دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
ملکمحمد و آهو
در روزگاران قديم، سلطانى بود که تنها يک پسر بهنام 'ملکمحمد' داشت. روزى از روزها، ملکمحمد به پدرش گفت: |
- ميل شکار دارم! |
پدرش گفت: |
- پسر جان! تو هنوز شکارچى قابل نيستي! شکارچى مىفرستم، برايت شکار بيارود. |
ملکمحمد گفت: |
- خودم بايد به شکار بروم. |
سلطان به ناچار وزيرش را خواست و گفت: |
- ملکمحمد، بهانهٔ شکار کرده! همراهش باش! اگر يک تار از مويش کم شود، چهار شقهات مىکنم. |
وزير اسبى برداشت، ملکمحمد هم سوار اسبش شد. پشت به شهر و رو به بيابان تاختند و به شکارگاهى رسيدند. آهوئى را ديدند. |
وزير گفت: |
- ملکمحمد! اجازه بدهيد تا من سر عقب آهو بگذارم و صيدش کنم. |
ملکمحمد گفت: |
- نه! خودم بايد اين آهو را صيد کنم. |
بعد ملکمحمد سر به زين اسبش گذاشت و به دنبال آهو تاخت. آهو بدو، ملکمحمد بتاز! به قدرى اسب را تازاند که شکم اسب ترکيد و ملکمحمد را در وسط بيابان تک و تنها گذاشت. ملکمحمد، نه راه پس داشت، نه راه پيش. و با چه کنم چه نکنم، پياده راه افتاد، شب شد به سر بُتهاى رسيد و به چوپانى برخورد و به او گفت: |
- جائى را ندارم، يک امشب را به من جا بده! |
چوپان هم قبول کرد. |
حالا از وزير بدانيد: |
وزير همان سرجايش به انتظار ملکمحمد مانده بود. وقتىکه غروب شد و نيامد؛ آشفته و پريشان، به قصر برگشت و با دلهره و نگرانى براى سلطان اين شد و آن شد را بيان کرد. سلطان برآشفت و به وزير گفت: |
- ده روز مهلت داري! پسرم را پيدا کردي، خوب! وگرنه همانطورى که گفتم چهار شقهات مىکنم. |
وزير نگونبخت براى پيدا کردن ملکمحمد، راه افتاد. |
حالا از ملکمحمد بگوئيم: |
ملکمحمد شب را در بُنهِ چوپان خوابيد، صبح که شد، لباس گرانقيمتش را با لباس چوپان عوض کرد و از او پرسيد: |
- در اين حوالي، شهرى هم هست؟ |
چوپان جواب داد: |
- در دو فرسخى اينجا، شهر خيلى بزرگى است که پادشاهنشين هم هست. |
ملکمحمد در لباس چوپاني، خودش را به شهر رساند و کجا بروم، کجا نروم، در گوشهٔ کاروانسرائى ايستاد، که در آن موقع صداى شيپورى را شنيد و ديد تمام مردها دکانها را بستند و بعد زنها آمدند و دکانها را باز کردند. مردى که به سرعت از جلوش رد مىشد به او گفت: |
- چرا ايستادهاي! مگر نمىدانى چه خبره؟ |
ملکمحمد جواب داد: |
- غريبهام، چيزى از اين شهر نمىدانم! |
مرد گفت: |
- دختر پادشاه ما، با همهٔ مردها، بد است! روزهاى چهارشنبه که به بازار مىآيد بايد مردان بروند، زنان جايشان، دکاندارى کنند. اگر مردى را ببيند، گردن مىزند. |
ملکمحمد پرسيد: |
- حالا من چکار کنم؟ |
- برو يک جائى خودت را قايم کن! |
ملکمحمد در زاويهٔ دکانِ سوختهاي، خودش را پنهان کرد. کنيزان دختر پادشاه از عقب و جلو ظاهر شدند. و دختر پادشاه هم، شمشير بهدست در وسط آنها بود و هشيارانه اينجا و آنجا را نگاه مىکرد که چشمش به ملکمحمد افتاد. اتفاقى که نبايد پيش بيايد، پيش آمد. دختر پادشاه شمشير کشيد و به فرق سر ملکمحمد کوبيد و ملکمحمد افتاد. کاروان دختر پادشاه و کنيزانش که دور شد، صاحب کارونسرا، ملکمحمد نيمه زنده نيمه مرده را که پياپى ناله مىکرد، به کاروانسرا برد. |
حالا بگذار از وزير بشنويم: |
وزير همه جا را گشت و به راه آمد و بالأخره به همان شهر و کاروانسرا رسيد. از حجرهٔ کاروانسرا، صداى نالهاى شنيد. داخل حجره شد. ديد که ناله مىکند، از نظر قد و اندام به ملکمحمد مىماند ولى لباسش چوپانى است. از او پرسيد: |
- جوان! اهل کجائي؟ |
جواب داد: |
- غريبم! |
وزير پرسيد: |
- جوان! اسمت چيست؟ |
جواب داد: |
- ملکمحمد! |
تا گفت ملکمحمد گل از گونهٔ زرد وزير شکفت و گفت: |
- من وزيرم! بالأخره تو را يافتم و سرم را نجات دادم. |
بعد حکيمى بر بالين ملکمحمد آورد. حکيم جاى زخم شمشير را پس از چند روزى مداوا کرد و ملکمحمد، جان دوباره يافت. وزير گفت: |
- حالا حرکت کنيم تا تو را صحيح و سالم تحويل پدرت دهم. |
اما ملکمحمد گفت: |
- تا من از راز اين دختر سر در نياورم که چرا از مردها، بدش مىآيد، نزد پدرم نخواهم آمد. |
وزير از روى ناچاري، زير بار حرف ملکمحمد رفت. چهارشنبه ديگر رسيد. باز صداى شيپور در بازار پيچيد. مردان دکانها را بستند، زنان حاضر شدند و دکانها را باز کردند. وزير و ملکمحمد از پنجرهٔ حجره به اين وضع، نگاه مىکردند که يک دفعه ملکمحمد از جايش حرکت کرد و جلو درِ کاروانسرا رفت. دختر پادشاه، او را ديد و ضربهاى شمشير به شانهاش فرود آورد و رفت. وزير، ملکمحمد خونآلود را از زمين برداشت و به حجرهٔ کاروانسرا برد. حکيم آورد. حکيم به مداوا پرداخت و پس از چند روزي، خوب شد. وزير باز به ملکمحمد گفت: |
- تا تو را، اين دختر نکشته، بيا از اين شهر برويم. |
ملکمحمد گفت: |
- غيرممکن است! من بايد بفهم چرا اين دختر از مردها بدش مىآيد. |
اينبار هم، وزير به ناچار حرف ملکمحمد را پذيرفت. فکرى کرد و به بازار رفت و از زرگرى سه تا انگشتر ناياب خريد و برگشت و به زن صاحت کاروانسرا گفت: |
- اين انگشترى انعامت! برايم تحقيق کن، چرا دختر پادشاه از مردها بدش مىآيد! هر کسى جوابت را داد، يک انگشترى هم به او انعام مىدهم. |
زن صاحب کاروانسرا، انگشترى را گرفت و پيش دختر کنيز شاهزاده خانم رفت. انگشترى را به او نشان داد. دختر کنيز شاهزاده خانم، عاشق انگشتر شد. از زن صاحب کاروانسرا شنيد: |
- اگر مثل اين انگشترى را مىخواهي، از مادرت که کنيز شاهزاده خانم است. بپرس، چرا شاهزاده خانم از مردها بدش مىآيد! جواب را که آوردي، انگشترى را تحويلت مىدهم. |
شب شد، کنيز شاهزاده خانم، به خانه آمد. ديد، دخترش گريه مىکند. از او پرسيد: |
- براى چه گريه مىکني؟ |
دختر جواب داد: |
- مادرجان! من يک چيز را بايد بفهمم، چرا شاهزاده خانم از مردها بدش مىآيد! اين را از او بپرس و به من بگو. وگرنه همين حرص ندانستن، مرا مىکُشد. |
مادر فردا به حضور دختر پادشاه رسيد و از او پرسيد: |
- عرضى دارم، بفرمائيد چرا از مردها بدتان مىآيد! |
تا اين پرسش را به زبان آورد، دختر پادشاه سيلى محکمى به او زد. کنيز بيچاره با چشم گريان به خانه آمد و به دخترش گفت: |
- ديدى چه بلائى به سرم آوردي! نزديک بود شاهزاده خانم مرا بکُشد، اين چه خيالى است که پيدا کردهاي! |
دختر که به هواى دست يافتن به انگشترى گريه مىکرد، افسرده و گريان گفت: |
- من اين چيزها را نمىدانم! هر طورى شده، باز هم بايد از دختر پاشاده بپرسى و جوابش را برايم بياوري! |
مادر از ناچاري، روز بعد به دختر پادشاه گفت: |
- اين را به کنيزتان که عمرى به شما خدمت کرده است، بگوئيد! چرا از مردها بدتان مىآيد؟ |
دختر پادشاه که باز هم اين پرسش را از او شنيد، پرسيد: |
- کى از تو خواسته که چنين سؤالى از من بکني؟ |
او جواب داد: |
- دخترم! دخترم شب و روز براى دانستنش غُصه مىخورد و گريه مىکند، او من را وادار کرده که از شما بپرسم. |
دختر پادشاه گفت: |
- اگر غير از دخترت، کس ديگر خواسته بود؛ دستور مىدادم تا سرت را بتراشند. بعد گفت: |
- شبى از شبها خواب ديدم که آهوِى نرى در گِل چسبيده بود، چند آهوى ماده با دهانشان آب آوردند و روى سم دست و پاى آهوى نر ريختند. جاى دست و پايش را لَق کردند و از گِل نجاتش دادند. در يک زمين گِلآلود ديگر يک آهوى مادهاى چسبيده بود. آهوهاى نر به شاخهايشان آهوى ماده را کشتند. من پس از اين خواب، از جنس نر رنجيدم و بدم آمد. حالا برو! اين علت را به دخترت بگو که ديگر غصه نخورد. |
مادر به خانه آمد و مطلب را به دخترش گفت. او هم ماجرا را براى زن صاحب کاروانسرا تعريف کرد و انعامش را که انگشترى بود گرفت. زن صاحب کاروانسرا، هم موضوع را به وزير گفت. وزير، انگشترى آخرى را هم به زن صاحب کاروانسرا انعام داد و بعد شرح دختر پادشاه را به ملکمحمد در ميان گذاشت و گفت: |
- حالا من بايد کارى را انجام دهم! |
وزير، بلافاصله قطعه زمينى خريد و رويش، حمامى ساخت. روى سر در حمام تصوير آهوانى را نقاشى کرد. آهوى نرى در گِل چسبيده بود. آهوان ماده رو دست و پايش آب مىريختند. آن طرفتر آهوى مادهاى در گِل چسيبده بود، آخوان نر دست و پايش آب مىريختند و مىخواستند نجاتش دهند. ساختمان حمام و نقاشىها به قدرى زيبا بود که آوازهاش در شهر پيچيد و به گوش همه رسيد که تاجري، حمامى بسيار زيبا و ديدنى ساخته است. پادشاه و اطرافيان به حمام آمدند. از ساختمان حمام و نقاشىها تعريف کردند. بعد شاه به دخترش توصيه کرد حتماً اين حمام تازهساز را ببيند. روز چهارشنبه بود. صداى شيپور کاروان دختر پادشاه، همه جا پيچيد. مردان، پس رفتند. زنان، پيش آمدند. زن صاحب کاروانسرا، در حمام نشسته بود. دختر پادشاه به حمام آمد، چشمش به نقاشى آهوان افتاد و خيره شد. درست خوابش را، به صورت نقاشى مىديد اما يک فرق و تفاوتى داشت، در اينجا آهوى ماده را، آهوان نر نمىکشتند؛ بلکه با مهر و دلسوزى روى دست و پايش آب مىريختند و کمک مىکردند تا نجاتش دهند. قدرى فکر کرد و با خود گفت: 'آن در خواب بود، اين در بيداري. آنچه در بيدارى ديده مىشود قابل قبول است، نه در خواب' . و بعد توى دلش گفت: 'نرها، بدجنس نيستند! باوفايند، ديگر نبايد از مردها بدم بيايد' . رأيش عوض شد و تصميم گرفت که از فردا، در ميان مردان هم ظاهر شود. |
فردا جارچيان در هر چارسوقي، جار کشيدند: |
- مردم بدانيد و آگاه باشيد! قُرق مردان شکسته شد! دختر پادشاه، شاهزاده خانم در بين همهٔ مردم، چه زن و چه مرد ظاهر خواهند شد! مردان در دکانهايشان باشند! |
کاروان دختر پادشاه و کنيزانش به حرکت درآمد. بازار به بازارچه از ميان زن و مرد گذشت. مردان و زنان به احترامش تعظيم کردند تا اينکه به کاروانسرا رسيد. وزير در جلو کاروانسرا و ملکمحمد در همانجائى که دوباره زخمى شده بود. ايستاده بودند و احترامى نگذاشتند. در اين حال چشم دختر پادشاه به جمال ملکمحمد افتاد و به کنيزش گفت: |
- برو به اين جوان بگو، قاصدش را پيش من بفرستد! |
ملکمحمد که خواهان دختر پادشاه شده بود، وقتى اين حرف را از کنيز شاهزاده خانم شنيد؛ وزير را به قاصدى به قصر پادشاه فرستاد. وزير، دختر شاه را براى ملکمحمد، خواستگارى کرد، پادشاه و دخترش جواب موافق دادند. شهر آينهبندان شد. عروسى دختر پادشاه و ملکمحمد، هفت شبانهروز طول کشيد و بعد ملکمحمد با زنش و وزير به شهرشان برگشتند. پدرش، شهر را چراغانى کرد و بار ديگر براى يگانه پسر و عروسش، شادمانه جشن عروسى گرفت، و وزير هم در اين ميان خيلى سرحال و خوشحال بود. |
- ملکمحمد و آهو |
- افسانههاى ديار هميشه بهار ـ ص ۲۹۴ |
- گردآورنده: سيد حسين ميرکاظمي |
- انتشارات سروش، چاپ اول ۱۳۷۴ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
- ماهپشانی (۲)
- چلگزه مو
- دختر بازرگان و هفت برادر(۵)
- پیرزن و خروس
- به دنبال فَلَک
- شاهزاده و مار
- حسن ترسالو (ترسآلوده ـ بسیار ترسو)
- هزار و یکشب
- حکایت از بین بردن نسل دختر
- دیو هفت سر
- خالهسوسکه (۲)
- قصهٔ رستم پهلوان (۲)
- شاهرخ و نارپری (۳)
- به دنبال فَلَک
- تاتمحمد لُر
- دله مختار
- مروارید خوشه، دُرّ دو گوشه
- گاو شیرده (۲)
- محبّت علی
- درخت سیب و دیو
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست