آبرویی کان شود بی علم و بی عقل آشکار |
|
آتش دوزخ بود آن آبرو از هر شمار |
پیشی آن تن را رسد کز علم باشد پیش دست |
|
بیشی آن سر را رسد کز عقل باشد پایدار |
وای آن علمی که از بی عقل باشد منتشر |
|
وای آن زهدی که از بی علم یابد انتشار |
ای که می قدر فلک جویی و نور آفتاب |
|
یک شبه بیداریی چون چرخ و چون انجم بیار |
لاف پنهانی مزن بی علم هر جا بیهده |
|
علم خوان خود پیش از آن پنهان کند علم آشکار |
مایهای داری چو عمر از وی مدان جز علم سود |
|
قوتی داری چو عقل از وی مکن جز جهد کار |
عهدهی فتوای دین بی علم در گردن مگیر |
|
وعدهی شاهی و شادی بیخرد در دل مدار |
آلت رامش بگیر و جای آرامش مجوی |
|
پردهی غفلت مپوش و تخم بیفضلی مکار |
لابهی هر خاصه منگر بند دل بر طبع نه |
|
یاوهی هر عامه مشنو پند من بر جان گمار |
یادگاری ده ز بیداری شب خود را مگر |
|
وقت رفتن نام بهروزیت ماند یادگار |
افسر و فرق ای پسر بیرنج کی گردد قرین |
|
سیری و خواب ای فتا با علم کی گیرد قرار |
علم خواهی مرحلهی علم از مژه چشمت سپر |
|
فضل جویی راه شب بر بحر بیداری گذار |
ماه گردی گر بیابی آتشی از نور علم |
|
بحر گردی گر بیابی در علم آبدار |
در اگر خواهی چنین رو نزد آن دریای علم |
|
نور اگر خواهی چنین شو سوی آن شمع تبار |
بوالمعالی احمد بن یوسف بن احمد آنک |
|
آسمان دانشست و آفتاب روزگار |
نوربخشی چون سپهر و درفشانی چون سحاب |
|
حقگزاری چون زمین و مایهداری چون بهار |
آن گهر باری که چون بیدار شد از کتم عدم |
|
ماند بیچونان گهر بحر عدم تا حشر خوار |
لافگاه علم و دین از نجم پر کرد انجمن |
|
دامن کتم عدم زین در تهی کردش کنار |
شمع گردون نزد جودش مایهی بخلست بخل |
|
اوج گردون پیش قدرش مایهی عارست عار |
یار او گر چشم دارد روزگار اندر علوم |
|
«لن ترانی» بانگ برخیزد ز خلق انتظار |
خار با خرما بگاه طعم کس کی کرد جفت |
|
لعل با خر مهره اندر عقد کس کی کرد یار |
آب جویست آنکه جوید سوی هر ناجنس راه |
|
جوهر آتش ز همت بر فلک باشد سوار |
لاجرم زین دادهی گردون و زادهی چار طبع |
|
این جهان در رامش ست و آن جهان در افتخار |
پایهی پاییدن جان نزد لطفش یک به دست |
|
مایهی بالیدن تن پیش رایش یک شرار |
ای ز تاثیر مزاجت چارگوهر بر فزون |
|
یافته قدر و بلندی صفوت و لطف و وقار |
میل دانش سوی تو چون میل اجزا سوی کل |
|
آب دولت سوی تو چون آب سیل از کوهسار |
آتش طبع بی اصلان ز آب روی خود بکش |
|
دود بیعلمی ز خانهی مغز بی علمان برآر |
لالهی دعوی ز کوه که دروغان نیست کن |
|
آفت فتوی ببر از مفتیان جهل بار |
جاهلان را چاره نیست از نسبت پست دروغ |
|
مار مهره جوی نادان نیست دور از زهر مار |
لنگی و رهواری اندر راه دین ناید نکو |
|
اسب دانش باید ار نی دور شو زین رهگذار |
فقر از آن خواهی که پاکی از بیان فقه و شرع |
|
لالهزان جویی که دوری از میان مرغزار |
قوت شرع از فقیهان میشناسم نز فقیر |
|
لاف بوبکر از محمد میشناسم نه ز غار |
یادگار مصطفا در راه دین علمست علم |
|
هیچ جاهل بی تعلم فقر کی کرد اختیار |
هول و خشم یوسفی باید درین ره بدرقه |
|
فقه و فضل یوسفی باید درین ره غمگسار |
ای جمال ملک و دانش سرفراز از بهر آنک |
|
یوسفی اصلی و احمد خلق و حدادی تبار |
لاله و کوهی بلون حلم بابویی و رنگ |
|
آتش و آبی به قدر و لطف بی دود و بخار |
کان دین را مایهای همچون بدن را پنج حس |
|
لشکری مر ملک عز را چون نبی را چار یار |
تربیت یاب از پدر چون آفتاب از آسمان |
|
علمها گیر از پدر چون بخردان از روزگار |
ابتدا این رنجها میکش که در باغ شرف |
|
زود یابی صد گل خوشبوی از یک نوک خار |
صد هزاران چرخ بینی زین سپس برطرف کون |
|
از تبرک نعل اسبت کرده چون مه گوشوار |
عاقلان بینی به شادی بهر آن در هر مکان |
|
ناقدان بینی به رنج از بهر این در هر دیار |
دور مشتی جاهل ناشسته روی اندر گذشت |
|
دور دور یوسف ست ای پادشا پایندهدار |
همچو جانی خالی از اعراض و اشباه جهان |
|
آفتاب و آسمانی بی کسوف و بی غبار |
اینهمه ز اقبال و علم اوست ورنه در جهان |
|
یوسفان بی خرد بسیار بینم دلفگار |
لختکی چون چرخ بیداری گزین کز بهر تو |
|
منبری کرد از شرف چون شمس گردون اختیار |
لک لک ناموخته گر مار میگیرد چسود |
|
باز علم آموخته از قدر و عز جوید شکار |
هیبت و عز و بها با رنج تن باشد قرین |
|
قدرت و قدر و شرف با علم دین دارد قرار |
قاید چشم و چراغ عالمی گردد چو شمع |
|
آنکه پیماید به دیده قامت شبهای تار |
یافه کم گوی ای سنایی مدح گو کز روی عقل |
|
هیچ پرخوابی نجستست از طبیبان کوکنار |
او امام پند گویانست پندش میدهی |
|
ویحک از گستاخی و ژاژ تو یارب زینهار |
لولو اوصاف او بر صدر جاهش میفشان |
|
گوهر افغال او بر یاد طبعش می شمار |
دور شو زین پند دادن زان که زشت آید شدن |
|
بی حساب و بی سپر با حیدر اندر کارزار |
ابلهی باشد براختن تیغ چوبین بر کسی |
|
کو به کمتر کس ببخشد در زمان صد ذوالفقار |
روز تا نبود چو ماه و ماه تا نبود چو سال |
|
علم تا نبود چو جهل و آب تا نبود چو نار |
یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین |
|
دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار |
نوبهارت با امام دین مبارک باد و باد |
|
این چنین تان هر زمان با عافیت سیصد بهار |
باد نهصد سال عمرت روز از نهصد زمان |
|
هر زمانی روز او چون روز محشر صد هزار |
زیر مهر پادشاه زری در آرد روزگار |
|
گر نفاق اندرونی پاک آید در عیار |
در سرای شرع سازد علم دارالضرب درد |
|
در پناه شاه دارد مرد بیت المال کار |
گلبنی باید که تا بلبل برو دستان زند |
|
آبدار از چشمهی توفیق و پاک از شرک خار |
مرد تا بر خویشتن زینت کند از کوی دیو |
|
منقسم باشد درین ره ز اضطراب و ز اضطرار |
بس محال آید ازین قسمت نهادن شکل روح |
|
بس خطا باشد درین تهمت شنودن بوی بار |
نالهی داوود هم برخاست از صحرای غیب |
|
حضرت سیمرغ کو تا بشنود آن ناله زار |
آفتاب اینک برآمد چند خسبم همچو کوه |
|
در شعاع نور افتم بی سر و بن دره وار |
شیر مردان در جهان چون ذره باشد نزد تو |
|
دل برآورده به قهر از کلی جانشان دمار |
وآن گهی باشد سزای آتش ترسا درخت |
|
کبرویش رفته باشد در میان شاخسار |
تا بود دل در فریب نقش جادو جای گیر |
|
کی شود در حلقهی مردان میدان پایدار |
برهمن تا بر نیاید از همه هستی خود |
|
با خرد همخوابه کی دیدند او را اهل غار |
دست در سنگی زده کی کوه بیند بت به دست |
|
پای بر مرغی نهاده کی رسد کس بر مدار |
نرد کی بازند با خورشید در پیش قمر |
|
زرق چون سازند بی افلاس در کوی شمار |
پیش از آن کادم نبود و نام آدم کس نبرد |
|
در دمغ عاشقان بودست ازین سودا خمار |
دم کجا زد آدم آن ساعت که بر اطراف عرش |
|
درد بود ردا قلم میراند بر لوح نگار |
عقل را تقدیر چون از پرده بیرون کرد گفت |
|
گرد عشاقان مگرد ای مختصر هان زینهار |
زان که ایشان در جهان دیوانگان حضرتند |
|
بند ایشان را نشایی دست از ایشان باز دار |
گر تو ز بندی بدی بر پای مجنون در عرب |
|
عشق لیلی را ندادی جای در دل خوار خوار |
لاجرم چون راه داد از درد در دل عشق را |
|
برکشید از عشق لیلی تیغ بر وی صدهزار |
گر چه کم دارد صفا نزدیک یزدان اهرمن |
|
شب روی خود شور دیگر دارد اندر کار و بار |
نیمشب بودست خلوتگاه معراج رسول |
|
نیمشب گفتست موسا اهل را کنست نار |
گر ز دولت بر دمد صبحی به ناگه در شبی |
|
عالمی روشن شود در دم از آن نور شرار |
گر شبی طلعت نماید در یمن نجم سهیل |
|
صد هزاران پوست خلعت گردد اندر هر دیار |
سمع کو تا بشنود امروز آواز اویس |
|
خضر کو تا در شود غواص وار اندر بحار |
نه ازو کم گشت یک ذره غریو درد دین |
|
نه درین گمشد هنوز آن گوهر اسرار دار |
تا دل لاله سیاهست و تن سیمرغ گم |
|
طالبان را در قدم آبست و در آتش وقار |
خاک بس باشد به آدم عاقلان را راهبر |
|
باد بس باشد ز یوسف عاشقان را یادگار |
کر بدین علمی بود حکمت پدید آید بسی |
|
ور در آن دردی بود یوسف خود آید در کنار |
مفردی باید ز مردم تا توان رفتن به دل |
|
در میان چشم زخمی زین دو عالم سوگوار |
دیده را هر خشت دامی هست بر باروی شهر |
|
کی کند در گوش کیوان از بزرگی گوشوار |
آهوی خود پیش افتد مرد باید چون عمر |
|
چون عمر در زین نشیند بوالحسن باید سوار |
تا نه این رحمت کند در حلقههای طاوها |
|
تا نه این مردی نماید در حضور ذوالفقار |
از خرد بس نادر افتند کز بن یک چوب گز |
|
عزریائیلی برآید از پی اسفندیار |
چشم چون بر دیدن افتد کی بود در ظرف حرف |
|
باز تا بر دست باشد کی کند تیهو شکار |
نی که دست شاه خوشتر باز را در شهر خصم |
|
نی که روی ماه بهتر خاصه در دریا کنار |
آنکه دید اسرار عالم خاک زد در روی فخر |
|
و آنکه شد در کار دلبر آب خورد از جوی عار |
عالمی واماندهاند از عدل اندر حبس خود |
|
مفلسان بیگناهانند ای دل در گذار |
تا چه خواهی کرد مشتی دیو مردم را مقیم |
|
تا چه خواهی داد قومی رنگ داران را حصار |
گر کسی دامی نهد بی پای شو واندر گذر |
|
ور کسی زجری کند بی گفت شو و اندر گذار |
نفس تا رنجور داری چاکر درگاه تست |
|
باز چون میریش دادی گم کند چون تو هزار |
دل گرفت احرام در بیتالحرام آب و نان |
|
هم دل اندر محرم خلوت سرای شهریار |
تا نشد خاص الخواص او دل اندر صدر شاه |
|
کی شدند او را مطیع اندر بیابان شیر و مار |
گر چه اندر کعبهای بیدار باش و تیز رو |
|
ور چه در بتخانهای هشیار باش و پی فشار |
مرد با زنار اگر سست آید اندر عین روم |
|
بر خیال چشمهی معبودیه کرد اختصار |
آب در بستان آدم میرود لیکن چه سود |
|
از کلوخی گل برون آید ز دیگر سوی خار |
ناله را نزدیک عزت گر جوی حرمت بدی |
|
باغبان هرگز ندادی نیم جو را ده خیار |
کار آن دارد که افتد در خم چوگان فقر |
|
نام آن گیرد که باشد چون سها زرد و نزار |
هر چه جز در دست دوزخ هر چه جز فقرست غیر |
|
هر چه جز بندست زحمت هر چه جز زخمست عار |
چون بدین هفت آسمان پویند با تر دامنی |
|
چون کند نقش سلیمان دیو بر روی ازار |
عندلیب خوش سماع او جاودان گویا بود |
|
دست برد از همسران خویش و ز اهل و تبار |
ور نه خود دست کفایت ز آستین کبریا |
|
جون برون یازد کند در کام او چون خر فسار |
تا ضیاع اندر دل مردست ضایع نیست کفر |
|
آتشی باید که افتد در ضیاع و در عقار |
عشق پیش از مرد باید تا سماع آرد وصال |
|
عقل بعد از علم باید تا درست آید شمار |
مانع آید جان معانی را چو عقل آمد مشیر |
|
نافع آید دل محاسن را چو دین باشد شعار |
در اوایل چار میگفتند بنیان جهان |
|
دور ما آخر برآرد هم دمار از هر چهار |
صبح محشر بر زد اینک نور بر دامان کوه |
|
زینهار ای خفتگان بیدار باشید از قرار |
موج خواهد زد زمین تا بر کنار افتد همه |
|
هر چه ذر اندر یمین و هر چه سنگ اندر یسار |
کشتی اینجا ساخت باید تا به نزد غرقهگاه |
|
ایمنی باز آرد از تخلیط و تندی و بخار |
چون نیابد در رباط از بهر عیسا عقل دون |
|
گو برو اندر ریا از بهر خر گندم بکار |
گر نخواهد خواست از اخلاص عذر عشق زلف |
|
کسی مسلم باشدش جولان میدان عذار |
غفلت اندر عاشقان چندان کدورت جمع کرد |
|
کز رخ خورشید میبینند سرخی بر انار |
از سپیدی اویس و از سیاهی بلال |
|
مصطفا داند خبر دادن ز وحی کردگار |
من چه دانم کز چه دارد نور از خورشید روز |
|
من چه دانم کز چه بیند دزد در شبهای تار |
سینهی شیرین خبر دارد ز خسرو بس بود |
|
نالهی گردون کفایت باشد از تقدیر بار |
یارب این در علم تست و کس نداند سر این |
|
فضل کن بر عاشقان و راز هم در پرده دار |
وز پی آن کز سنایی یک اشارت بد بدین |
|
چون دگر گویندگان او را مفرما سنگسار |
|