جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا
قصهٔ باباخارکن
هر چه رفتيم راه بود. |
هر چه کنديم خار بود. |
کليدش به دست ملک جبار بود ... |
يکى بود و يکى نبود. غير از خدا هيچکس نبود. |
يه باباخارکنى بود که بيرون شهر با زنش و دخترش تو يه خونهٔ فسقلى زندگى مىکردند ... |
روزها مىرفت خارکني، يه کوله خار مىکند مىبرد شهر مىفروخت با پولش چيزميزى مىخريد، مىبرد خونه با زنش و دخترش مىخوردن و شکر خدا را مىگفتن. |
يه روز صبح باباخارکن هوس کرد که پيش از رفتن به خارکنى يه قليونى بکشه. به دخترش گفت: 'جان بابا، يه قليون چاق کن بده من بکشم.' |
دختره رفت قليون چاق کنه، ديد آتيش ندارن، رفت در خونهٔ همسايهشون يک دو تا گل آتش بگيره، ديد همهشون دور تا دور نشستن قصه مىگن و نخوچى کيشميش پاک مىکنن. سلام کرد گفت: 'اومدم يک دو تا گل آتيش ازتون بگيرم برا بابام قيليون چاق کنم.' |
زن همسايه گفت: 'يه دقه بشين. داريم آجيل مشگلگشا پاک مىکنيم. اگه مىخواى تو هم مث من نذر کن هر ماه صنار آجيل مشگلگشا بخر تا گره از کار بابات واشه.' |
دختر باباخارکن نشست تا آجيل مشگلگشا رو پاک کردن و فاتحه شم خوندن، بعد سهمشو گرفت و با آتيش اومد خونشون، توى راهم پيش خودش نذر کرد که اگه کار و بار پدرش خوب شه، اونم مث همسايه هر ماه صنار آجيل مشگلگشا بخره .... |
وقتى رسيد خونه، باباخارکن بنا کرد به داد و بيداد که: 'دختره خير نديده، يه گل آتيش گرفتن که اين همه کار نداشت. از بش طولش دادى منُ پاک امروز از کار انداختي!' |
دختره گفت: 'عيب نداره، عوضش واست آجيل مشگلگشا آوردم و خودمم نذر کردم که اگه کار و بارمون خوب بشه، هر ماه صنار آجيل مشگلگشا بخرم.' |
باباخارکن قليونى رو که دخترش چاق کرد، کشيد و راه افتاد رفت پى کارش. و با اين که اون روز خيلى دير شروع به کار کرده بود تونست خار زيادى بکنه و از هر روز بيشتر پول درآره. |
همونجور که داشت خار مىکند و پشته مىکرد، چشمش افتاد به يه بته خار خيلى گنده و با خودش گفت: 'اين يه بته رم که بکنم ديگه واسه امروز بسه.' |
خارکن بيخ بته رو گرفت و به زور از ريشه درش آورد و يه هو چشمش افتاد به زير اون. ديد يه تخته سنگ پيداس. على را ياد کرد و تختهسنگو از جاش کنار زد. ديد پله مىخوره ميره پائين. فکر کرد لابد اون پائين يه خبرى هست. |
بسمالله گويان از پلهها پائين رفت و رسيد به يه زيرزمين و اينور و اونور که چشم انداخت ديد به!... خدا بدهد برکت! دوزاده تا خم خسروى اونجاست پر از دُر و گوهر شبچراغ و مروارى و زمرد و الماس که هر دونهئيش خراج هفت سال يه مملکته! |
خيلى خوشحال شد، يکى از جواهرارو ورداشت اومد بيرون. تخته سنگُ گذاشت جاش و راه افتاد بهطرف شهر. |
نزديک غروب آفتاب بود که رسيد به شهر. يه راست رفت پيش جواهرفروش و اونُ به قيمت زيادى فروخت و شبونه هر چى تو خونه کم داشتن از مس و ديگ و ديگبر و فرش و چراغ و همه چى خريد و گذاشت کول هفت هشتا حمال و گفت: 'اينارو ببرين فلون جا به فلون نشوني، بگين خودشم الان از عقب سرمياد.' |
حمالا رفتن پرسون پرسون خونهٔ بابا خارکنو پيدا کردن و در زدن گفتن: 'آقا اينارو فرستاده و پيغوم داده که خودم از عقب سر ميام.' |
دختره که چشمش افتاد و به اونا اشک تو چشاش حلقه زد و گفت: |
'اى بابا، خونهٔ خرس و باديهٔ مس! ... نه بابا خدا خيرتون بده واسه ما از اين خبرا نيست عوضى اومدين ...' |
خلاصه، از حمالا اصرار و از دختر انکار و .... حمالام ديگه مأيوس شده بودن و داشتن برمىگشتن که باباخارکن خودش سر رسيد و گفت: 'اى واي! اينارو چرا تا حالا اينجور زير بار نيگرداشتين؟!' |
باري، دختره و مادرش حيرت زده پاشدن کومک کردن تا اسبابا جابهجا شد و حمالام مزدشونو گرفتن و رفتن. اونوقت باباخارکن نشست و سر فرصت واسه زنش و دخترش قضيه را تعريف کرد که: 'آره چه نشستهايد که گنچ پيدا کردهام و ديگه از بدبختى نجات پيدا کرديم. اما حالا يه بدبختى ديگه پيدا شده و اونم اينه که هيچ نمىدونم اين گنجو چيکارش بکنم که کسى نفهمه!' |
دختره گفت: 'تا باشه از اين بدبختىها باشه، اين که کارى نداره پدر، دور زمينى رو که گنج توشه يه چينه مىکشيم بعدم يواش يواش جواهرارو مىبريم مىفروشيم. آخر سرم جاش يه قصر عالى مىسازيم که بومش به فلک برسه.' و همين کارم کردن. |
روزى از روزها سلطان که با وزيرش رفته بود شيکار، از قضا گذارش افتاد به قصر باباخارکن و از ديدن اون خيلي، تعجب کرد و گفت: 'بهبه! عجب قصري!' عجب قصر با شکوهي! ... بگين ببينم اين قصر مال کيه؟!' |
گفتن: 'قبلهٔ عالم به سلامت باد، والا اين قصر و تازه ساختن نمىدونيم مال کيه. همينقدر مىدونيم که مىگن اسم صاحابش لعل سوداگره.' |
سلطان با وزيرش مشورت کرد و وزير گفت: 'قربانت گردم اگر اجازه بفرمائين همينطور به بهانهٔ آب خواستن براى قبلهٔ عالم، بريم در بزنيم، سر و گوشى آب بديم ببينم که قضيه از چه قراره و صاحب قصر کيه و چيکارهس.' سلطان اين فکرو پسنديد. |
رفتن جلو، دم قصر، در زدن و گفتن قبلهٔ عالم به شکار تشريف آوردن و تشنهشونه، اگه ميشه يه ظرف تميز آب بدين.' |
باباخارکن که خودش از قضا اومده بود دم در گفت: 'البته که ميشه، به ديده منت!' |
رفت و از تو گنج، يک جام طلاى جواهرنشان ورداشت آب کرد و برد براى سلطان، آب را خورد و نگاهى به جام کرد و گفت: |
'بهبه! من تو همهٔ خزانهام يه چنين جامى ندارم.' |
باباخارکن اينو شنيد فورى جامُ پيشکش کرد. |
سلطان خيلى خوشحال شد و پرسيد: ' اين قصر مال کيه؟' |
باباخارکن گفت: 'قربان اين قصر لعل سوداگره.' |
سلطان از همون نصفه راه به قصر برگشت. وقتى دختر سلطان ديد که پدرش به اين زودى برگشته، ناراحت شد و گفت: |
'سلطان بابا، چطور امروز به اين زودى از شکار برگشتي؟' |
سلطان جريان را تعريف کرد. دختر سلطان خيلى خوشحال شد و گفت: |
'آخي، کاش که پرسيده بودى لعل سوداگر دختر هم داره که با من دوست بشه يا نه!' |
سلطان فرستاد تحقيق کردن و براى دختر سلطان خبر آوردن چه نشستهاى که لعل سوداگر دخترى داره که جون مىده واسه دوستى با دختر سلطان! |
دختر سلطان گل از گلش شکفت، فرستاد عقب دختر لعل سوداگر. دختر لعل سوداگر هم چند تيکه جواهر قيمتى براى پيشکش برداشت و خواست که راه بيفتد مادرش بهاش گفت: 'دختر جون، يادت باشه موقع برگشتن صنار بدى آجيل مشگلگشائى رو نذر کرده بودي، بخرى با خودت بياوري.' |
اما دختر که عجله داشت زودتر خودشو به قصر سلطان برسونه گفت: |
'چه حرفائى مىَزنى نهنه، آجيل مشگلگشل چيه، ولم کن کشميش گرمه، نخودچى هم ثقل داره.' |
اينو گفت و راه افتاد رفت به قصر سلطان.... |
خلاصه، دختر سلطان خيلى از دختر لعل سوداگر خوشش اومد طورى که ديگه فقط سرى و بالينى از هم سوا بودن، نفسشون واسه همديگه در مىرفت. |
همچنین مشاهده کنید
- محمد و مقدم (۳)
- پیدایش خربزه و هندوانه
- سنگ راز
- میراث سه برادر
- دهاتی و تاجرها(۲)
- مهمان
- بازرگان و قاضی و بهلول
- مروارید خوشه، دُرّ دو گوشه (۲)
- مرد دهاتی که سنگی از طلا پیدا کرد
- گردنبند و کلاغ
- گلنار
- مغول دختر
- ملکمحمد تجار
- پسرِ باکلّه
- عقوبت
- انار و کولی
- خالهمورچه، کلاغ و قاضی
- عقوبت (۲)
- گرگ و گوسفند
- مردی که از جمع الواطها بیرون آمد
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
طالبان رئیسی ابراهیم رئیسی توماج صالحی حجاب گشت ارشاد رهبر انقلاب سریلانکا کارگران پاکستان مجلس شورای اسلامی دولت
آتش سوزی کنکور سیل هواشناسی تهران سازمان سنجش شهرداری تهران پلیس سلامت فراجا قتل زنان
خودرو قیمت خودرو دلار قیمت دلار قیمت طلا بازار خودرو ایران خودرو بانک مرکزی ارز قیمت سکه مسکن سایپا
ترانه علیدوستی مهران مدیری تلویزیون فیلم سحر دولتشاهی سینمای ایران کتاب بازیگر تئاتر شعر سینما
کنکور ۱۴۰۳
اسرائیل غزه آمریکا رژیم صهیونیستی فلسطین جنگ غزه روسیه حماس اوکراین طوفان الاقصی اتحادیه اروپا ترکیه
فوتبال پرسپولیس استقلال بارسلونا بازی ژاوی باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس فوتسال تراکتور تیم ملی فوتسال ایران لیگ برتر انگلیس
هوش مصنوعی تیک تاک همراه اول فیلترینگ ناسا وزیر ارتباطات تبلیغات اپل نخبگان
مالاریا سلامت روان کاهش وزن استرس داروخانه پیری دوش گرفتن