|
|
- زى:
|
به اين معنى که در ادبيات درى ديده مىشود و در پهلوى بىسابقه است تنها در کتيبههاى ساسانى و سکههاى قديم فارس اين حرف (زي) بهجاى علامت اضافه گاهى مانند 'ابن' استعمال شده است چنانکه در سکهٔ بغداد: يغداذ زى بغ کرت ـ يعنى بغداذ پسر بغکرد آمده است، و در کتيبهٔ شاپور سکانشاه مکرر اين کلمه آمده است مثال: 'پت اين راسى زى برسْتُخْرى اَنْتراَوْسِکسِتان شد' يعني: 'شاپور بدين راه استخر اندر سکستان شد ـ که مرادش آن است که شاپور بدين راه استخر بهسوى سيستان گذشت. و اينجا زى علامت افاضه است ـ و در همان کتيبه گودي: ' نرسهى زى و مغوزى وراچان ... ريومتران زىزرنگى شترپ و نرسهى زىدپير' يعني: نرسى پسر مغو پسر وارچان ... ريومتران پسر زرنگ شهرپان و نرسى دبير. که گاهى علامت اضافه و گاهى بهجاى اضافهٔ نسبى آمده است.
|
|
اما 'زي' بهمعنى 'سوي' و 'نزد' در پهلوى نيست و اين لغت ويژهٔ زبان درى است و در نثر بلعمى و ساير نثرهاى قديم فراوان است و به معنى که در پهلوى ديديم در زبان درى ديده نشد.
|
|
- سوى:
|
اين لغت در اصل به معنى جهت و خط فرضى است از نقطهاى به جهان ديگر خواه مادى و محسوس و خواه معنوى مانند چهار سوى ـ سوى قناة ـ سوى نژادى و خانوادگى و بالمجاز در مورد معين به معنى 'نزد' و 'پيش' و 'طرف' آمده است، و در نثر قديم به معنى 'براي' هم استعمال مىشده است و اين استعمال بعدها از ميان رفته است. مثال معنى اخير از بلعمي:
|
|
'هرگاه که فرزندان بهسوى او خوردنى آوردندى او بهرى بهسوى پشنگ بنهادى پس سوى او بردي'
|
|
يعنى ـ هرگاه فرزندان بهسوى او خوردنى آوردندى او قسمتى براى پشنگ جدا کردى و براى او بردي. مثال ديگر:
|
|
'کيومرث گفتا پندارى که همه دلها بر يک حال رونده است از سوى فرزندان، مرا باک او گرفته است و او را باک (۱) فرزندان خويش' يعني: از جهة فرزندان....
|
|
(۱) . باک به معنى دغدغه عربى و نگرانى است و بىباک و باک نکردن هم ازين معنى است يعنى کسى که دغدغه و نگرانى در کارى ندارد و او را باک و نگرانى نيست و استعمال باک به معنى اسمى در حال اضافه نيز از مختصات نصر قديم است.
|
|
مثال ديگر: 'اين ضحاک را اژدها بهسوى آن گفتندى که بر کتف او دو پاره گوشت بود بزرگ بررسته دراز و سر آن به کردار مارى بود' يعنى او را اژدها از آن و براى بود بزرگ بررسته دراز و سر آن به کردار مارى بود' يعنى او را اژدها از آن جهت و براى آن گفتند که ...
|
|
مثال از شعر فردوسي:
|
|
زواره بياورد از آن سو سپاه |
|
يکى لشکر داغدل کنيهخواه |
به ايرانيان گفت رستم کجاست |
|
بدين روز خاموش بودن چراست |
شما سوى رستم به جنگ آمديد |
|
خرامان به جنگ نهنگ آمديد |
|
|
که سوى در شعر آخر به معنى 'براي' است يعنى شما به حمايت رستم آمدهايد.
|
|
ناصر خسرو گويد:
|
|
گيسوى من بهسوى من بدو ريحان است |
|
گر بهسوى تو همى تافته مار آيد |
|
|
يعنى گيسوى من نزد من و براى من دو دسته ريحان است اگر براى تو تافته مار است.
|
|
|
اين لغت که از قرن هفتم مطلقاً به معنى شنگ و زيبا و شيرين آمده است، در اصل به معنى چرک وريم بوده است، و شوخگن بهمعنى چيزى است که به شوخ وريم آلوده باشد و هنوز به همين معنى در فرهنگها باقى است و سپس به زودى معانى مجاز به خود گرفته و در قرن پنجم و ششم چنانکه خواهيم آورد رفته رفته متمايل به معانى ديگر شده تا در قرون هفتم و هشتم به کلى معنى اصلى خود را از دست داده است.
|
|
مثال از اسرارالتوحيد:
شيخ ابوسعيد، روزى در حمام بود و درويش شيخ را خدمت مىکرد و دست بر پشت شيخ مىماليد و شوخ بر بازوى شيخ جمع مىکرد، چنانکه رسم قايمان (قائم، يعنى کسى که به خدمت کسى قيام کند و در اينجا نام خدمتگر گرمابه است که به خدمت مشتريان درايستند). باشد تا آن کس که ببيند که او کارى کرده است، پس در ميان اين خدمت از شيخ سؤال کرد که اى شيخ جوانمردى چيست؟ شيخ ما حالى گفت: آنکه شوخ مرد به روى مرد نياوردى ـ ص ۳۵۱'
|
|
و شيخ فريدالدين عطار در منطقالطير اين قصه را به نظم آورده است سخت و خوب ماتيمّن و تبرک را آن قطعه اينجا آورديم.
|
|
|
قطعه |
|
بوسعيد مهنه در حمام بود |
|
قائمش افتاده مردى خام بود |
شوخ شيخ آورد بر بازوى او |
|
جمع کرد آنجمله پيش روى او |
بعد از آن پرسيد از آن شيخ مهان |
|
که جوانمردى چه باشد در جهان |
گفت عيب خلق پنهان کردن است! |
|
شوخ کس باروى ناآوردن است |
اين جوابى بود بر بالاى او |
|
قائمش افتاد اندر پاى او! |
|
|
مثال ديگر از اسرارالتوحيد:
'ايجون سه چيز از ما ياددار، اول آنک چون يکى از مويم بر خواهى داشت دست واستره (۱) نمازى کن (نمازى يعنى طاهر و پک و نشسته) ديگر ابتدا در موى برگرفتن به جانب راست کن، و ديگر موى و شوخ که باستره از سر بردارى نگاهدار (۲) تا چشم کسى بر آن نيوفتد' (ص ۱۷۲) ... 'مردم در هفته شوخگن شود و موى باليده... چون به گرمابه درآيد موى بر دارد و شوخ پاک کند' (ص ۲۷۲)
|
|
(۱) . استره به معنى تيغ حجامى است از مادهٔ استر و استردن که ستردن گويند، با هاء غيرملفوظ که آن را هاء اسمى گوئيم و آن هائى است که به واسطهٔ آن فعل امر را به اسم آلت بدل سازند چون گير و گيره و مال و ماله و رند و رنده و استر و استره و شبيه است بهاء تخصيصص که آن را تخصيصالجنس خوانند چون دست و دسته دندان و دندانه و تن و تنه و گوش و گوشه و گوشه کماقال صحبالمعجم (ص ۲۱۸ طبع ليدن) و هاء مصدرى چون خند و خنده و گرى و گريه و موى و مويه و غيره.
|
|
(۲) . نگاهدار ـ فعل امر از نگاه داشتن به معنى مراقبت کردن و مواظب بودن است نه به معنى امروز که حفظ کردن باشد و اين فعل را بلعمى و تاريخ سيستان و بيهقى و کتب قديم مکرر به معنى مذکور آمده است و بعدها از بين رفته.
|
|
ابو عبدالله الوالوالجى که به قول عوفى (ج۱ ص ۲۲) از شعراى سامانيان است در شعر خود 'شوخ' را به معنى مجازى شجاع در صفت محبوب آورده است.
|
|
سيم دندانک و بسدانک و خندانک و شوخ |
|
که جهان آنک بر ما لب او زندان کرد |
|
|
و در عهد سلطان محمود اواخر قرن چهارم در وازرت ابوالعباس اسفراينى کسى اين شعر را به تازى گردانيده و اين لغت را در تازى 'عِرَم' به معنى کسى که از بسيارى نشاط و فرح نداند که چه کند و سوء خلق بايد بدخوى و مردم آزار گردد يعنى 'مَزِح و شَرِش' معنى کرده است، و ما اين هر دو قطعه را قبل از اين در ضمن 'انک' نقل کردهايم و اين قديمترين سندى است که شوخ را به همان معنى که بعدها شوخى و شوخى ديدگى و شوخ چشمى و شوخروئى از آن ساخته شد آورده است.
|
|
سند ديگر حدودالعالم است که در سنهٔ ۳۷۲ اين لغت را به معنى مجازى آورده است و 'شوخ روي' از آن ساخته است به معناى خيرهچشم و بدخلق و جنگى و وحشي، چنانکه دربارهٔ 'غوز' گويد: 'مردمانى شوخروى و ستيزه کارند و بددل و حسودند و گردندهاند بر چراگاه و گياخوار ... و مردمانىاند با سلاح و آلات و دليرى و شوخى اندر حرب (ص ۵۴) ..' باز جاى ديگر گودي: 'و اين 'وس' ناحيتى بزرگ است و مردمانى بدطبعاند و بزرگ و ناسازنده و شوخروى و ستيزه کار و حرب کن.' (۱۰۷ص) و در قرن پنجم اين لغت با وضع ترکيبى به همين مضامين استعمال مىشود و همه جاى معنى سوء خلق و شر از آن بر مىآيد، لکن از قرن هفتم به بعد اين لغت و اشتقاقات آن مانند شوخى کردن، و مفرد آن 'شوخ' در وصف معشوقگان بسيار آمده و از ان معنى مطلوب زيبائى و لطف ساختهاند نه معناين نامطلوب اصلى کمامر و شيخ سعدى به هر دو معنى آورده است، به معنى جسور.
|
|
مرا در سپاهان يکى يار بود |
|
که جنگاور و شوخ و عيار بود |
|
|
به معنى ظرافت و شوخي:
|
|
شوخى مکن اى دوست که صاحب نظرانند |
|
بيگانه و خويش از پس و پيشت نگرانند |
|
|
و در گلستان فرمايد: 'يکى از بندگان عمروليث گريخته بود کسان از عقب وى برفتند و بازآوردند، وزير را با او غرضى بود اشاره به کشتن کرد تا دگر بندگان چنين حرکتى نکنند، بندهٔ مسکين سر در پيش عمرو بر زمين نهاد و گفت:... من پروردهٔ نعمت اين خاندانم نخواهم که فرداى قيامت به خون من گرفتار آئى و اگر لابد خواهى کشت به تأويل شرعى بکش، گفت تأويل شرعى چگونه باشد؟ گفت اشارت فرماى تا من وزير را بکشم بعد از آن مرا به قصاص او بکش تا به حق کشته باشي، ملک را خنده گرفت و وزير را فرمود چه مصلحت مىبيني؟ وزير گفت اى خداوند جهان از براى خداى اين شوخ ديده را به صدقهٔ گور پدرت آزاد کن که مرا در بلائى نيفکند.'
|
|
چنانکه مىبينيد هنوز بوئى از معنى حقيقى در اين هر دو استعمال شيخعليهالرحمه در نظم و نثر باقى است، چه در آن روزگار اذهان ادباء به معنى اصل نزديک بود است و در مجازات رعايت حقيقت را از دست نمىنهادهاند، اما در قرون بعد که سر و کار آنها تنها با اينگونه مجازها بوده است از معنى اصلى دور افتاده و آن مجاز را نيز به مجازى ديگر پيوستهاند و به آخر طورى شده که معناى حقيقى پاک فراموش شده و لغت مذکور به خلاف اصل، معنائى ديگر به خود گرفته است و از اين قبيل لغات در زبان پارسى بسيار است که نمودن آنها کار صاحبان فرهنگ است.
|