اى دل بيا ز دامن دنيى بدار دست |
|
در آستين فاقه کش از روزگار دست |
بيرون منه ز دايرهٔ اعتقاد پاى |
|
در زير سنگ حرص مکن زينهار دست |
با اين عروس چست مرو در ميان که او |
|
بسيار کرده با دگران در کنار دست |
دنيى و آخرت به حقيقت دو خواهرند |
|
پيوند آن اگر طلبى زين بدار دست |
با بوى دود عود دل سوخته بساز |
|
بگشا ز بند ناقهٔ مشک تتار دست |
چون آفتاب اگر طلبى روشنى دل |
|
در دامن على زن و آل و تبار دست |
شاهى شهاب ثاقب رأى سماک رمح |
|
سلطان کان يمين، شه دريا يسار دست |
شاهى که ماه رايت رايش ز روى روز |
|
بر روى آفتاب زدى ز اقتدار دست |
در ابتداى طينت آدم نيافريد |
|
بالاى دست دست على کردگار دست |
سر مىدهد در آرزوى پاى مرتضى |
|
'رستم' نداد اگر چه به اسفنديار دست |
شاها منم که طوطى شکرزبان من |
|
در بوستان مدح تو برد از هزار دست |
هرکس به يادگار بنائى نهادهاند |
|
ما را نداد بهتر از اين روزگار دست |
نماز شام که مهر از نظر نهفت جمال |
|
نمود گوشهٔ ابرو ز طرف جبهه هلال |
من از کنارهٔ بام نظاره گاه دوان |
|
بهسوى کلبهٔ احزان شدم به استعجال |
که همچو چرخ زبهر نثار مجلس شاه |
|
ز بحر طبع کنم بر طبق عقود لآل |
نهاده سر چو بنفشه ز فکر بر زانو |
|
عنان طبع سپرده به نقشبند خيال |
که ناگهان ز سر رأفت و طريق وفاق |
|
بسان سرو روان با هزار غنج و دلال |
درآمد از درم آن آفتاب مهرويان |
|
به تار زلف درافکنده عنبرين خلخال |
کشيده بر گل صد برگ رخ ز غاليه خط |
|
نهاده بر سر ميم دهن زعنبر خال |
زبادهٔ لب لعلش هزار جان مدهوش |
|
به حلقهٔ سر زلفش هزار دل دلاّل |
نشست و خاست زورى وفا و راه وفاق |
|
گشاد و بست نقاب و در از براى وصال |
ز ازدحام تحيّر نبود هيچ مرا |
|
مجال نطق زدن با وجود حسن مقال |
چو ديد صورت دلبستگى و حيرت من |
|
گشود قفل ز درج گهر که کيف الحال |
تو در رياض معانى هزار دستانى |
|
زبان چو لاله بهکام اندورن چه دارى لال |
زمين به عذر ببوسيدم آنگهى گفتم |
|
که اى لطايف طبعت روان چو آب زلال |
رسيد عيد و مرا نيست تحفهاى در دست |
|
چگونه بوسه دهم آستان کعبه مثال |
گرفت لعل به لؤبلؤ که دم مزن زين قيل |
|
فکند رشته بر ابرو که در گذر زين قال |
تو بندهاى و به نزديک عقل تحقيقست |
|
که جز دعا نبود بنده را بهدست منال |
تو از کجا و تکلف کجا ز جان مىگوى |
|
دعاى شاه جهان بالغدو و الآصال |
سرير بخش سلاطين الغبک گورکان |
|
جهانگشاى ممالک ستان دشمن مال |
|
ما را به عشوه آن صنم دلنواز کشت |
|
صد بار زنده کرد لبش، غمزه باز کشت |
گفتم مکش به خون من خسته، به ناز گفت |
|
چشمم هزار چون تو به يک ترکتاز کشت |
بردم نياز تا که نيازاردم دگر |
|
آن نازنين به رغم نيازم بناز کشت |
فرهاد را شمايل شيرين ز راه برد |
|
محمود را کرشمهٔ چشم اياز کشت |
مگشاى لب زغم مگر اى دل رهى به جان |
|
بسيار شمع را که زبان دراز کشت |
با غير دوست راز گشادن طريق نيست |
|
منصور را دقيقهٔ افشاى راز کشت |
|
ديشب چراغ مجلس ما ماهتاب بود |
|
در خاتم مراد نگين لعل ناب بود |
بود آفتاب چهرهنگارى نديم ما |
|
کز عارضش نصيب دلم ماهتاب بود |
سروى نشست بر طرف چشم ما به ناز |
|
کز لطف روى او گل تر در حجاب بود |
بر هر زمين که پاى نهاد آن فرشتهخوى |
|
گردش غبار غاليه خاکش گلاب بود |
آمد بهجاى نور مرا در سواد چشم |
|
ليکن چو عمرش از پى رفتن شتاب بود |
داد از تبسم لب لعلش عنان زدست |
|
صبرى که پاى حال مرا چون رکاب بود |
آباد شد به يک نفس از يمن مقدمش |
|
ملک دل شکسته که ملکى خراب بود |
رستم وصال او به دعا خواست از خداى |
|
منّت خداى را که دعا مستجاب بود |
|
خوشست باده دريغا که بىخمار نباشد |
|
نکوست عمر چه حاصل که پايدار نباشد |
بهدست بلبلى از باغ روزگار نيايد |
|
گلى که در کف از آنش هزار خار نباشد |
در مراد به رويش عجب که باز گشايد |
|
کسى که بستهٔ زنجير زلف يار نباشد |
مشو ز حادثه دلتنگ اى عزيز چو دانى |
|
که کار گردش گردون بيک قرار نباشد |
گدائى از در خلوت سراى اهل نظر کن |
|
که خاکروبى اين آستانه عار نباشد |
درين طرق بدان نهج پاى نه که پس از مرگ |
|
ز رهگذار تو بر خاطرى غبار نباشد |
|
چشمى که ديد روى تو گل آرزو نکرد |
|
جانى که يافت خاک درت مشک بو نکرد |
هر دل که پيش روى نکويت نباخت جان |
|
نقد حيات صرف به وجه نکو نکرد |
کس دم نزد ز دوست که مقصود در نيافت |
|
آرى، مگر به حسن وفا جست و جو نکرد |
دعوت مکن به صومعهاى متقى مرا |
|
کاين پابرهنه با سر سجاده خو نکرد |
رستم به ترک کوزهٔ جان بخش مى نگفت |
|
تا دور چرخ خاک وجودش سبو نکرد |
|
زهى ز کاکل تو پاى مشک چين در بند |
|
فگنده عشق تو در جان خاص و عام کمند |
کمند موى تو دارد هزار حلقه به گوش |
|
گمان مبر که اسيران آن کمند کمند |
ز خوان وصل مرا از چه چون مگسرانى |
|
که من به بُوئى ازين خانه گشتهام خرسند |
گزير از آن لب شيرين نمىشود ممکن |
|
به هيچ روى ندارد مگس شکيب از قند |
دگر برابر اصنام سجده کس نکند |
|
اگر ز روى تو نقشى به سومنات برند |
چو گشت باغم عشق تو آشنا رستم |
|
عزيز خلق شد، از جان خويش دل برکند |
اى از نسيم زلف تو دل عنبرين دماغ |
|
جان را به آب روى جمال تو تازه باغ |
خط تو گرد روى چو بر لاله گرد مشک |
|
زلف تو بر عذار چو بر ماه پر زاغ |
بر برگ گل بنفشهٔ جعدت کشيده نيل |
|
بر جان لاله آتش رويت نهاده داغ |
با روى تو بهار چه حاجت زمانه را |
|
با آفتاب برنفروزد کسى چراغ |
از زاهد فسرده مجوئيد سر عشق |
|
نشينده است کس سخن طوطى از کلاغ |
رستم، هواى کعبهٔ مقصود کرهاى |
|
سوداى مال و مرتبه بيرون کن از دماغ |
|
بيا تا برقع از روى عروس گل براندازيم |
|
بيارائيم بزم عيش و مى در ساغر اندازيم |
به خاک پاى خم تاج سرجم در گرو گيريم |
|
عقيقين آب آتش رنگ در جام زر اندازيم |
اگر دولت دهد يارى و گردد بخت هم زانو |
|
نهال عيش بنشانيم و تخم غم براندازيم |
و گر تلخى کند صوفى و با ما ترش بنشيند |
|
به شيرينکارى از ميخانه رختش بردر اندازيم |
چو دلدارى نمىدانند خوبان ختا رستم |
|
بيا تا خويشتن را ما به دشت خاور اندازيم |
|
روزگاريست که ما با غم تو ساختهايم |
|
دين و دنيى به تمناى تو در باختهايم |
در خيال دل ما صورت شادى نگذشت |
|
تا به جان قدر غم عشق تو بشناختهايم |
تا نسيمى به مشام او سر کوى تو رسد |
|
خانه بر رهگذر باد صبا ساختهايم |
مشعل نور به خورشيد برافروختهايم |
|
تا به نامت علم عشق برافراختهايم |
از پى خيل خيال تو به خوناب جگر |
|
خانهٔ ديده و دل شسته و پرداختهايم |
از دل اشک يکايک همه با مردم گفت |
|
زآن بدينگونهاش از چشم برانداختهايم |
|
اگر چه خون ز فراق تو در جگر دارم |
|
گمان مبر که به دورى دل از تو بردارم |
به صورت ار ز تو دورم نيم به معنى دور |
|
خيال روى تو پيوسته در نظر دارم |
دل تو بردى و گفتى تو دل مده به کسى |
|
دل از کجاست، مگر من دل دگر دارم |
حرام باد مرا شربت محبت و وصل |
|
ز درد هجر تو پرواى جان اگر دارم |
چو رستم از تر خشک جهان ندارم هيچ |
|
وليک بىتو لبى خشک و چشم تر دارم |