چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا
تنبل احمد
مرد تنبلى بود بهنام احمد. او از آفتاب مىترسيد. آنقدر از خانه بيرون نيامده بود که مردم اسمش را گذاشته بودند 'آفتاب ترس' . زن او که از تنبلى شوهرش به تنگ آمده بود، نقشهاى کشيد تا او را از خانه بيرون بفرستد. يک روز مقدارى نان کلوچه پخت و شب آنها را در حياط پخش کرد. صبح هم مقدارى بيرون خانه گذاشت. بعد شوهرش را از خواب بيدار کرد و گفت: پاشو، ببين که از آسمان کلوچه باريده. مرد ناباور از خواب برخاست. زن به او گفت: من کلوچههاى توى حياط را جمع مىکنم، تو هم برو کلوچههاى توى کوچه را جمع کن. وقتى مرد پا از در خانه بيرون گذاشت، زن در را به رويش بست. مرد هرچه التماس کرد فايدهاى نبخشيد. زن گفت: تا هر وقت با دست پر برنگردى به خانه راهت نمىدهم. مرد گفت: پس اقلاً يک گوني، يک تخممرغ و يک طناب سياه به من بده. زن آنچه را مرد خواسته بود از درز در به او داد. |
مرد کلوچهها را توى گونى گذاشت و راه افتاد. آنقدر رفت تا خسته شد. کنار جوى آبى قورباغهاى را، که بيرون پريده بود، گرفت و توى گونىاش انداخت. رفت تا به کوهى رسيد. غارى ديد، آنجا دراز کشيد. يک دفعه به صداى خنده کسى از خواب پريد ديد ديوى بالاى سرش ايستاده. ديو گفت: تو در خانه ما چه مىکني؟ الآن اگر شش برادرم بيايند ترا تکهتکه مىکنند. مرد گفت: اينجا مال جدو آباد من است. در همين موقع ديوهاى ديگر سر رسيدند و ماجرا را فهميدند. برادر بزرگ ديوها گفت: اى آدميزاد تو اگر مىخواهى اينجا را پس بگيرى بايد نشان دهى که زور و قدرت تو بيشتر از ماست. تنبل قبول کرد. ديو سنگى را برداشت و آنقدر آن را فشار داد تا به خاک تبديل شد. تنبل هم پنهانى تخممرغى که همراه داشت ميان دو تکه سنگ گذاشت و فشار داد. تخممرغ شکست و سفيدهاش درآمد. ديوها خيال کردند زور او از آنها بيشتر است. |
ديو گفت: حالا مىبينم موى زيربغل کى بلندتر است. تنبل طناب سياه را طورى زير بغلش گذاشت که آنها فکر کردند موى زيربغلش است. در اين شرطبندى هم ديوها باختند. بعد گفتند: ببينم شپش کى گندهتر است. ديو يک شپش نشان داد به اندازهٔ سوسک. تنبل هم قورباغه را درآورد و گفت اين هم شپش من است. ديوها تعجب کردند. وقتى ديدند شرطها را باختهاند، قبول کردند که تنبل هم در کنار آنها زندگى کند. |
آن شب، ديوها نقشه کشيدند که فردا شب يک ديگ آب جوش از دريچه سقف بريزند روى سر تنبل. او حرفهايشان را شنيد و موقع خواب، يک متکا بهجاى خودش گذاشت. ديوها، ديگ آب جوش را از دريچه سقف روى رختخواب تنبل ريختند. تنبل صبح از خواب بيدار شد و گفت: چرا رختخواب مرا زير دريچه انداختيد، تا صبح باران آمد، نگذاشت بخوابم. ديوها تعجب کردند. شب، تنبل صداى ديوها را شنيد که نقشه مىکشيدند موقعى که تنبل خواب است، آنقدر با چوب بزنندش تا بميرد. |
باز تنبل متکا را جاى خود گذاشت، ديوها آمدند و با چوب شروع کردند به زدن متکا. صبح تنبل آمد و گفت: شب از دست پشه و مگس نتوانستم بخوابم. ديوها خيلى تعجب کردند. گفتند: ما هر روز با اين مشگ که از پوست هفت تا گاو درست شده، مىرويم آب مىآوريم، امروز نوبت تو است. تنبل ديد مشگ خالى را هم نمىتواند تکان بدهد چه برسد به اينکه از آب پر شده باشد. بههر زحمتى بود، مشگ را کشاند کنار آب. بعد بيل و کلنگى پيدا کرد و نهرى ساخت تا آب از جلوى خانه بگذرد. |
فردا ديوها به تنبل گفتند امروز نوبت توست هيزم بياوري. يک طناب به او دادند که چند هزار متر طول داشت. تنبل يک سر طناب را به درختى بست و آن را دور چند درخت ديگر گرداند و بعد به همان درخت اولى گره زد. ديوها که ديدند تنبل دير کرده، يکى را فرستادند دنبالش، ديو آمد به تنبل گفت: چهکار مىکني. گفت: مىخواهم يکباره يک قسمت از جنگل را بياورم که خيالمان از بابت هيزم راحت باشد. ديوها از دست او به تنگ آمدند و گفتند بيا هرچه موروثى پدرت است بردار و ببر. تنبل هم هرچه زمرد و ياقوت بود جمع کرد و سوار بريکى از ديوها شد تا به خانهاش برود. ديو نقشه کشيده بود که ميان راه خم شود و تنبل را پائى بيندازد تا بميرد. اما هر وقت مىخواست خم بشود، تنبل به او جوالدوز مىزد و ديو مجبور مىشد راست بشود. به خانه رسيدند. زن تنبل يک ديگ آش براى ديو پخت. او ديگ آش را يکدفعه سرکشيد، از نفس ديو، تنبل پرت شد و به دريچه سقف چسبيد. ديو گفت: چهکار مىکني؟ |
تنبل گفت: مىترسم فرار کني. ديو ترسيد و پا به فرار گذاشت. ميان راه به روباه رسيد. ماجرا را براى روباه تعريف کرد. روباه گفت: گول خوردهاى او تنبل احمد است که از آفتاب مىترسد. روباه به همراه ديو به خانه احمد برگشت. او داشت از بام نگاه مىکرد. تا آنها را ديد گفت: اى روباه تو دو تا ديو به من بدهکار بودي، چرا يکى آوردي؟ ديو به روباه گفت: پدرسوخته، تو مىخواهى مرا عوض بدهىات بدهي؟ بعد يک مشت محکم به روباه زد. روباه مرد. ديو هم فرار کرد. تنبل احمد به مال و منال رسيد. |
- تنبل احمد |
- قصههاى ايرانى - ج دوم - ص ۹۴ |
- گردآورنده: ابوالقاسم انجوى شيرازي |
- انتشارات اميرکبير چاپ دوم ۱۳۵۲ |
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران، جلد سوم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي) |
همچنین مشاهده کنید
- پسر کفشدوز
- خانهای با چهار در
- ملکمحمد که تقاص برادراش را از دختر بیرحم گرفت (۲)
- شازده اسماعیل (۴)
- شال ترس مامد (محمد که از شغال میترسد)
- گوالی
- محمد چوپان (نخییرچی محمد)
- عروس فرشتگان
- خواهر سوم
- ملکجمشید و ملکخورشید (۳)
- گردنبند مروارید
- شانس
- پینهدوز و آهنگری که دو تا زن داشت
- خانمقزی، قزمقزی
- دختر خوشبخت
- شیرزاد (۵)
- دیوانگان
- غذای غاز
- ملکجمشید و چهلگیسو بانو یا قصهٔ چین و ماچین (۲)
- ماجرای زندگی شاهزاده محمد
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید بلیط هواپیما
روز معلم ایران معلمان بابک زنجانی مجلس شورای اسلامی مجلس خلیج فارس دولت دولت سیزدهم حجاب شورای نگهبان لایحه بودجه 1403
سلامت شهرداری تهران تهران هواشناسی سیل پلیس آموزش و پرورش قوه قضاییه بارش باران دستگیری شورای شهر تهران سازمان هواشناسی
قیمت دلار خودرو قیمت خودرو بانک مرکزی ایران خودرو کارگران سایپا چین دلار قیمت طلا بازار خودرو مالیات
مسعود اسکویی سریال تلویزیون فضای مجازی دفاع مقدس سعید آقاخانی سینمای ایران سینما موسیقی تئاتر کتاب نون خ
اسرائیل رژیم صهیونیستی آمریکا غزه فلسطین جنگ غزه حماس نوار غزه روسیه عربستان نتانیاهو اوکراین
فوتبال پرسپولیس رئال مادرید استقلال بایرن مونیخ سپاهان تراکتور لیگ قهرمانان اروپا باشگاه استقلال تیم ملی فوتسال ایران فوتسال بازی
اینستاگرام اپل ویروس تبلیغات گوگل ناسا آیفون همراه اول ماه
بارندگی دیابت کاهش وزن ویتامین قهوه مسمومیت خواب کبد چرب چاقی