چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

صندوقی که سوگلی هارون‌الرشید توش بود


يک پسر بى‌کارى بود که مادرى داشت. يک روز مادر پسر به او گفت: 'اى پسر جان، تو ديگه بزرگ شدي، بهتر دنبال کارى بري. اگه يه روز من سرم رو گذاشتم زمين و مُردم تو چکار مى‌کني؟' پسر گفت: 'من که مايه‌تيله ندارم. اگه داشتم مى‌رفتم يه کاسبى راه مى‌انداختم.' مادر صد تومان به پسر داد و گفت: 'اين هم مايه‌تيله! حالا ببينم چه‌کار مى‌کني.'
پسر صد تومان را برداشت و رفت تو بازار که خريد کند. ديد يک‌نفر يک گاو صندوق آهنى آورده توى بازار و داد مى‌زند: 'اين صندوق در بسته صد تومن. خريدار پشيمون، نخريدار پشيمون.' پسر تا عصر توى بازار چرخيد، اما چيزى گيرش نيامد. رفت سراغ مردى که صندوق سربسته مى‌فروخت، ديد همان‌جور ايستاده و داد مى‌زند. صندوق را خريد و گذاشت کول يک حمال و برد به خانه. مادرش گفت: 'اين چيه خريدي؟' پسر گفت: 'اين يه صندوقه. در بسته خريدمش.' بعد رفت چکش آورد و قفل صندوق را شکست. در صندوق را که باز کرد، چشمش افتاد به يک زن ماه‌روى مُرده. فرياد کشيد: 'مادر بيا که خاک برسرم شد!' مادر گفت: 'چى شده؟' گفت: 'پولم از بين رفت هيچي، مرده‌کشى هم به گردنم افتاد.' مادر توى صندوق را نگاه کرد و زن زيبا را ديد. گفت: 'اون نمرده، بيهوشه.' سرکه و روغن بنفشهٔ بادام آوردند روى دماغ زن ريختند. زن عطسه‌اى کرد و به‌هوش آمد.
زن از توى صندوق بيرون آمد به دوروبرش نگاهى کرد و گفت: 'اينجا کجاست؟ کى مرا به اينجا آورده؟' پسر فهميد که زن بايد شخص مهمى باشد، جلوى او زانو زد سلام کرد و گفت: 'اى بانو من امروز رفتم يه کاسبى شروع کنم ...' و همهٔ ماجرا را تا آن لحظه تعريف کرد و بعد گفت: 'حالا شما مال من هستي.' دست برد که سر زن را جلو بياوريد و صورتش را ببوسد که زن نهيب زد: 'اى جوان! به ناموس ديگرى دست نزن و خيانت نکن!' بعد پيراهنش را بالا زد، پسر چشمش افتاد به مُهر هارون‌الرشيد. فهميد که زن، سوگلى هارون‌الرشيد است. خودش را عقب کشيد و دست به سينه ايستاد و زير لب گفت: 'فروشندهٔ حرامزاده مى‌گفت: خريده پشيمون نخريده پشيمون.' زن خنديد و گفت: 'من نميذارم تو پشيمون بشي. برو يک قلم و کاغذ آورد. زن توى کاغذ ماجراى خودش را براى خليفه شرح داد: 'شما که به شکار رفتي. يکى از زن‌ها مرا به خانه‌اش دعوت کرد. بعد از ناهار به من قهوه تعارف کرد. قهوه را که خوردم خوابم برد. يک وقت چشم باز کردم و خودم را توى صندوق در خانهٔ يک جوان غريبه ديدم و ...' خلاصه، زن همهٔ ماجرا را نوشت.
اما بشنو از ماجراى هارون‌الرشيد: او هر وقت مى‌خواست به شکار يا مسافرت برود، يک شلوارى پاى زنهايش مى‌کرد و يه قفل بهش مى‌زد مُهر مى‌کرد و مى‌رفت. زن‌هاى ديگر هارون‌الرشيد که با سوگلى او دشمنى داشتند. وقتى خليفه به شکار مى‌رود. دو تا از زن‌ها، سوگلى حرم را به ناهار دعوت مى‌کنند، بعد هم بيهوشش مى‌کنند و توى صندوق مى‌گذارند، درش را قفل مى‌کنند و همان‌جور در بسته آن را به يک يهودى مى‌فروشند. بعد مرد گدائى را توى خانه خاک مى‌کنند و هُو مى‌اندازند که سوگلى حرم مرده.
وقتى هارون‌الرشيد از شکار برمى‌گردد، به او مى‌گويند که زن سوگلى‌اش مرده، خواست قبر را بشکافد که نگذاشتند. گفتند که نبش قبر حرام است:
مرده که مُرد و خاک شد رفت و حسابش پاک شد
پسر نامه را برداشت و آورد به خانهٔ خليفه. دربان پسر را راه نمى‌داد. قال و مقالشان بلند بود که هارون‌الرشيد گفت: 'چه خبر است؟' گفتند: 'جوان فقيرى مى‌خواهد داخل شود ما نمى‌گذاريم.' گفت: 'بيايد.' پسر داخل شد و نامه را به هارون‌الرشيد داد. خليفه نامه را که خواند. از خوشحالى پريشان پسر را بوسيد و دستور داد برايش يک دست لباس ملوکانه بياورند. بعد دستور ناهار داد و به پسر گفت که بنشيند کنار او و غذا بخورد. پس از صرف ناهار رو کرد به پسر و گفت: 'اسم تو چيست؟' گفت: 'عبدالله.' گفت: 'فرزندم تو دنيا هيچى بهتر از راستى نيست: راست گو تا شوى رستگار - راستى از تو، ظفر از کردگار. اين نامه را از کجا آوردي؟ صاحبش کجاست؟' عبدالله تمام ماجرا را براى خليفه تعريف کرد. خليفه نامه به دختر نوشت که: 'تا تو نشانى‌اى از موقع شکار رفتن من ندهى من به زنده بودن تو اطمينان نمى‌کنم.'
عبدالله نامه را به‌دست دختر رساند. دختر هم در جواب نوشت: 'قصهٔ من همانى است که اين پسر تعريف کرده است. صندوقى که مرا در آن گذاشتند اينجا حاضر است.' وقتى خليفه جوابِ دختر را خواند، ديگر مطمئن شد که او زنده است. به پسر گفت: 'از اين به بعد تو پيشخدمت دايم حضور من هستي!' گذشت تا شب چلهٔ دختر رسيد. اهل اندرونى جمع شدند که مراسم شب چله را برگزار کنند. خليفه عبدالله را صدا زد و گفت: 'برو و اون خريده پشيمون، نخريده پشيمون را همان‌جور که بوده، بردار و بيار.'
عبدالله به خانه‌اش آمد، دختر را توى صندوقى گذاشت، درش را بست و گذاشت کول يک حمال و برد به خانهٔ خليفه. وقتى خليفه صندوق را ديد گفت: 'حالا در صندوق را باز کنيد.' در صندوق را باز کردند. دختر از توش بيرون آمد. آن دو تا زن که اين بلا را سر سوگلى آورده بودند، سرشان را زير انداختند.
خليفه رو کرد به سوگلى‌اش و گفت: 'حالا براى اين جوان چکار کنم؟' بانو گفت: 'يک خانه نزديک خانهٔ من به اين پسر بدهيد، يکى از کنيزهاى باکره را هم به عقدش دربياوريد. مادرش هم بيايد پيش من و مثل مادرم باهم زندگى کنيم.' خليفه رو کرد به جمعيت و گفت: 'بلند شويد اين مجلس عزايتان را به‌هم بزنيد. مجلس عروسى راه بيندازيد.'
دخترى را به عقد عبدالله درآوردند و عبدالله شد پيشخدمت مخصوص خليفه.
- صندوقى که سوگلى هارون‌الرشيد توش بود
- قصه‌هاى مشدى گلين خانم - ص ۱۹۸
- گردآورنده: ل. پ. الول ساتن
- ويرايش: اولريش مارتسولف، آذر اميرحسينى نيتهامر و سيداحمد وکيليان
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۴
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد نهم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید