دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
شاه و وزیر
روزى بود، روزگارى بود، شهرى بود، شهريارى بود، زنى داشت که در خوشگلى لنگه نداشت. |
هم پادشاه او را دوست داشت و هم او براى شاه دلش غش و ضعف مىرفت. پادشاه هم وزيرى داشت خيلى بد چشم و بدجنس، که گلويش پيش زن پادشاه گير کرده بود. امّا جرأت اينکه اين راز را به کسى بروز بدهد نداشت. براى اينکه مىدانست اگر به گوش شاه برسد شقهاش مىکند و تيکهٔ بزرگش گوشش است. اما شب و روز تو اين فکر بود که هر طورى شده پادشاه را پس بزند و خودش جاى او بنشيند و مراد دلى از وصال آن زن بگيرد. |
مدتى گذشت تا يک روز درويش دنياديدهاى که خيلى چيزها بلد بود وارد شهر شد. درويش هر روز وسط ميدان شهر معرکه مىگرفت و مردم را دور خودش جمع مىکرد و کارهائى مىکرد که مردم انگشت به دندان و حيران مىماندند. خبر به پادشاه بردند که بله يک درويش آمده و کارهاى عجيب و غريبى مىکند. |
پادشاه وزير را خواست و گفت: وزير برو ببين اين درويش کيست و چه کارهائى مىکند و براى چه اينجا آمده؟ |
وزير رفت و درويش را ديد و آمد پهلوى پادشاه گفت: درويش حقهبازى است. چند چشمه کار بلد است که ناندانىاش است و از اين راه زندگى مىکند. پادشاه گفت: برو به اينجا بياورش تا متهم کارهايش را تماشا کنم. |
وزير رفت پيش درويش و آوردش پيش پادشاه. پادشاه کارهاى درويش را ديد، تعجب کرد اما خودش را شکست و به درويش گفت: اينها که چيزى نبود. من از اين بهترهايش را هم ديدهام. |
درويش به رگ غيرتش برخورد و گفت: حالا که اينطور است بگو اتاق را خلوت کنند تا کارهائى بکنم که تا روز قيامت انگشت به دهن بماني. |
پادشاه و درويش تنها ماندند. |
درويش گفت: اى پادشاه کار من اين است که از جلد و پوست خودم بيرون مىآيم و مىروم تو پوست ديگران. حال بگو يک مرغ بياورند. |
پادشاه گفت؛ مرغ آوردند. درويش مرغ را خفه کرد بعد از جلد خودش درآمد. و رفت توى تن مرغ. پادشاه تعجب کرد و مرغ که مرده بود زنده شد و بناى قدقد را گذاشت و درويش هم مثل مرده بدنش سرد شده و کنار اتاق افتاد و چند دقيقه گذشت تا دوباره درويش از جلد مرغ درآمد و رفت تو جلد خودش باز مرغ مرده افتاد زمين و درويش زنده شد. |
پادشاه از کار درويش ماتش برد و گفت: ايواله. و بنا کرد به درويش اصرار کردن که هر چه بخواهى به تو مىدهم فن و راز اينکار را به من ياد بده. |
درويش گفت: يک خُم خسروى طلا مىخواهم. |
پادشاه هم يک خُم خسروى طلا به درويش داد. درويش گفت: يک شرط هم دارد که اين مطلب را نبايد به کسى بگوئى و بدون اجازهٔ من هم نبايد اين فن را به ديگران ياد بدهي. |
پادشاه گفت: خيلى خوب. |
درويش هم فن اينکار را به پادشاه ياد داد و گفت وقتى هوا خوب تاريک شد، طورىکه وزير نفهمد، خُم خسروى را برايم بفرست. |
پادشاه ديگر کارش را گذاشته بود زمين و هى مىرفت تو جلد اين و آن. بعد از مدتى وزير باخبر شد و فهميد که اين را درويش يادش داده. يک شب پنهانى به دنبال درويش فرستاد و گفت: هر چه بخواهى بهت مىدهم کارى را که به پادشاه ياد دادى به من هم ياد بده. |
درويش که عاشق دلخستهٔ دختر وزير بود و با اين شکل و شمايل آمده بود که دختر را به چنگ بياورد، گفت به يک شرط يادت مىدهم که دخترت را به من بدهي. |
وزير اول جا خورد و بعد گفت: خيلى خوب. |
رفت پيش دخترش و جريان را به او گفت. دختر گفت: پدر جان من هرگز چنين کارى نمىکنم و زن درويش نمىشوم براى اينکه ميان سر و همسر نمىتوانم سرم را بلند کنم. تو به درويش بگو اگر دخترم را مىخواهى همانطورى که رسم شهر ماست بايد يک خُم خسروى طلا بياورى و دختر را ببري. |
وزير درويش را صدا زد و گفت: حاضرم دخترم را به تو بدهم، ولى دخترم راضى نمىشود و مىگويد بايد يک خُم خسروى طلا بياوري. |
درويش گفت: قبول دارم. |
از آن طرف وزير پيش دخترش رفت و گفت: تو خودت را راضى نشان بده وقتىکه خُم خسروى را آورد و فن را به من ياد داد کلاهى سرش مىگذاريم. |
درويش تمام کارهائى را که وزير گفته بود انجام داد. اما همينکه خواست دختر را بگيرد و ببرد وزير گفت: 'اينطور که نمىشود من وزير پادشاهم و در بين مردم انگشتنما هستم بايد تهيه ببينم و اهل ولايت را خبر کنم و بايد يک چله صبر کنى تا بساط عروسى را راه بيندازم. |
وزير هى بهانه گرفت تا بالاخره درويش را از خانه بيرون کرد. درويش از غصهٔ دختر سر به بيابان گذاشت و رفت. وزير بدجنس که درويش بىنوا را گول زده بود و فن را ياد گرفته بود رفت پيش پادشاه و گفت: اى پادشاه کارى را که تو بلدى من هم بلدم. اما خوب نيست که تو هميشه اينکار را مىکنى پادشاه سبک مىشود اما براى اينکه يادت نرود هر وقت که تنها هستى اينکار را مىکنيم. |
پادشاه گفت: راست مىگوئي. |
چند روز از اين صحبت گذشته بود که وزير به پادشاه گفت: برويم شکار اما کسى را همراه نبريم. اگر خواستيم تو جلد حيوان يا مرغى برويم کسى نبيند. |
همچنین مشاهده کنید
- جیران(۲)
- دار مکافات
- بیبی نگار و می سس قبار
- کلاغ و جُفتیار
- گوشوارهٔ زیبا (۲)
- تقدیرنویس
- وزیر نادان، دهقان دانا
- پادشاه و سه دخترش
- خروسک پریشان
- کاظم و حیدر (۲)
- فاسق چادر به سر
- ماهپشانی (۳)
- پیرزن و خروس
- پسر کاکلزری و دختر دندونمروارید
- شیرزاد (۵)
- حکایت به مکه رفتن روباه (به لهجهٔ کرمانی)
- پسر شاهپریان(۲)
- شیر شیر توی پوست شیر و بار شیر
- داستان داد و بیداد (۳)
- شبنشینی حیوانات
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست