عاشق بیقرار، از سر درد |
|
به ریا مدتی چو طاعت کرد |
از ریا دور بود اخلاصش |
|
برد سوی عبادت خاصش |
بوی تحقیق از آن مجاز شنود |
|
دری از عاشقی برو بگشود |
دایما مشتغل به ذکر خدای |
|
نه به شه راه داد و نی به گدای |
نه شنید از کسی، نه با کس گفت |
|
در عبادت به آشکار و نهفت |
هم رعیت مرید و هم شاهش |
|
همه از ساکنان درگاهش |
شبی، آن مه، چو جمله خلق بخفت |
|
زد در شیخ و در جوابش گفت: |
آنکه معشوق توست؟ گفت: آری |
|
گر تو آنی من آن نیم، باری |
زد بسی در ولیک سود نداشت |
|
نگشود و بر خودش نگذاشت |
شاه خوبان، چو دید آن حالت |
|
متاثر شد از چنان حالت |
در خود از درد عشق دردی دید |
|
باز گردید و جای می نگزید |
چون که در قصر خویش منزل کرد |
|
با هزاران هزار انده و درد |
سینه پر سوز ازو و دل بریان |
|
جان به دریا غریق و تن به کران |
گشت بیمار، چو نخورد و نخفت |
|
دایما با خود این سخن میگفت: |
طالبم را نگر، که شد مطلوب |
|
یا محب مرا، که شد محبوب |
ای پدر، بهر من طبیب مجوی |
|
رو، ز بیمار خویش دست بشوی |
کو نداند دوا عنای مرا |
|
چاره مردن بود بلای مرا |
درد دل را مجو دوا ز طبیب |
|
به نگردد، مگر به بوی حبیب |
چون که درد من از طبیب افزود |
|
هیچ دارو مرا ندارد سود |
نیست در دل ز زهر غم آن درد |
|
که به تریاق دفع شاید کرد |
من خود این درد را دوا دانم |
|
لیکن از شرم گفت نتوانم |
چون به یکبارگی برفت از کار |
|
به اتابک رسید این گفتار |
گفت اتابک که: محرم او کیست؟ |
|
باز پرسید ازو به خفیه که: چیست؟ |
سر عنقاست؟ یا دماغ نهنگ؟ |
|
زیر دریاست؟ یا به هفت اورنگ؟ |
چون بپرسید محرمش، به نهفت |
|
راز خود را، چنان که بود، بگفت |
عشق نقلی و چارهسازی او |
|
بر غم خویش و بینیازی او |
وآنکه آن شب برفت و وا گردید |
|
که چه بیالتفاتی از وی دید |
به تنی خسته و دلی پر غم |
|
همه تقریر کرد با محرم |
چون که محرم شنید ازو این راز |
|
گفت در خدمت اتابک باز |
گفت، اتابک چو این سخن بشنید: |
|
باید این درد را دوا طلبید |
با بزرگان عهد او بر شیخ |
|
به تضرع بخواست از در شیخ |
تا گشاید برو طریق وصول |
|
کند از راه خادمیش قبول |
زین نمط پیش او بسی راندند |
|
قصهی راز پس فرو خواندند |
رقتی در میانه پیدا شد |
|
اثر عشق او هویدا شد |
شیخ، از راه حق، فراغت را |
|
به رضا گفت آن جماعت را: |
این بنا بر مراد من منهید |
|
لیک او را مراد او بدهید |
پس اتابک گرفت او را دست |
|
پیر عقد نکاح او در بست |
پیش دختر از آن خبر بردند |
|
همدمش ساعتی بیاوردند |
یار محبوب و پس محب مرید |
|
چون که در آستان شیخ رسید |
زد سرانگشت بر درش در حال |
|
بار دادش، کنون که بود حلال |
عفت عشق و صدق یار نگر |
|
حسن تدبیر و ختم کار نگر |
نیست دل را، به هیچ نوع، از دوست |
|
آن صفا کز معاملات نکوست |
چون که بنیاد را بر اصل نهاد |
|
بر دل خود در مراد گشاد |
عشق او را چو خانه روشن کرد |
|
خاندانش جهان مزین کرد |
|