در سنبلش آویختم از روی نیاز |
|
گفتم من سودازده را کار بساز |
گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار |
|
در عیش خوشآویز نه در عمر دراز |
|
مردی ز کنندهی در خیبر پرس |
|
اسرار کرم ز خواجهی قنبر پرس |
گر طالب فیض حق به صدقی حافظ |
|
سر چشمهی آن ز ساقی کوثر پرس |
|
چشم تو که سحر بابل است استادش |
|
یا رب که فسونها برواد از یادش |
آن گوش که حلقه کرد در گوش جمال |
|
آویزهی در ز نظم حافظ بادش |
|
ای دوست دل از جفای دشمن درکش |
|
با روی نکو شراب روشن درکش |
با اهل هنر گوی گریبان بگشای |
|
وز نااهلان تمام دامن درکش |
|
ماهی که نظیر خود ندارد به جمال |
|
چون جامه ز تن برکشد آن مشکین خال |
در سینه دلش ز نازکی بتوان دید |
|
مانندهی سنگ خاره در آب زلال |
|
در باغ چو شد باد صبا دایهی گل |
|
بربست مشاطهوار پیرایهی گل |
از سایه به خورشید اگرت هست امان |
|
خورشید رخی طلب کن و سایهی گل |
|
لب باز مگیر یک زمان از لب جام |
|
تا بستانی کام جهان از لب جام |
در جام جهان چو تلخ و شیرین به هم است |
|
این از لب یار خواه و آن از لب جام |
|
در آرزوی بوس و کنارت مردم |
|
وز حسرت لعل آبدارت مردم |
قصه نکنم دراز کوتاه کنم |
|
بازآ بازآ کز انتظارت مردم |
|
عمری ز پی مراد ضایع دارم |
|
وز دور فلک چیست که نافع دارم |
با هر که بگفتم که تو را دوست شدم |
|
شد دشمن من وه که چه طالع دارم |
|
من حاصل عمر خود ندارم جز غم |
|
در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم |
یک همدم باوفا ندیدم جز درد |
|
یک مونس نامزد ندارم جز غم |
|
چون باده ز غم چه بایدت جوشیدن |
|
با لشگر غم چه بایدت کوشیدن |
سبز است لبت ساغر از او دور مدار |
|
می بر لب سبزه خوش بود نوشیدن |
|
ای شرمزده غنچهی مستور از تو |
|
حیران و خجل نرگس مخمور از تو |
گل با تو برابری کجا یارد کرد |
|
کاو نور ز مه دارد و مه نور از تو |
|
چشمت که فسون و رنگ میبازد از او |
|
افسوس که تیر جنگ میبارد از او |
بس زود ملول گشتی از همنفسان |
|
آه از دل تو که سنگ میبارد از او |
|
ای باد حدیث من نهانش میگو |
|
سر دل من به صد زبانش میگو |
میگو نه بدانسان که ملالش گیرد |
|
میگو سخنی و در میانش میگو |
|
ای سایهی سنبلت سمن پرورده |
|
یاقوت لبت در عدن پرورده |
همچون لب خود مدام جان میپرور |
|
زان راح که روحیست به تن پرورده |
|
گفتی که تو را شوم مدار اندیشه |
|
دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه |
کو صبر و چه دل، کنچه دلش میخوانند |
|
یک قطرهی خون است و هزار اندیشه |
|
آن جام طرب شکار بر دستم نه |
|
وان ساغر چون نگار بر دستم نه |
آن میکه چو زنجیر بپیچد بر خود |
|
دیوانه شدم بیار بر دستم نه |
|
با شاهد شوخ شنگ و با بربط و نی |
|
کنجی و فراغتی و یک شیشهی می |
چون گرم شود ز باده ما را رگ و پی |
|
منت نبریم یک جو از حاتم طی |
|
قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشای |
|
ما را نگذارد که درآییم ز پای |
تا کی بود این گرگ ربایی، بنمای |
|
سرپنجهی دشمن افکن ای شیر خدای |
|
ای کاش که بخت سازگاری کردی |
|
با جور زمانه یار یاری کردی |
از دست جوانیام چو بربود عنان |
|
پیری چو رکاب پایداری کردی |
|
گر همچو من افتادهی این دام شوی |
|
ای بس که خراب باده و جام شوی |
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم |
|
با ما منشین اگر نه بدنام شوی |
|