دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
سنگ راز
يکى بود و يکى نبود جل از خداى ما هيشگى نبود. هرکه بندهٔ خدانِ بگه يا خدا، يا خدا. |
زن و شوهرى بودند که دخترى داشتند اين دخترو به کتوخونه مىرفت. يکى از اين روزها که به کتوخونه رفت مطابق هر روز به ملاباجى سلام کرد. ملاباجى گفت: عليکسلام نوک سفيد بخت سياه. دخترو چيزى نگفت. از آن به بعد هر روز ملاباجى جواب سلامش را اينطور مىداد. دخترو کمکم ناراحت مىشد که يعنى چه چرا به ديگران اينطور نمىگويد. روزى گريهکنان به خانه رفت. مادرش که اينطور ديد گفت: دخترم چطور شده؟ دخترو گفت من ديگه پام تو کتوخونه نمىذارم گفتند چرا؟ حال و حکايت را براشون تعريف کرد. مادرو ناراحت شد يکراست پيش ملاباجى رفت، و گفت چرا جواب سلام دختر من اينطور مىگوئي؟ اگر وضع به همين قراره من ديگه دخترم رو به کتوخونه نمىفرستم. |
ملاباجى گفت مىخواهى دخترت را به کتوخونه بفرست مىخواهى نفرست من اينطور مىگويم و سرنوشتش هم همينه! |
مادر وقتى اينطور ديد به خانه آمد وسايلشون جمع کردند و شبانه از شهر بيرون آمدند جاده را دادند دمش و رفتند، تا به خانهاى که در بيابان بود رسيدند. همان موقع هم باران تندى شروع به باريدن کرد. چارهاى جز اين نديدند که در خانه را باز کنند و وارد خانه بشوند. پدرو هرچه کرد در را باز کنه نتوانست. مادرو هم همينطور. اما دست دخترو که به در خورد باز شد و دخترو بهداخل افتاد و در بسته شد. پدر و مادر هرچه کردند که درو باز کنند نتونستند. ديدند گريه و زارى هم فايدهاى ندارد پس از دخترو خداحافظى کردند و او را دادند دست خدا و رفتند. دخترو وقتى از همه جا نااميد شد شروع کرد در خانه گردش کردن. گوشهاى دسته کليدى ديد در اتاقى را باز کرد ديد داخل اتاق در ديگرى است آن را هم باز کرد داخل آن اتاق هم در ديگرى ... آن را هم باز کرد. |
خلاصه هفت تا اتاق توبرتو بود. در اتاق هفتمى ديد جوانى روى تختى ميخکوب شده. دخترو دلش براش سوخت شروع کرد به ميخهاى بدن جوان را کشيدن يک وقت متوجه شد که ديد هفت شبانهروز گذشته ... در آن روز متوجه صداى زنگ کاروانى شد که از پشت ديوار خانه مىآمد جلدى روى بام آمد. کاروانى ديد صدا کرد: کنيزکى داريد که به من بفروشيد. هموزنش طلا مىدم. رئيس کاروان گفت بله داريم. طلاها را داد بعد گيسهايش را فرستاد پائين کنيزک را بالا کشيد. |
کنيزک را به اتاقى برد که جوان بود. گفت: من هفت شبانهروزه که دارم ميخهاى بدن اين جوان را بيرون مىکشم تا من چند دقيقهاى بخوابم تو اين کار را بکن. |
دخترو رفت گوشهاى و خوابيد. کنيزک مشغول شد. يک وقت متوجه شد ديگر ميخى در بدن جوان نيست و همان موقع بود که جوان از جا بلند شد به کنيزک گفت خيلى متشکرم که منو نجات دادي. کنار هم نشستند و به گفتگو پرداختند. دخترو وقتى بلند شد که ديد کار از کار گذشته و کنيزک با جوان عروسى کرده ... وقتى هم جوان از کنيزک سؤال کرد که اين دختر کيه؟ کنيزک گفت: اين کنيز من است. دخترو هم دندان روى جگر گذاشت و دم نزد. تا اينکه جوان خواست به مسافرت برود از هر دو آنها سؤال کرد چه مىخواهند که برايشان بياورد. کنيزک گفت براى من دستبند طلا بياور و دخترو گفت: براى من سنگ راز بياور. |
جوان به مسافرت رفت کارش را ديد. دستبند طلا را خريد داشت برمىگشت که يادش آمد سنگ راز نخريده رفت به سراغ دکانى و گفت: سنگ راز داري؟ گفت دارم براى چه مىخواهي؟ گفت براى کنيزکم مىخوام. صاحب دکان گفت: اى جوان بدان که سنگ راز را کسانى مىخواهند که درد دل بسيار دارند. حالا من سنگ راز را به تو مىدهم. دختره سنگ راز را به گوشهاى مىبرد و شروع مىکند قصهٔ زندگى خودش را براى سنگ گفتن. دست آخر مىگويد. بپک که پکيدم (Bepok-ke-opkidam پاره نشو که پاره شدم - همان معنى بترک که ترکيدم را مىدهد). تو بايد زود کمر دختر را بگيرى و بگوئىاى اى سنگ تو بپک. |
جوان به خانه آمد. سنگ راز را به دختر داد و دورادور او را مىپائيد که چه مىکند. دخترو سنگ راز را به گوشهاى برد و شروع کرد سرگذشت خودش را براى سنگ تعريف کردن. جوان هم هرچه مىگفت مىشنيد تا اينکه رسيد اينجا که گفت: اى سنگ بپک که پکيدم. |
اينجا بود که جوان خودش را به دخترو رساند. کمر او را گرفت و گفت. اى سنگ تو بپک. که سنگ مث شيشه پول پول شد ( پول پول pul-pul خرده، خرده) شد. جوان از دخترو عذرخواهى کرد و باهم عروسى کردند و کنيزک را هم با پاى پتى 'برهنه' و کم (شکم) گشنه و لب تشنه تو بيابان ول کردند. هرکه شد مثل آن دختر همه بشوند. هرکس شد مث آن دختر هيچکس نشود. |
- سنگ راز |
- قصههاى مردم فارس - ص ۵۵ |
- گردآورنده: ابوالقاسم فقيرى |
- انتشارات سپهر - چاپ اول ۱۳۴۹ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد هفتم - علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰ |
همچنین مشاهده کنید
- چهار مرد و یک معجزه
- شاه طهماسب
- دختر خوشبخت
- پیرزن و گربه
- تعبیر خواب
- پهلوان پنبه
- سمندر چلگیس
- داستان داد و بیداد (۳)
- صندوقی که سوگلی هارونالرشید توش بود
- شاهزادهٔ فارس و دختر سلطانِ یمن (۳)
- جانتیغ و چلگیس(۲)
- تاشلی پهلوان
- سبزگیسو(۲)
- دختر پالاندوز(۲)
- دختر نارنج و ترنج
- قنبر خوششانس
- هالو و هِیبَض و تعبیر خواب (۲)
- غوزه
- بهلول دانا
- شیر شیر توی پوست شیر و بار شیر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست