چنین تا پدید آمد از میغ شید |
|
در و دشت شد چون بلور سپید |
دو لشکر همی جنگ را ساختند |
|
درفش بزرگی برافراختند |
از آواز گردان پرخاشخر |
|
بدرید مر اژدها را جگر |
هوا دام کرکس شد از پر تیر |
|
زمین شد ز خون سران آبگیر |
ز هر سو ز مردان تلی کشته بود |
|
کرا از جهان روز برگشته بود |
بجنبید بر قلبگه سوفزای |
|
یکایک سپاه اندر آمد ز جای |
وزان روی با تیغ کین خوشنواز |
|
بپیچید و آمد به تنگی فراز |
یکی تیغ زد بر سرش سوفزای |
|
سپاه اندر آمد به تندی ز جای |
بجست از کف تیغزن خوشنواز |
|
به شیب اندر انداخت اسب از فراز |
بدید آنک شد روزگارش درشت |
|
عنان را بپیچید و بنمود پشت |
چو باد دمان از پسش سوفزای |
|
همیتاخت با نیزهی سرگرای |
بسی کرد زان نامداران اسیر |
|
بسی کشته شد هم بپیکان و تیر |
همیتاخت تا پیش لشکر رسید |
|
بره بر بسی کشته و خسته دید |
ز بالا نگه کرد پس خوشنواز |
|
سپه را به هامون نشیب و فراز |
همه دشت پرکشته و خواسته |
|
شده دشت چون چرخ آراسته |
سلیح و کمرها و اسب و رهی |
|
ستام و سنان و کلاه مهی |
همیبرد هر کس بر سوفزای |
|
تلی گشته چون کوه البرز جای |
ببخشید یکسر همه بر سپاه |
|
نکرد اندر آن چیز ترکان نگاه |
به لشکر چنین گفت کامروز کار |
|
به کام ما بد از روزگار |
چو خورشید بنماید از چرخ دست |
|
برین دشت خیره نباید نشست |
به کین شهنشاه ایران شویم |
|
برین دز به کردار شیران شویم |
همه لشکرش دست بر برزدند |
|
همی هر کسی رای دیگر زدند |
برین همنشان تا ز خم سپهر |
|
پدید آمد آن زیور تاج مهر |
تبیره برآمد ز پردهسرای |
|
نشست از بر باره بر سوفزای |
فرستادهای آمد از خوشنواز |
|
به نزدیک سالار گردنفراز |
که از جنگ و پیکار و خون ریختن |
|
نباشد جز از رنج و آویختن |
دو مرد خردمند نیکو گمان |
|
به دوزخ فرستیم هر دو روان |
اگر بازجویی ز راه ردی |
|
بدانی که آن کار بد ایزدی |
نه بر باد شد کشته پیروزشاه |
|
کز اختر سرآمد بدو سال و ماه |
گنهکار شد زانک بشکست عهد |
|
گزین کرد حنظل بینداخت شهد |
کنون بودنی بود و بر ما گذشت |
|
خنک آنک گرد گذشته نگشت |
اسیران وز خواسته هرچ بود |
|
ز سیم و زر و گوهر نابسود |
ز اسب و سلیح و ز تاج و ز تخت |
|
که آن روز بگذاشت پیروزبخت |
فرستم همه نزد سالار شاه |
|
سراپرده و گنج و پیل و سپاه |
چو پیروزگر سوی ایران شوی |
|
به نزدیک شاه دلیران شوی |
نباشد مرا سوی ایران بسیچ |
|
تو از عهد بهرام گردن مپیچ |
شهنشاه گیتی ببخشید راست |
|
مرا ترک و چین است و ایران تو راست |
چو بشنید پیغام او سوفراز |
|
بیاورد لشکر به پردهسرای |
فرستاده را گفت پیش سپاه |
|
بگوی آنچ بشنیدی از رزمخواه |
بیامد فرستادهی خوشنواز |
|
بگفت آنچ بود آشکارا و راز |
چنین گفت لشکر که فرمان تو راست |
|
بدین آشتی رای و پیمان تو راست |
به ایران نداند کسی از تو به |
|
بما بر تویی شاه و سالار و مه |
چنین گفت با سرکشان سوفزای |
|
که امروز ما را جزین نیست رای |
کزیشان ازین پس نجوییم جنگ |
|
به ایران بریم این سپه بیدرنگ |
که در دست ایشان بود کیقباد |
|
چو فرزند پیروز خسرو نژاد |
همان موبد موبدان اردشیر |
|
ز لشکر بزرگان برنا و پیر |
اگر جنگ سازیم با خوشنواز |
|
شودکار بیسود بر ما دراز |
کشد آنک دارد ز ایران اسیر |
|
قباد جهانجوی چون اردشیر |
اگر نیستی در میانه قباد |
|
ز موبد نکردی دل و مغز یاد |
گر او را ز ترکان بد آید بروی |
|
نماند به ایران جز از گفت و گوی |
یکی ننگ باشد که تا رستخیز |
|
بماند میان دلیران ستیز |
فرستاده را نغز پاسخ دهیم |
|
درین آشتی رای فرخ نهیم |
مگر باز بینیم روی قباد |
|
که بی او سر پادشاهی مباد |
همان موبد پاکدل اردشیر |
|
کسی را که بینید برنا و پیر |
فرستاده را خواند پس پهلوان |
|
سخن گفت با او به شیرین زبان |
چنین گفت کاین ایزدی بود و بس |
|
جهان بد سگالد نگوید بکس |
بزرگان ایران که هستند اسیر |
|
قبادست با نامدار اردشیر |
دگر هر که دارید بر نای بند |
|
فرستید سوی منش ارجمند |
دگر خواسته هرچ دارید نیز |
|
ز دینار وز تاج و هرگونه چیز |
یکایک فرستید نزدیک من |
|
به پیش بزرگان این انجمن |
به تاراج و کشتن نیازیم دست |
|
که ما بینیازیم و یزدانپرست |
ز جیحون به روز دهم بگذریم |
|
وزان پس پیی خاک را نسپریم |
همه هرچ گفتم تو را گوشدار |
|
چو رفتی یکایک برو برشمار |
فرستاده هم در زمان گشت باز |
|
بیامد گرازان بر خوشنواز |
بگفت آنچ بشنید وزو گشت شاد |
|
همانگاه برداشت بند قباد |
همان خواسته سر به سر گرد کرد |
|
کجا یافت از خاک و دشت نبرد |
همان تخت با تاج پیروز شاه |
|
چو چیز پراگندهی آن سپاه |
فرستاد یکسر سوی سوفزای |
|
به دست یکی مرد پاکیزهرای |
چو لشکر بدیدند روی قباد |
|
ز دیدار او انجمن گشت شاد |
بزرگان همه خیمه بگذاشتند |
|
همه دست بر آسمان داشتند |
که پور شهنشاه را بیگزند |
|
بدیدند با هرک بد ارجمند |
همانگه فروهشت پردهسرای |
|
سپهبد باسب اندر آورد پای |
ز جیحون گذر کرد پیروز و شاد |
|
ابا نامور موبد و کیقباد |
چو آگاهی آمد به ایران زمین |
|
ازان نیکپی مهتر بفرین |
همان جنگ و پیکار با خوشنواز |
|
ز رای چنان مرد نیرنگساز |
همان موبد موبدان اردشیر |
|
اسیران که بودند برنا و پیر |
که از جنگ برگشت پیروز و شاد |
|
گشاده شد از بند پای قباد |
بیاورد و اکنون ز جیحون گذشت |
|
ز ایران سپاهست بر کوه و دشت |
خروشی ز ایران برآمد که گوش |
|
تو گفتی همی کر شود زان خروش |
بزرگان فرزانه برخاستند |
|
پذیره شدن را بیاراستند |
بلاش آن زمان تخت زرین نهاد |
|
که تا برنشیند برو کیقباد |
چو آمد به شهر اندرون سوفزای |
|
بزرگان برفتند یک سر ز جای |
پذیره شدن را بیاراست شاه |
|
همیرفت با آنک بودش سپاه |
بلاش آن زمان دید روی قباد |
|
رها گشته از بند پیروز و شاد |
مر او را سبک شاه در برگرفت |
|
ز هیتال و چین دست بر سر گرفت |
ز راه اندر ایوان شاه آمدند |
|
گشادهدل و نیکخواه آمدند |
بفرمود تا خوان بیاراستند |
|
می و رود و رامشگران خواستند |
همیبود جشنی نه بر آرزوی |
|
ز تیمار پیروز آزادهخوی |
همه چامه گر سوفزا را ستود |
|
ببربط همی رزم ترکان سرود |
مهان را همه چشم بر سوفزای |
|
ازو گشته شاد و بدو داده رای |
همه شهر ایران بدو گشت باز |
|
کسی را که بد کینهی خوشنواز |
بدان پهلوان دل همی شاد کرد |
|
روان را ز اندیشه آزاد کرد |
ببد سوفزای از جهان بیهمال |
|
همیرفت زین گونه تا چار سال |
نبودی جز آن چیز کو خواستی |
|
جهان را به رای خود آراستی |
چر فرمان او گشت در شهر فاش |
|
به خوبی بپرداخت گاه از بلاش |
بدو گفت شاهی نرانی همی |
|
بدان را ز نیکان ندانی همی |
همی پادشاهی به بازی کنی |
|
ز پری وز بینیازی کنی |
قباد از تو در کار داناترست |
|
بدین پادشاهی تواناترست |
به ایوان خویش اندر آمد بلاش |
|
نیارست گفتن که ایدر مباش |
همیگفت بیرنج تخت این بود |
|
که بیکوشش و درد و نفرین بود |
|