شبی خفته بد ماه با شهریار |
|
پر از گوهر و بوی و رنگ و نگار |
همانا که برزد یکی تیز دم |
|
شهنشاه زان تیز دم شد دژم |
بپیچید در جامه و سر بتافت |
|
که از نکهتش بوی ناخوش بیافت |
ازان بوی شد شاه ایران دژم |
|
پراندیشه جان ابروان پر ز خم |
پزشکان داننده را خواندند |
|
به نزدیک ناهید بنشاندند |
یکی مرد بینادل و نیکرای |
|
پژوهید تا دارو آمد به جای |
گیاهی که سوزندهی کام بود |
|
به روم اندر اسکندرش نام بود |
بمالید بر کام او بر پزشک |
|
ببارید چندی ز مژگان سرشک |
بشد ناخوشی بوی و کامش بسوخت |
|
به کردار دیبا رخش برفروخت |
اگر چند مشکین شد آن خوبچهر |
|
دژم شد دلارای را جای مهر |
دل پادشا سرد گشت از عروس |
|
فرستاد بازش بر فیلقوس |
غمی دختر و کودک اندر نهان |
|
نگفت آن سخن با کسی در جهان |
چو نه ماه بگذشت بر خوبچهر |
|
یکی کودک آمد چو تابنده مهر |
ز بالا و اروند و بویا برش |
|
سکندر همی خواندی مادرش |
بفرخ همی داشت آن نام را |
|
کزو یافت از ناخوشی کام را |
همی گفت قیصر به هر مهتری |
|
که پیدا شد از تخم من قیصری |
نیاورد کس نام دارا به بر |
|
سکندر پسر بود و قیصر پدر |
همی ننگش آمد که گفتی به کس |
|
که دارا ز فرزند من کرد بس |
بر آخر یکی مادیان بد بلند |
|
که کارزاری و زیبا سمند |
همان شب یکی کرهیی زاد خنگ |
|
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ |
ز زاینده قیصر برافراخت یال |
|
که آن زادنش فرخ آمد به فال |
به شبگیر فرزند را خواستی |
|
همان مادیان را بیاراستی |
بسودی همان کره را چشم و یال |
|
که همتای اسکندر او بد به سال |
سپهر اندرین نیز چندی بگشت |
|
ز هرگونهیی سالیان برگذشت |
سکندر دل خسروانی گرفت |
|
سخن گفتن پهلوانی گرفت |
فزون از پسر داشتی قیصرش |
|
بیاراستی پهلوانی برش |
خرد یافت لختی و شد کاردان |
|
هشیوار و با سنگ و بسیاردان |
ولی عهد گشت از پس فیلقوس |
|
بدیدار او داشتی نعم و بوس |
هنرها که باشد کیان را به کار |
|
سکندر بیاموخت ز آموزگار |
تو گفتی نشاید مگر داد را |
|
وگر تخت شاهی و بنیاد را |
وزان پس که ناهید نزد پدر |
|
بیامد زنی خواست دارا دگر |
یکی کودک آمدش با فر و یال |
|
ز فرزند ناهید کهتر به سال |
همان روز داراش کردند نام |
|
که تا از پدر بیش باشد به کام |
چو ده سال بگذشت زین با دو سال |
|
شکست اندر آمد به سال و به مال |
بپژمرد داراب پور همای |
|
همی خواندندش به دیگر سرای |
بزرگان و فرزانگان را بخواند |
|
ز تخت بزرگی فراوان براند |
بگفت این که دارای داراکنون |
|
شما را به نیکی بود رهنمون |
همه گوش دارید و فرمان کنید |
|
ز فرمان او رامش جان کنید |
که این تخت شاهی نماند دراز |
|
به خوشی رود زود خوانند باز |
بکوشید تا مهر و داد آورید |
|
به شادی مرا نیز یاد آورید |
بگفت این و باد از جگر برکشید |
|
شد آن برگ گلنار چون شنبلید |
|