ساقی به کجا که میپرستم |
|
تا ساغر می دهد به دستم |
آن می که چو اشک من زلالست |
|
در مذهب عاشقان حلالست |
در می به امید آن زنم چنگ |
|
تا باز گشاید این دل تنگ |
شیریست نشسته بر گذرگاه |
|
خواهم که ز شیر گم کنم راه |
زین پیش نشاطی آزمودم |
|
امروز نه آنکسم که بودم |
این نیز چو بگذرد ز دستم |
|
عاجزتر از این شوم که هستم |
ساقی به من آور آن می لعل |
|
کافکند سخن در آتشم نعل |
آن می که گرهگشای کارست |
|
با روح چو روح سازگارست |
گر شد پدرم به سنت جد |
|
یوسف پسر زکی موید |
با دور به داوری چه کوشم |
|
دورست نه جور چون خروشم |
چون در پدران رفته دیدم |
|
عرق پدری ز دل بریدم |
تا هرچه رسر ز نیش آن نوش |
|
دارم به فریضه تن فراموش |
ساقی منشین به من ده آن می |
|
کز خون فسرده برکشد خوی |
آن می که چو گنگ از آن بنوشد |
|
نطقش به مزاج در بجوشد |
گر مادر من رئیسه کرد |
|
مادر صفتانه پیش من مرد |
از لابهگری کرا کنم یاد |
|
تا پیش من آردش به فریاد |
غم بیشتر از قیاس خورداست |
|
گردابه فزون ز قد مرد است |
زان بیشتر است کاس این درد |
|
کانرا به هزار دم توان خورد |
با این غم و درد بیکناره |
|
داروی فرامشیست چاره |
ساقی پی بار گیم ریش است |
|
می ده که ره رحیل پیش است |
آن میکه چو شور در سرآرد |
|
از پای هزار سر برآرد |
گر خواجه عمر که خال من بود |
|
خالی شدنش وبال من بود |
از تلخ گواری نوالهام |
|
درنای گلو شکست نالهام |
میترسم از این کبود زنجیر |
|
کافغان کنم او شود گلوگیر |
ساقی ز خم شراب خانه |
|
پیش آرمیی چو نار دانه |
آن می که محیط بخش کشتست |
|
همشیره شیره بهشتست |
تا کی دم اهل اهل دم کو |
|
همراه کجا و هم قدم کو |
نحلی که به شهد خرمی کرد |
|
آن شهد ز روی همدمی کرد |
پیله که بریشمین کلاهست |
|
از یاری همدمان راهست |
از شادی همدمان کشد مور |
|
آنرا که ازو فزون بود زور |
با هر که درین رهی هم آواز |
|
در پرده او نوا همی ساز |
در پرده این ترانه تنگ |
|
خارج بود ار ندانی آهنگ |
در چین نه همه حریر بافند |
|
گه حله گهی حصیر بافند |
در هر چه از اعتدال یاریست |
|
انجامش آن به سازگاریست |
هر رود که با غنا نسازد |
|
برد چو غنا گرش نوازد |
ساقی می مشکبوی بردار |
|
بنداز من چارهجوی بردار |
آن می که عصاره حیاتست |
|
باکوره کوزه نباتست |
زین خانه خاک پوش تا کی |
|
زان خوردن زهر و نوش تا کی |
آن خانه عنکوبت باشد |
|
کو بندد زخم و گه خراشد |
گه بر مگسی کند شبیخون |
|
گه دست کسی رهاند از خون |
چون پیله ببند خانه را در |
|
تا در شبخواب خوش نهی سر |
این خانه که خانه وبال است |
|
پیداست که وقف چند سال است |
ساقی ز میو نشاط منشین |
|
میتلخ ده و نشاط شیرین |
آن می که چنان که جال مرداست |
|
ظاهر کند آنچه در نورداست |
چون مار مکن به سرکشی میل |
|
کاینجا ز قفا همیرسد سیل |
گر هفت سرت چو اژدها هست |
|
هر هفت سرت نهند بر دست |
به گر خطری چنان نسنجی |
|
کز وی چو بیوفتی و به رنجی |
در وقت فرو فتادن از بام |
|
صد گز نبود چنانکه یک کام |
خاکی شو و از خطر میندیش |
|
خاک از سه گهر به ساکنی پیش |
هر گوهری ارچه تابناکست |
|
منظورترین جمله خاکست |
او هست پدید در سه هم کار |
|
وان هر سه در اوست ناپدیدار |
ساقی می لاله رنگ برگیر |
|
نصفی به نوای چنگ برگیر |
آن می که منادی صبوحست |
|
آباد کن سرای روحست |
تا کی غم نارسیده خوردن |
|
دانستن و ناشنیده کردن |
به گر سخنم به یاد داری |
|
وز عمر گذشته یاد ناری |
آن عمر شده که پیش خوردست |
|
پندار هنوز در نوردست |
هم بر ورق گذشته گیرش |
|
واکرده و در نبشه گیرش |
انگار که هفت سبع خواندی |
|
یا هفت هزار سال ماندی |
آخر نه چو مدت اسپری گشت |
|
آن هفت هزار سال بگذشت؟ |
چون قامت ما برای غرقست |
|
کوتاه و دراز را چه فرقست |
ساقی به صبوح بامدادم |
|
می ده که نخورده نوش بادم |
آن می که چو آفتاب گیرد |
|
زو چشمه خشک آب گیرد |
تا چند چو یخ فسرده بودن |
|
در آب چو موش مرده بودن |
چون گل بگذار نرم خوئی |
|
بگذر چو بنفشه از دوروئی |
جائی باشد که خار باید |
|
دیوانگیی به کار باید |
کردی خرکی به کعبه گم کرد |
|
در کعبه دوید واشتلم کرد |
کاین بادیه را رهی درازست |
|
گم گشتن خر زمن چه رازست |
این گفت و چو گفت باز پس دید |
|
خر دید و چو دید خر بخندید |
گفتا خرم از میانه گم بود |
|
وایافتنش به اشتلم بود |
گر اشتلمی نمیزد آن کرد |
|
خر میشد و بار نیز میبرد |
این ده که حصار بیهشانست |
|
اقطاع ده زبون کشانست |
بیشیر دلی بسر نیاید |
|
وز گاو دلان هنر نیاید |
ساقی میناب در قدح ریز |
|
آبی بزن آتشی برانگیز |
آن می که چو روی سنگ شوید |
|
یاقوت ز روی سنگ روید |
پائین طلب خسان چه باشی |
|
دست خوش ناکسان چه باشی |
گردن چه نهی به هر قفائی |
|
راضی چه شوی به هر جفائی |
چون کوه بلند پشتیی کن |
|
با نرم جهان درشتیی کن |
چون سوسن اگر حریر بافی |
|
دردی خوری از زمین صافی |
خواری خلل درونی آرد |
|
بیدادکشی زبونی آرد |
میباش چو خار حربه بر دوش |
|
تا خرمن گل کشی در آغوش |
نیرو شکن است حیف و بیداد |
|
از حیف بمیرد آدمیزاد |
ساقی منشین که روز دیرست |
|
می ده که سرم ز شغل سیرست |
آن می که چراغ رهروان شد |
|
هر پیر که خورد از او جوان شد |
با یک دو سه رند لاابالی |
|
راهی طلب از غرور خالی |
با ذرهنشین چو نور خورشید |
|
تو کی و نشاطگاه جمشید |
بگذار معاش پادشاهی |
|
کاوارگی آورد سپاهی |
از صحبت پادشه به پرهیز |
|
چون پنبه خشک از آتش تیز |
زان آتش اگرچه پر ز نورست |
|
ایمن بود آن کسی که دورست |
پروانه که نور شمعش افروخت |
|
چون بزم نشین شمع شد سوخت |
ساقی نفسم ز غم فروبست |
|
می که ده که به می زغم توان رست |
آن می که صفای سیم دارد |
|
در دل اثری عظیم دارد |
دل نه به نصیب خاصه خویش |
|
خائیدن رزق کس میندیش |
بر گردد بخت از آن سبک رای |
|
کافزون ز گلیم خود کشد پای |
مرغی که نه اوج خویش گیرد |
|
هنجار هلاک پیش گیرد |
ماری که نه راه خود بسیچد |
|
از پیچش کار خود بپیچد |
زاهد که کند سلاجپوشی |
|
سیلی خورد از زیاده کوشی |
روبه که زند تپانچه با شیر |
|
دانی که به دست کیست شمشیر |
ساقی میمغز جوش درده |
|
جامی به صلای نوش درده |
آن می که کلید گنج شادیست |
|
جان داروی گنج کیقبادیست |
خرسندی را به طبع در بند |
|
میباش بدانچه هست خرسند |
جز آدمیان هرآنچه هستند |
|
بر شقه قانعی نشستند |
در جستن رزق خود شتابند |
|
سازند بدان قدر که یابند |
چون وجه کفایتی ندارند |
|
یارای شکایتی ندارند |
آن آدمی است کز دلیری |
|
کفر آرد وقت نیم سیری |
گر فوت شود یکی نوالهش |
|
بر چرخ رسد نفیر و نالهش |
گرتر شودش به قطرهای بام |
|
در ابر زبان کشد به دشنام |
ور یک جو سنگ تاب گیرد |
|
خرسنگ در آفتاب گیرد |
شرط روش آن بود که چون نور |
|
زالایش نیک و بد شوی دور |
چون آب ز روی جان نوازی |
|
با جمله رنگها بسازی |
ساقی زره بهانه برخیز |
|
پیش آرمی مغانه برخیز |
آن میکه به بزم ناز بخشد |
|
در رزم سلاح و ساز بخشد |
افسرده مباش اگر نه سنگی |
|
رهوارتر آی اگرنه لنگی |
گرد از سر این نمد فرو روب |
|
پائی به سر نمد فروکوب |
در رقص رونده چون فلک باش |
|
گو جمله راه پر خسک باش |
مرکب بده و پیادگی کن |
|
سیلی خور و روگشادگی کن |
بار همه میکش ار توانی |
|
بهتر چه ز بار کش رهانی |
تا چون تو بیفتی از سر کار |
|
سفت همه کس ترا کشد بار |
ساقی می ارغوانیم ده |
|
یاری ده زندگانیم ده |
آن میکه چو با مزاج سازد |
|
جان تازه کند جگر نوازد |
زین دامگه اعتکاف بگشای |
|
بر عجز خود اعتراف بنمای |
در راه تلی بدین بلندی |
|
گستاخ مشو به زرومندی |
با یک سپر دریده چون گل |
|
تا چند شغب کنی چو بلبل |
ره پر شکن است پر بیفکن |
|
تیغ است قوی سپر بیفکن |
تا بارگی تو پیش تازد |
|
سربار تو چرخ بیش سازد |
یکباره بیفت ازین سواری |
|
تا یابی راه رستگاری |
بینی که چو مه شکسته گردد |
|
از عقده رخم رسته گردد |
ساقی به نفس رسید جانم |
|
تر کن به زلال می دهانم |
آن می که نخورده جای جانست |
|
چون خورده شود دوای جانست |
فارغ منشین که وقت کوچ است |
|
در خود منگر که چشم لوچ است |
تو آبله پای و راه دشوار |
|
ای پاره کار چون بود کار |
یا رخت خود از میانه بربند |
|
یا در به رخ زمانه در بند |
صحبت چو غله نمیدهد باز |
|
جان در غلهدان خلوت انداز |
بینقش صحیفه چند خوانی |
|
بیآب سفینه چند رانی |
آن به که نظامیا در این راه |
|
بر چشمه زنی چو خضر خرگاه |
سیراب شوی چو در مکنون |
|
از آب زلال عشق مجنون |
|