بفرمود کاسپ سیه زین کنید |
|
به بالای او زین زرین کنید |
پس از لشکر نامور صدسوار |
|
برفتند با فرخ اسفندیار |
بیامد دمان تا لب هیرمند |
|
به فتراک بر گرد کرده کمند |
ازین سو خروشی برآورد رخش |
|
وزان روی اسپ یل تاجبخش |
چنین تا رسیدند نزدیک آب |
|
به دیدار هر دو گرفته شتاب |
تهمتن ز خشک اندر آمد به رود |
|
پیاده شد و داد یل را درود |
پس از آفرین گفت کز یک خدای |
|
همی خواستم تا بود رهنمای |
که با نامداران بدین جایگاه |
|
چنین تندرست آید و با سپاه |
نشینیم یکجای و پاسخ دهیم |
|
همی در سخن رای فرخ نهیم |
چنان دان که یزدان گوای منست |
|
خرد زین سخن رهنمای منست |
که من زین سخنها نجویم فروغ |
|
نگردم به هر کار گرد دروغ |
که روی سیاوش گر دیدمی |
|
بدین تازهرویی نگردیدمی |
نمانی همی چز سیاوخش را |
|
مر آن تاجدار جهان بخش را |
خنک شاه کو چون تو دارد پسر |
|
به بالا و فرت بنازد پدر |
خنک شهر ایران که تخت ترا |
|
پرستند بیدار بخت ترا |
دژم گردد آنکس که با تو نبرد |
|
بجوید سرش اندر آید به گرد |
همه دشمنان از تو پر بیم باد |
|
دل بدسگالان به دو نیم باد |
همه ساله بخت تو پیروز باد |
|
شبان سیه بر تو نوروز باد |
چو بشنید گفتارش اسفندیار |
|
فرود آمد از بارهی نامدار |
گو پیلتن را به بر در گرفت |
|
چو خشنود شد آفرین برگرفت |
که یزدان سپاس ای جهان پهلوان |
|
که دیدم ترا شاد و روشنروان |
سزاوار باشد ستودن ترا |
|
یلان جهان خاک بودن ترا |
خنک آنک چون تو پسر باشدش |
|
یکی شاخ بیند که بر باشدش |
خنک آنک او را بود چون تو پشت |
|
بود ایمن از روزگار درشت |
خنک زال کش بگذرد روزگار |
|
به گیتی بماند ترا یادگار |
بدیدم ترا یادم آمد زریر |
|
سپهدار اسپافگن و نره شیر |
بدو گفت رستم که ای پهلوان |
|
جهاندار و بیدار و روشنروان |
یکی آرزو دارم از شهریار |
|
که باشم بران آرزو کامگار |
خرامان بیایی سوی خان من |
|
به دیدار روشن کنی جام من |
سزای تو گر نیست چیزی که هست |
|
بکوشیم و با آن بساییم دست |
چنین پاسخ آوردش اسفندیار |
|
که ای از یلان جهان یادگار |
هرانکس کجا چون تو باشد به نام |
|
همه شهر ایران بدو شادکام |
نشاید گذر کردن از رای تو |
|
گذشت از بر و بوم وز جای تو |
ولیکن ز فرمان شاه جهان |
|
نپیچم روان آشکار و نهان |
به زابل نفرمود ما را درنگ |
|
نه با نامداران این بوم جنگ |
تو آن کن که بر یابی از روزگار |
|
بران رو که فرمان دهد شهریار |
تو خود بند بر پای نه بیدرنگ |
|
نباشد ز بند شهنشاه ننگ |
ترا چون برم بسته نزدیک شاه |
|
سراسر بدو بازگردد گناه |
وزین بستگی من جگر خستهام |
|
به پیش تو اندر کمر بستهام |
نمانم که تا شب بمانی به بند |
|
وگر بر تو آید ز چیزی گزند |
همه از من انگار ای پهلوان |
|
بدی ناید از شاه روشنروان |
ازان پس که من تاج بر سر نهم |
|
جهان را به دست تو اندر نهم |
نه نزدیک دادار باشد گناه |
|
نه شرم آیدم نیز از روی شاه |
چو تو بازگردی به زابلستان |
|
به هنگام بشکوفهی گلستان |
ز من نیز یابی بسی خواسته |
|
که گردد بر و بومت آراسته |
بدو گفت رستم که ای نامدار |
|
همی جستم از داور کردگار |
که خرم کنم دل به دیدار تو |
|
کنون چون بدیدم من آزار تو |
دو گردن فرازیم پیر و جوان |
|
خردمند و بیدار دو پهلوان |
بترسم که چشم بد آید همی |
|
سر از خوب خوش برگراید همی |
همی یابد اندر میان دیو راه |
|
دلت کژ کند از پی تاج و گاه |
یکی ننگ باشد مرا زین سخن |
|
که تا جاودان آن نگردد کهن |
که چون تو سپهبد گزیده سری |
|
سرافراز شیری و نامآوری |
نیایی زمانی تو در خان من |
|
نباشی بدین مرز مهمان من |
گر این تیزی از مغز بیرون کنی |
|
بکوشی و بر دیو افسون کنی |
ز من هرچ خواهی تو فرمان کنم |
|
به دیدار تو رامش جان کنم |
مگر بند کز بند عاری بود |
|
شکستی بود زشت کاری بود |
نبیند مرا زنده با بند کس |
|
که روشن روانم برینست و بس |
ز تو پیش بودند کنداوران |
|
نکردند پایم به بند گران |
به پاسخ چنین گفتش اسفندیار |
|
که ای در جهان از گوان یادگار |
همه راست گفتی نگفتی دروغ |
|
به کژی نگیرند مردان فروغ |
ولیکن پشوتن شناسد که شاه |
|
چه فرمود تا من برفتم به راه |
گر اکنون بیایم سوی خان تو |
|
بوم شاد و پیروز مهمان تو |
تو گردن بپیچی ز فرمان شاه |
|
مرا تابش روز گردد سیاه |
دگر آنک گر با تو جنگ آورم |
|
به پرخاش خوی پلنگ آورم |
فرامش کنم مهر نان و نمک |
|
به من بر دگرگونه گردد فلک |
وگر سربپیچم ز فرمان شاه |
|
بدان گیتی آتش بود جایگاه |
ترا آرزو گر چنین آمدست |
|
یک امروز با می بساییم دست |
که داند که فردا چه شاید بدن |
|
بدین داستانی نباید زدن |
بدو گفت رستم که ایدون کنم |
|
شوم جامهی راه بیرون کنم |
به یک هفته نخچیر کردم همی |
|
به جای بره گور خوردم همی |
به هنگام خوردن مرا باز خوان |
|
چون با دوده بنشینی از پیش خوان |
ازان جایگه رخش را برنشست |
|
دل خسته را اندر اندیشه بست |
بیامد دمان تا به ایوان رسید |
|
رخ زال سام نریمان بدید |
بدو گفت کای مهتر نامدار |
|
رسیدم به نزدیک اسفندیار |
سواریش دیدم چو سرو سهی |
|
خردمند و با زیب و با فرهی |
تو گفتی که شاه فریدون گرد |
|
بزرگی دانایی او را سپرد |
به دیدن فزون آمد از آگهی |
|
همی تافت زو فر شاهنشهی |
|