در چشم من آمد آن سهی سرو بلند |
|
بربود دلم ز دست و در پای افکند |
ای دیدهی شوخ میبرد دل به کمند |
|
خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند |
|
در خرقهی توبه آمدم روزی چند |
|
چشمم به دهان واعظ و گوش به پند |
ناگاه بدیدم آن سهی سرو بلند |
|
وز یاد برفتم سخن دانشمند |
|
گویند مرو در پی آن سرو بلند |
|
انگشت نمای خلق بودن تا چند؟ |
بیفایده پندم مده ای دانشمند |
|
من چون نروم که میبرندم به کمند؟ |
|
کس با تو عدو محاربت نتواند |
|
زیرا که گرفتار کمندت ماند |
نه دل دهدش که با تو شمشیر زند |
|
نه صبر کها ز تو روی برگرداند |
|
آنان که پریروی و شکر گفتارند |
|
حیفست که روی خوب پنهان دارند |
فیالجمله نقاب نیز بیفایده نیست |
|
تا زشت بپوشند و نکو بگذارند |
|
آن کودک لشکری که لشکر شکند |
|
دایم دل ما چو قلب کافر شکند |
محبوب که تازیانه در سر شکند |
|
به زانکه ببیند و عنان برشکند |
|
کس عیب نظر باختن ما نکند |
|
زیرا که نظر داعی تنها نکند |
بیکار بهیمهای و کژ طبع کسی |
|
کو فرق میان زشت و زیبا نکند |
|
مجنون اگر احتمال لیلی نکند |
|
شاید که به صدق عشق دعوی نکند |
در مذهب عشق هر که جانی دارد |
|
روی دل ازو به هر که دنیی نکند |
|
آن درد ندارم که طبیبان دانند |
|
دردیست محبت که حبیبان دانند |
ما را غم روی آشنایی کشتست |
|
این حال نباید که غریبان دانند |
|
مردان نه بهشت و رنگ و بو میخواهند |
|
یا موی خوش و روی نکو میخواهند |
یاری دارند مثل و مانندش نیست |
|
در دنیی و آخرت هم او میخواهند |
|
هر چند که عیبم از قفا میگویند |
|
دشنام و دروغ و ناسزا میگویند |
نتوان به حدیث دشمن از دوست برید |
|
دانی چه؟ رها کنیم تا میگویند |
|
با دوست به گرمابه درم خلوت بود |
|
وانروی گلینش گل حمام آلود |
گفتا دگر این روی کسی دارد دوست؟ |
|
گفتم به گل آفتاب نتوان اندود |
|
من دوش قضا یار و قدر پشتم بود |
|
نارنج زنخدان تو در مشتم بود |
دیدم که همی گزم لب شیرینش |
|
بیدار چو گشتم سر انگشتم بود |
|
داد طرب از عمر بده تا برود |
|
تا ماه برآید و ثریا برود |
ور خواب گران شود بخسبیم به صبح |
|
چندانکه نماز چاشت از ما برود |
|
سودای تو از سرم به در مینرود |
|
نقشت ز برابر نظر مینرود |
افسوس که در پای تو ای سرو روان |
|
سر میرود و بیتو به سر مینرود |
|
من گر سگکی زان تو باشم چه شود؟ |
|
خاری ز گلستان تو باشم چه شود؟ |
شیران جهان روبه درگاه تواند |
|
گر من سگ دربان تو باشم چه شود؟ |
|
چون صورت خویشتن در آیینه بدید |
|
وان کام و دهان و لب و دندان لذیذ |
میگفت چنانکه میتوانست شنید |
|
بس جان به لب آمد که بدین لب نرسید |
|
گر تیر جفای دشمنان میآید |
|
دل تنگ مکن که دوست میفرماید |
بر یار ذلیل هر ملامت کاید |
|
چون یار عزیز میپسندد شاید |
|
من چاکر آنم که دلی برباید |
|
یا دل به کسی دهد که جان آساید |
آن کس که نه عاشق و نه معشوق کسیست |
|
در ملک خدای اگر نباشد شاید |
|
این ریش تو سخت زود برمیآید |
|
گرچه نه مراد بود برمیآید |
بر آتش رخسار تو دلهای کباب |
|
از بس که بسوخت دود برمیآید |
|
امشب نه بیاض روز برمیآید |
|
نه نالهی مرغان سحر میآید |
بیدار همه شب و نظر بر سر کوه |
|
تا صبح کی از سنگ به در میآید |
|
هرچند که هست عالم از خوبان پر |
|
شیرازی و کازرونی و دشتی و لر |
مولای منست آن عربیزادهی حر |
|
کاخر به دهان حلو میگوید مر |
|
بستان رخ تو گلستان آرد بار |
|
وصل تو حیات جاودان آرد بار |
بر خاک فکن قطرهای از آب دو لعل |
|
تا بوم و بر زمانه جان آرد بار |
|
از هرچه کنی مرهم ریش اولیتر |
|
دلداری خلق هرچه بیش اولیتر |
ای دوست به دست دشمنانم مسپار |
|
گر میکشیم به دست خویش اولیتر |
|
ای دست جفای تو چو زلف تو دراز |
|
وی بیسببی گرفته پای از من باز |
ای دست از آستین برون کرده به عهد |
|
وامروز کشیده پای در دامن باز |
|
تا سر نکنم در سرت ای مایهی ناز |
|
کوته نکنم ز دامنت دست نیاز |
هرچند که راهم به تو دورست و دراز |
|
در راه بمیرم و نگردم ز تو باز |
|
نامردم اگر زنم سر از مهر تو باز |
|
خواهی بکشم به هجر و خواهی بنواز |
ور بگریزم ز دست ای مایهی ناز |
|
هر جا که روم پیش تو میآیم باز |
|
ای ماه شبافروز شبستانافروز |
|
خرم تن آنکه با تو باشد شب و روز |
تو خود به کمال خلقت آراستهای |
|
پیرایه مکن، عرق مزن، عود مسوز |
|
یا روی به کنج خلوت آور شب و روز |
|
یا آتش عشق بر کن و خانه بسوز |
مستوری و عاشقی به هم ناید راست |
|
گر پرده نخواهی که درد، دیده بدوز |
|