شيرين باباپيري. |
باباپيرى که متوجه شد کلک خورده است و دختر را نکشته است خوشحال شد و گفت: |
- خوب شد که کشته نشدي. |
رفتند مال و اموال حرامىها را آوردند با هم قسمت کردند. خوردند و پوشيدند و کيف کردند. |
گؤى دن اوچ آلما دوشدي، بيرى سنون، بيرى منوم بيرى ده ناقيل ائدنون. |
(از آسمون سه تا سيب افتاد. يکيش مال تو، يکيش مال من، يکيش هم مال قصه گو.) |
- قيزلارخانى |
- گنجينههاى ادب آذربايجان ـ ص ۱۹ |
- گردآورى و ترجمه: حسين داريان |
- انتشارات الهام با همکارى نشر برگ، چاپ اول ۱۳۶۳ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دهم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست