دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
مرد ماهیگیر (۲)
سوار بر روزق به وسط دريا رسيدند. يک جزيرهٔ کوچک بود، لنگر انداختند وارد جزيره شدند تا رسيدند به يک قصر خرابه که چند نفر قراول دم در ايستاده بود. پادشاه گفت: 'اينها جلو ما را نگيرند' . جوان گفت: 'اينها به سحر سنگ شدهاند در اين قصر کسى نيست' . وارد قصر شدند صداى نالهاى به گوششان رسيد که برگرديد خطر مرگ هست. بر اثر صدا رفتند ديدند داخل يک اطاق يکنفر جوان بسيار زيبائى در رختخواب خوابيده، يک رختخواب هم گوشهٔ ديگر اطاق پهن است اما کسى در آن نيست از جوان پرسيدند: چرا خوابيدي؟ جوان گفت: 'بدبختها چگونه و با چه جرأتى شما وارد قصر شديد؟' پادشاه داستان را گفت و پرسيد: 'تو جوان چرا اينطور افتادهاي؟' جوان آهى سرد از دل پردرد برکشيد و گفت: 'من پادشاه اين ديار بودم، زنى داشتم که از حسن پنجه به روى آفتاب مىزد. يک روزى از روزها خوابيده بودم، دو نفر کنيز ماهروى در بالين من نشسته بودند مرا باد مىزدند که خواب بروم يک وقت متوجه شدم که اينها ناراحت هستند و با هم آهسته صحبت مىکنند. | |||
من خودم را به خواب زدم، يکى از کنيزکان به ديگرى گفت: حيف اين جوان که زنش به او خيانت مىکند. ديگرى پرسيد چه خيانتي؟ گفت شبها داروى بيهوشى خورد پادشاه مىدهد، وقتى بيهوش شد با يک غلام برزنگى عيش و نوش دارد تا صبح. صبح که مىآيد قطرهاى سرکه در دماغش مىچکاند به هوش مىآيد به خيالش خواب رفته. اين حرف را که شنيدم مثل پتک در مغزم صدا کرد. آن روز را به شب بردم شب که غذا برايم آوردم خودم را معطل کردم تا سوگولى براى قضاى حاجت بيرون رفت. خوراکم را جائى پنهان کردم و چند لحظه بعد افتادم و خودم را به بيهوشى زدم. اين زن نابکار رفت لباس عوض کرد و شمشيرى آورد به بالين من و صدا زد: مىخواهى تو را با اين شمشير بکشم؟ همانطورى که بيهوش بودم، تکان نخوردم. شمشير را گذاشت بهجاى خود و از اطاق بيرون رفت. من برخاستم و شمشير را برداشتم و سياهى به سياهى او رفتم. ديدم رفت از بارگاه بيرون، از اين محله به آن محله، از اين کوچه به آن کوچه تا رسيد به يک خرابه. وارد خرابه شد، توى يک اطاقک سياه دود زده يک شمعى روشن بود ديدم چند نفر غلامان برزنگي. | |||
| |||
هر يک، زن ماهروئى را در بغل گرفتهاند و مشغول عيش هستند. يکى از آنها که کسى را نداشت بلند شد يک سيلى محکم زد به گوش زن من گفت: نابکار چرا دير آمدي؟ گفت: عذر مىخوام، اين مرتيکه نمىدونم چطور امشب دير شام خورد و دير بيهوش شد. گفت: بس کن بتمرگ، کباب موش حاضره بخور، يک سيخ کباب موش گذاشت جلو او که ديگر دنيا به چشم من تيره و تار شد. شمشير از نيام کشيدم و حمله کردم. انداختم به بازوى آن سياه، شمشير خرد شد و خم به ابروى او نيامد. دست انداخت گريبان مرا گرفت. يکى ديگر کاسهٔ آبى را که به آن افسون خوانده بودند به من ريخت از کمر تا انگشت پايم سنگ شد افتادم. بعد ريختند تا مىخوردم کتکم زدند و يک کاسهٔ آب پر کردند چهار نفرى به آن افسون خواندند و با روغن سبزى جوشاندند پاشيدند به اطراف که يکدفعه شهر دريا شد و آدمها هم به شکل ماهي. چون چهار طايفه در اين شهر زندگى مىکردند ماهىها چهار رنگ شدند. اين بود سرگذشت من. حالا از شما تقاضا مىکنم خود را به مهلکه نيندازيد، چون اين غلام جادوگريست که چشم روزگار نديده. به محض اينکه شما را ببيند بلائى بهسرتان مىآورد که ديگر چشمتان به خانوادهتان نخواهد افتاد' . پادشاه رو کرد به آن ديو که به شکل جوانى بود پرسيد: 'چه کار کنيم؟' جوان زمين ادب بوسيد و گفت: 'شهريار به سلامت باشد اگر اجازه دهيد من دمار از روزگار او برمىآورم' . پادشاه گفت: 'من از خدا مىخواهم اين زنديق از ميان برداشته شود، حکم حکم توست' . | |||
جوان رو کرد به آن مرد بيچاره پرسيد: 'اين غلام چه موقع مىآيد و چگونه ما مىتوانيم او را از بين ببريم؟' گفت: 'حال که آمادهٔ اين خدمت بزرگ هستيد راهش اين است. اين غلام با آن زن مکار رفتهاند به شکار دريا از شب که پاسى بگذرد اول زن مىآيد و در اين بسترى که در کنار اطاق هست مىخوابد. پس از نيمساعت غلام مىآيد اگر زهرمار زياده خورده باشد مست و لايعقل مىرود در بستر مرگ و اگر چيزى کوفت نکرده باشد، توى آن گنجهٔ کنار اطاق شراب دارد مستقيم مىرود و يک بطرى برمىدارد لاجرعه سر مىکشد مىآيد طرف من چند ضربه شلاق به من مىزند بعد کپهٔ مرگ مىگذارد. راهش اين است يک نفر که خيلى دلاور باشد اول در بستر بخوابد. زن که وارد شد به خيال اينکه غلام زودتر آمده مىرود زير لحاف. آن شخص بايد زبردستى کند و با خنجر کار زن را يکسره کند و جنازهٔ او را فورى ببرد در اتاق ديگر، و باز قاتل بخوابد در رختخواب ولى هيچ حربهاى به اين غلام کارگر نيست بهجز يک خنجر که در گوشهٔ اتاق آويزان است که باطل سحر است بايد از آن استفاده کنند، آن خنجر را برداريد و يک خنجر بهجاى آن در غلاف بگذاريد که ملتفت نشود اگر غلام را بتوانيد از پا دربياوريد کار تمام است، جگر او را بايد بسوزانيد و خاکسترش را بريزيد توى دريا تمام ماهىها دو مرتبه به شکل اول درمىآيند و دريا هم همان شهر اولى مىشود. | |||
پادشاه فورى دستور داد خنجر را از غلاف بيرون درآوردند و خنجر زمردنگار را که شباهت تمام به آن خنجر داشت بهجايش گذاشتند بعد رو کرد به همراهان که کدام يک داوطلب مىشويد؟ آن ديو گفت: 'قربان من از علم سحر اطلاع کامل دارم، شما همگى برويد يکجا پنهان بشويد من و صياد کار هر دو را مىسازيم' . پادشاه با همراهان رفتند در اتاقى که دوردست بود پنهان شدند ديو با علم سحر به شکل زن شد و چادر بهسر کرد، گوشهٔ اتاق پشت پرده نشست و به ماهيگير گفت: 'تو برو زير لحاف اگر اول زن آمد تو با خنجر کارش را تمام کن و اگر غلام اول آمد من با همين خنجر افسونگر پهلويش را خواهم دريد' . ماهيگير رفت زير لحاف و خنجر از غلاف بيرون کشيد. ديو هم که به شکل زن درآمده بود با چادر پشت پرده در کمين نشست. پاسى که از شب گذشت زن مکار وارد شد مست و لايعقل رفت رير لحاف و به خيال خودش غلام را تنگ در برگرفت که صياد خنجر را تا قبضه در شکمش فرو برد. خواست نعره بزند صياد دهنش را محکم بست تا جان نحس او از تن پليدش بيرون رفت، فورى او را بغل زد و برد در اطاق ديگر مخفى کرد و خودش هم مخفى شد ديو که از خيال زن راحت شد رفت زير لحاف خوابيد. چند لحظه بعد غلام وارد شد، بوى خون به مشامش رسيد تازيانه برداشت به جان آن جوان بدبخت افتاد که بوى خون از کجاست؟ ديو که به شکل زن درآمده بود، از زير لحاف بيرون آمد گفت: 'قربان دستت، بزن' . غلام به خيال اينکه همان زن مکار است بىخيال داشت شلاق مىزد که ديو از عقب سر تهىگاهش را مثل چلوار پاره کرد و غلام نعره زد و افتاد و ديو به چالاکى شکمش را دريد و هنوز زنده بود که جگرش را از شکم بيرون کشيد. | |||
پادشاه و همراهان خودشان را رساندند و هيزم جمع کردند و جگر غلام را سوزاندند، خاکسترش را به آب دريا زدند و اول ماليدند به بدن نيمه سنگ شدهٔ آن جوان، بعد به قراولان که سنگ شده بودند ماليدند. آنها هم زنده شدند مابقى را هم ريختند به دريا که يکدفعه هوا تاريک شد و رعد و برق برخاست. مدتى طول کشيد آب دريا خشک شد و شهر مثل روز اول پيدا شد و مردم هم به قال و غوغا ريختند دست پادشاه را بوسيدند و شاه خودشان به مقر سلطنت نشست. پادشاه امر کرد که اين ماهيگير بايد وزير دست راست تو باشد و آن ديو هم وزير دست چپ. ديو زمين خدمت را بوسيد و گفت: 'قبلهٔ عالم! من آدميزاد نيستم، ديوى هستم که از زمان حضرت سليمان زندانى شده بودم و اين صياد مرا نجات داد. مىخواستم آزادانه بروم دنبال کارم' . شاه امر کرد شهر را آذين بستند، هفت شبانهروز کوس و گبرگهٔ پادشاهى نواختند و پادشاه، جوان را به دامادى خود قبول کرد و بهجاى آن زن مکاره که مدتى روزگار او را سياه کرده بود دخترش را عقد بست و به او داد. صياد هم يکدفعه از قعر مذلت نجات پيدا کرد و به مقام وزارت رسيد. بعد اجازه گرفت و با چند سوار رفت و زن و بچهاش را که تمام عمر نان جو سير هم نخورده بودند برداشت آورد خدمت پادشاه و تا زنده بود از غم نجات پيدا کرد. قصهٔ ما که سر رسيد، غلاقه به خونهاش نرسيد؛ رفتيم بالا ماست بود؛ قصهٔ ما راست بود؛ آمديدم پائين دوغ بود؛ قصهٔ ما دروغ بود. | |||
- مرد ماهيگير | |||
- قصههاى ايراني، جلد دوم ـ ص ۴ | |||
- سيدابوالقاسم انجوى شيرازى | |||
- انتشارات اميرکبير، چاپ اول ۱۳۵۳ | |||
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست