پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا
سه برادر (۲)
يکى بود يکى نبود غير از خدا هيچکس نبود. هرکه بندهٔ خداست بگويد ياخدا. |
- ياخدا. |
پادشاهى بود که سه تا پسر داشت. موقع مرگ، هر سه پسر را طلب کرد و به آنها وصيت نمود که: 'اى بچههاى من، تنها چيزى که از شما مىخواهم اين است که بعد از مرگ من، سه شب بالاى قبر من نگهبانى بدهيد و نگذاريد من تنها باشم.' بچهها هم قبول کردند و در حالى که اشک در چشمانشان نشسته بود قول دادند که اين وصيت را بهجا آورند. زد و پدر مرد و به خاک سپرده شد. |
شب که شد برادر کوچکتر به دو تا برادر ديگر گفت: |
- 'برادرها، بيائيد به وصيت پدر عمل کنيم و شب اول برادر بزرگتر، شب دوم برادر ميانى و شب آخر هم من مىروم سر مزار پدر و مىمانيم.' |
برادر بزرگ و برادر ميانى اين حرف را نپسنديدند و بين آنها بگو و مگو شد و بالاخره با زور کتک برادر کوچکتر را به سر قبر فرستادند. او لاله و قرآنى را برداشت و به سر قبر پدر رفت و در کنار قبر، گودى کند و در آن نشست و به قرآن خواندن مشغول شد. خواند و خواند تا نزديک صبح که ديگر خسته شده بود. ناگهان ديد از دور شىء سفيد پيدا شد و کمکم بهطرف او آمد. او سر خودش را قايم کرد و در گود، حسابى پنهان شد. ديد ديو بزرگى سوار بر اسب به کنار قبر پدرش آمد و نعرهاى زد و گفت: 'اى ظالم جهنمي، موقعى که پادشاه بودى يادت هست که چه اذيتها به ما کردي، حالا نعشت را درمىآورم و تکهتکه مىکنم.' |
ديو خم شد و قبر را کند و تا دست برد سنگ الحد را بردارد، پسر بلند شد و شمشير ديو را برداشت و محکم به کمر ديو زد. ديو دو نيم شد، پسر نعش او را بيرون انداخت و روى قبر را پوشاند. بعد افسار اسب ديو را گرفت و گفت: 'اى حيوان زبانبسته، تو از کجائي؟ اسب به زبان آمد و گفت: 'ما سه تا خواهر هستيم در بند سه برادر که يکى از آنها همين بود که کشتى و اگر بتوانى دو تا خواهر ديگر مرا نجات بدهى هر کارى که از دستم برآيد و هر کارى که بخواهى برايت انجام خواهم داد.' پسر گفت: 'حالا تو را به طويله ببرم بهتر است يا آزادت بگذارم؟' اسب گفت: 'آزادم بگذار، اما قسمتى از يالهاى مرا بچين و پيش خودت نگهدار. هر وقت مرا خواستي، يکى از آنها را آتش بزن من فوراً حاضر مىشوم.' |
پسر قبول کرد و کمى از يال او را چيد و اسب ناپديد شد و پسر هم به قصر برگشت. باز، شب شد و او پيش دو برادر رفت و گفت: 'برادرها، شب اول من رفتم، حالا نوبت يکى از شما است.' |
ولى باز دو برادر او را زدند و مجبورش کردند که به سر مزار پدر برود. باز پسر، لاله و قرآن را برداشت و به سر قبر پدر رفت و در همان گودال ديشبى ماند و قرآن خواند و نزديک صبح، ديو ديگرى آمد و همان جملات را گفت و سنگ قبر را برداشت و تا خواست سنگ الحد را بيرون بياورد، پسر به او حمله کرد و او را کشت و اسب را هم گرفت. اسب گفت: 'اگر مرا آزاد کنى هر وقت خواستى به سراغت مىآيم و هر کارى خواستى انجام مىدهم و يک چپه از يالهاى مرا بچين و با خود ببر و موقع لزوم، يک نخ از آن را آتش بزن من حاضر مىشوم.' پسر قبول کرد و کمى از يال او را چيد و او را رها کرد و باز به قصر بازگشت. |
شب سوم هم همين عمل تکرار شد. برادر کوچک سخت از برادران بزرگ خود رنجيد و راه غربت در پيش گرفت و به شهر ديگرى رفت و شاگرد آشپز شد. روزى ديد در شهر غوغائى است از استادش پرسيد که مگر چه خبر است استادش به او گفت: 'در اين شهر رسم است هر سال در سه روز، سه نفر از زيباترين دختران را انتخاب مىکنند و طى يک مسابقهٔ اسبسواري، به سه نفر جوان اسبسوار و چالاک که برنده بشوند مىدهند.' بعد استاد گفت: 'تو هم بيا تماشا.' پسر گفت: 'اى استاد ما را چه کار به اين دخترها.' استاد به راه افتاد و رفت. پسر هم بعد از اينکه کوچه و بازار خلوت شد، دکان را بست و در گوشهاى يک نخ از يال يکى از اسبها را آتش زد. |
در يک چشم به هم زدن اسب حاضر شد. از اسب طلب يک دست لباس فاخر و يک شمشير و يک کمربند زرين کرد. اسب شيههاى کشيد و همهٔ اينها روى زينش ظاهر شد. پسر لباس را به تن کرد و سوار شد و به ميدان مسابقه رفت و با يک جولان از همه برد و دختر اولى را بر ترک خود نشانيد و رفت به خانه و کنيزى را هم از اسب خواست و به خدمت او واداشت. بعد به دکان بازگشت و در دکان را باز کرد و نشست. بعد از مدتى استاد آمد و به او گفت: 'پسر تو چرا نيامدى تماشا. قيامتى بود. جوانى دلير با کمربند زرين و لباسى فاخر و شمشير مسابقه را برد و دختر را هم با خود برد.' پسر گفت: 'اى استاد، خوش باشند. به ما چه.' روز دوم و روز سوم هم همان کار را کرد. |
سالها گذشت روزى در دکان آشپزى نشسته بود ديد دو نفر غريب وارد شهر شدند و بىجا و بىمکان بودند و از اين و آن کمک خواستند، پسر خوب دقت کرد. ديد برادرانش هستند. به استاد گفت: 'اين دو نفر را بياور و با آنها گفتگو کن و ببين اهل کجا هستند.' استاد آنها را صدا کرد و بعد برادر کوچک آرام آرام با آنها شناختى داد و از وضعيت آنها متأثر شد و بعد با آنها به راه افتاد. آنها در راه شرح حال خود را گفتند که چگونه پادشاهى از دست آنها رفته و آواره و بيچاره شدهاند. پسر گفت: 'غصه نخوريد من دوباره پادشاهى را به شما برمىگردانم.' بعد به خانهٔ پسر رفتند، سه دختر حاضر بودند. سه يال از سه اسب را پسر آتش زد و سه اسب حاضر شدند و همگى بر اسبها نشسته و در يک چشم بههم زدن خود را در ولايت خودشان ديدند. طولى نکشيد که باز پادشاهى به آنها بازگشت و با سه دختر ازدواج کردند و برادران بزرگتر، برادر کوچک را به پادشاهى برگزيدند. |
- سه برادر |
- افسانههاى ايرانى (قصههاى مردم فارس) ص ۹۱ |
- صادق همايونى |
- انتشارات نويد شيراز چاپ اول ۱۳۷۲ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد هفتم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران اسرائیل غزه مجلس شورای اسلامی دولت نیکا شاکرمی معلمان رهبر انقلاب دولت سیزدهم مجلس بابک زنجانی شهید مطهری
آتش سوزی تهران پلیس قوه قضاییه پلیس راهور زلزله شهرداری تهران آموزش و پرورش فضای مجازی سلامت سازمان هواشناسی دستگیری
قیمت طلا قیمت خودرو قیمت دلار بازار خودرو خودرو دلار بانک مرکزی ایران خودرو حقوق بازنشستگان سایپا کارگران تورم
سریال نمایشگاه کتاب جواد عزتی عفاف و حجاب تلویزیون فیلم سینمایی مسعود اسکویی سینما رضا عطاران سینمای ایران دفاع مقدس فیلم
مکزیک
رژیم صهیونیستی فلسطین آمریکا جنگ غزه حماس نوار غزه چین انگلیس اوکراین ترکیه نتانیاهو یمن
استقلال پرسپولیس فوتبال سپاهان علی خطیر تراکتور لیگ برتر ایران لیگ قهرمانان اروپا رئال مادرید باشگاه استقلال بایرن مونیخ لیگ برتر
هوش مصنوعی هواپیما تلفن همراه اپل اینستاگرام گوگل همراه اول واکسن تبلیغات ناسا عیسی زارع پور
کبد چرب فشار خون بیمه کاهش وزن بیماری قلبی دیابت مسمومیت داروخانه