چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

قاضی‌دانا


يه روستائى يه نعلِ اسپى تو بيابون پيدا کرد. عقلش نمى‌رسيد که اى چيزه. بردتش پيشِ قاضى دِه و پرسيد: 'اى چيزه؟'
قاضى گُف: 'نمى‌دونم شما بعد از مرگ من چه کار مى‌کنين! يه ماهه که پير شدم افتادم وَر زمين.'
بعد از چندى يه کلاغى تو همو دِه اومد، سرِ درختى نِشس و بنا کِرد به قارقار کردن. مَردم اومدن پيش قاضى که: 'بيا ببين قاصد خدا چى ميگه.'
قاضى اومد پادرخ نگائى کرد و گُف: 'مَ حالا ميرم بالا ببينم چه ميگه. شما دو تُا ريسپون ببندين وَر پا مَن که اگر قاصد خدا خواس (=خواست) مِنه ببره مِنه بکشين از دِرخ پائين.' اينا اومدن و دو تا ريسپون بستن وَر دو تا پا قاضي. قاضى رَف بالا دِرخ، سِرِشِ از ميونِ دو تا شاخه کِرد بيرون که گِلِ (کنار، پهلوي، سر) پا کلاغه بند کنه. کلاغ پريد. مردمم بنا کردن پا قاضى ره کشيدن.سِرِِ قاضى کنده شد، تو درخ موند و تنش افتاد پائين بى سر.
ميون اونا گفتگو شد، يه پارهٔ گفتن: 'قاضى سر داشته!' يه پارهٔ گفتن: 'نداشته.' او وخَت گفتن: 'ميريم دِرِ خونه قاضي، از زنش مى‌پرسيم.' رفتن دِرِ خونهٔ قاضي، در زدن. زنش اومد پُشتِ دَر گُف: 'چى مى‌گين؟'
گفتن: 'قاضى سَر داشته يا نه؟'
زن گُف: 'نمى‌دونم سر داشته يا نه، اينقده مى‌دونم که وختى که نون مى‌لمبوند، ريشِش مى‌جُمبوند.'
قصهٔ من به سر رسيد .....
- (قصهٔ) قاضى‌دانا
- فرهنگ مردم کرمان ـ ص ۲۰۹
- گردآورنده: د.ل. لريمر
- به کوشش: فريدون وهمن
- انتشارات بنياد فرهنگ ايران ـ چاپ اوّل ۱۳۵۳
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دهم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ ـ چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید