جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

رباعیات (۲)


در سنبلش آویختم از روی نیاز    گفتم من سودازده را کار بساز
گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار    در عیش خوش‌آویز نه در عمر دراز
٭٭٭
مردی ز کننده‌ی در خیبر پرس    اسرار کرم ز خواجه‌ی قنبر پرس
گر طالب فیض حق به صدقی حافظ    سر چشمه‌ی آن ز ساقی کوثر پرس
٭٭٭
چشم تو که سحر بابل است استادش    یا رب که فسونها برواد از یادش
آن گوش که حلقه کرد در گوش جمال    آویزه‌ی در ز نظم حافظ بادش
٭٭٭
ای دوست دل از جفای دشمن درکش    با روی نکو شراب روشن درکش
با اهل هنر گوی گریبان بگشای    وز نااهلان تمام دامن درکش
٭٭٭
ماهی که نظیر خود ندارد به جمال    چون جامه ز تن برکشد آن مشکین خال
در سینه دلش ز نازکی بتوان دید    ماننده‌ی سنگ خاره در آب زلال
٭٭٭
در باغ چو شد باد صبا دایه‌ی گل    بربست مشاطه‌وار پیرایه‌ی گل
از سایه به خورشید اگرت هست امان    خورشید رخی طلب کن و سایه‌ی گل
٭٭٭
لب باز مگیر یک زمان از لب جام    تا بستانی کام جهان از لب جام
در جام جهان چو تلخ و شیرین به هم است    این از لب یار خواه و آن از لب جام
٭٭٭
در آرزوی بوس و کنارت مردم    وز حسرت لعل آبدارت مردم
قصه نکنم دراز کوتاه کنم    بازآ بازآ کز انتظارت مردم
٭٭٭
عمری ز پی مراد ضایع دارم    وز دور فلک چیست که نافع دارم
با هر که بگفتم که تو را دوست شدم    شد دشمن من وه که چه طالع دارم
٭٭٭
من حاصل عمر خود ندارم جز غم    در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم باوفا ندیدم جز درد    یک مونس نامزد ندارم جز غم
٭٭٭
چون باده ز غم چه بایدت جوشیدن    با لشگر غم چه بایدت کوشیدن
سبز است لبت ساغر از او دور مدار    می بر لب سبزه خوش بود نوشیدن
٭٭٭
ای شرمزده غنچه‌ی مستور از تو    حیران و خجل نرگس مخمور از تو
گل با تو برابری کجا یارد کرد    کاو نور ز مه دارد و مه نور از تو
٭٭٭
چشمت که فسون و رنگ می‌بازد از او    افسوس که تیر جنگ می‌بارد از او
بس زود ملول گشتی از همنفسان    آه از دل تو که سنگ می‌بارد از او
٭٭٭
ای باد حدیث من نهانش می‌گو    سر دل من به صد زبانش می‌گو
می‌گو نه بدانسان که ملالش گیرد    می‌گو سخنی و در میانش می‌گو
٭٭٭
ای سایه‌ی سنبلت سمن پرورده    یاقوت لبت در عدن پرورده
همچون لب خود مدام جان می‌پرور    زان راح که روحیست به تن پرورده
٭٭٭
گفتی که تو را شوم مدار اندیشه    دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه
کو صبر و چه دل، کنچه دلش می‌خوانند    یک قطره‌ی خون است و هزار اندیشه
٭٭٭
آن جام طرب شکار بر دستم نه    وان ساغر چون نگار بر دستم نه
آن می‌که چو زنجیر بپیچد بر خود    دیوانه شدم بیار بر دستم نه
٭٭٭
با شاهد شوخ شنگ و با بربط و نی    کنجی و فراغتی و یک شیشه‌ی می
چون گرم شود ز باده ما را رگ و پی    منت نبریم یک جو از حاتم طی
٭٭٭
قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشای    ما را نگذارد که درآییم ز پای
تا کی بود این گرگ ربایی، بنمای    سرپنجه‌ی دشمن افکن ای شیر خدای
٭٭٭
ای کاش که بخت سازگاری کردی    با جور زمانه یار یاری کردی
از دست جوانی‌ام چو بربود عنان    پیری چو رکاب پایداری کردی
٭٭٭
گر همچو من افتاده‌ی این دام شوی    ای بس که خراب باده و جام شوی
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم    با ما منشین اگر نه بدنام شوی


همچنین مشاهده کنید