|
مبادا کس که از زن مهر جويد |
که در شوره بيابان گُل نرويد (اسعد گرگانى) |
|
|
نظير: |
|
|
بوَد مهر زنان همچون دُم خر |
نگردد آن ز پيمودن فزونتر (اسعد گرگانى) |
|
|
ـ دل مَنِهْ بر زنان از آنکه زنان |
مرد را کوزهٔ فُقع٭ سازند |
|
|
تا بوَد پُر دهند بوسه بر او |
چون تهى گشت خوار بندازند (على شطرنجى) |
|
|
ـ هر که او دل نهد به مهر زنان |
گردن او سزاى تيغ بوَد (انورى) |
|
|
|
٭ فُقَع، فُقاع: نوعى شراب که از جو و موبز مىسازند |
|
مبادا کسى اسير شکنجهٔ افلاس ٭ |
|
|
نظير: |
|
|
واله گردى چو مفلسى پيش آيد |
|
|
ـ دل بميرد به وقت بىپولى |
|
|
ـ واى بر آن کو درم ندارد و دينار (لامعى) |
|
|
ـ درد مفلسى درمان ندارد (عرفى) |
|
|
نيزرک: بىپولى حلقه به گوش فلک کند |
|
|
|
٭ ............................ |
که آدمى به سرِ دار بِهْ زنادارى (بيدل) |
|
مبادا کسى در بلا مبتلا٭ |
|
|
|
٭ رهاند خرد مرد را از بلا |
.......................... (نظامى) |
|
مبادا که در دهر دير ايستى |
مصيبت بوَد پيرى و نيستى (سعدى) |
|
|
نظير: مخور جمله ترسم که دير ايستى |
به پيرانه سر بد بوَد نيستى (نظامى، شرفنامه) |
|
مبارک خيلى خوشگل بود آبله هم درآورد! |
|
|
رک: احمدک خوشرو بود آبله هم برآورد |
|
مباش ايمن از گردش روزگار ٭ |
|
|
نظير: |
|
|
دو رويه بوَد گردش روزگار (فردوسى) |
|
|
ـ اگر غافل شوى غافل خورى تير (باباطاهر) |
|
|
|
٭ رهاند خرد مرد را از بلا دور |
......................... (نظامى) |
|
مباش ايمن ز دست دزد و طرّار |
|
|
نظير: |
|
|
همه کس دزد دان کالا نگهدار (ناصر خسرو) |
|
|
ـ خرت بسته بِهْ گر چه دزد آشناست |
|
|
ـ بد گمان باش در امان باش |
|
مباش در پى آزار و هر چه خواهى کن٭ |
|
|
نظير: مى بخور منبر بسوزان مردمآزارى مکن |
|
|
|
٭ ............................ |
که در شريعت ما غير اين گناهى نيست (حافظ) |
|
مباش غرّه به سيماى خويش چون طاووس (ناصر بخارائى) |
|
|
رک: به حُسنت مناز به يک تب بند، به مالت مناز به يک شب بند است |
|
مبالغه اصل مطلب را هم از بين مىبَرَد |
|
مبين خود را که خودبينى گناه است (حافظ) |
|
|
رک: خودبين خداىبين نبوَد |
|
متاع در همهجا بىبهاء ز بسيارى است (کاتبى) |
|
|
رک: کم شود قيمت کالا چو فراوان گردد |
|
متاع کفر و دين بىمشترى نيست٭ |
|
|
نظير: خريدار دُرّ گر چه باشد بسى |
سفالينه را هم ستاند کسى (اميرخسرو دهلوى) |
|
|
|
٭ .............................. |
گروهى اين گروهى آن پسندند (سنجر) |
|
مترس از بلائى که شب در ميان است |
|
|
رک: از اين ستون به آن ستون فَرَج است |
|
مثقال نمک است، خروار هم نمک است |
|
|
رک: انگشت نمک است، خروار هم نمک است |
|
مثل آهو که در کشورى چرد و در کشورى ديگر نافه نهد |
|
|
رک: آهو را مانَد که در کشورى چرد و... |
|
مثل ابابيل باد مىخورد و کف پس مىدهد |
|
مثل اصفهانىها آخر کفر خودش را مىگويد |
|
مثل بوتيمار هميشه غم دارد |
|
|
شيخ عطّار و در صفت بوتيمار چنين گفته است: |
|
|
مرا آيد ز بوتيمار خنده |
لب دريا نشسته سرفکنده |
|
|
فرو افکنده سر در محنت خويش |
نشسته تشنه و درياش در پيش |
|
|
هميشه با دلِ تشنه در آن غم |
که گر آبى خورم دريا شود کم |
|
|
قاآنى نيز چنين سروده است: |
|
|
مرغکى عاشق آب است که بوتيمارش |
نام از آن است که همواره بوَد با تيمار |
|
|
بر لب نهر نشيند نخورد آب از آن |
که اگر آب خورم کم شود آب از انهار |
|
مثل بوقلمون صد رنگ عوض مىکند |
|
|
نظير: مثل پياز هزار تا تو دارد و هزار تا رو |
|
مثل پياز هزار تا تو دارد و هزار تا رو |
|
|
نظير: مثل بوقلمون صد رنگ عوض مىکند |
|
مثل حاتم طائى است سرش از خودش نيست |
|
مثل حمّالهاى اصفهان فقط 'هِنشّ' را مىگويد! |
|
مثل خلاى مسجد شاه است هر چه چوب توش بزنى گَندش بيشتر مىشود! |
|
مثل رطيل مىزند و مىدود سرِ قبر آدم |
|
مثل سگ ايلياتى دلش را به آب و پنير خوش کرده است |
|
مثل سگ کاهدانى است، فقط پارس مىکند پيش نمىآيد |
|
مثل سگ نازىآباد٭ نه غريبه مىشناسد نه آشنا |
|
|
نظير: مثل سگ يوسف ترکمن است، نه خودى سرش مىشود نه بيگانه |
|
|
|
٭ نازىآباد: يکى از محلاّت قديمى واقع در جنوب تهران |
|
مثل شترمرغ وقتِ بار مرغ است، وقتِ پريدن شتر! |
|
|
رک: به شترمرغ گفتند: پرواز کن، گفت: من شترم... |
|
مثلِ قرآنِ طاقچهٔ اتاقِ يهودىها |
|
|
رک: مثل مصحف در خانهٔ زنديق |
|
مثل قزوينىها هفت دَبّه را حلال مىداند |
|
|
رک: از دَبّه کسى ضرر نديده |
|
مثل کفتر امام رضاست، دانه از صحن امام رضا مىخورد، تو خانهٔ هارون فضله مىاندازد |
|
|
نظير: کبوتر کاظمين است، در کاظمين دانه مىخورد در دارالمعظم فضله مىاندازد |
|
مثل کلاه قجرها نه آستر دارد نه رويه |
|
مثل گداى يهودى نه دنيا دارد نه آخرت |
|
مثل گربه از هر دست بيندازندش با پا به زمين مىآيد! |
|
مثل ماست مختارالسلطنه است، نگاهش مىکنى ماست است، بخرى دوغ است، بخورى آب است! |
|
مثل مسجد درگز، نه سُنّى توش نماز مىخواند نه شيعه! |
|
مثل مُصحف در خانهٔ زنديق٭ |
|
|
نظير: مثل قرآن طاقچهٔ اتاق يهودىها |
|
|
|
٭ تمثل: |
|
|
|
عالِم اندر ميان جاهل را |
مَثَلى گفتهاند صدّيقان |
|
|
|
شاهدى در ميان کوران است |
مُصحفى در سراى زنديقان (سعدى) |
|
مثل نان ساچ مىماند نه پشت دارد نه رو |
|
|
ِنظير: |
|
|
پشت و رويش معلوم نيست |
|
|
ـ نه مار است نه ماهى |
|
|
ـ نه نر است نه ماده |
|
|
ـ خاله شرف گاهى اين طرف گاهى آن طرف! |