حالت ناگريز محبوبه جان مستمندش بفرسود، با حکم قضا ستيزه چه سود، لآى اشکش روان از مدمع، بمفاد:
|
|
فَوَالله مَاابکى عَلَى يَوْمِ ميَتْى |
|
وَلکَنّنى مِنْ وُشْکِ بَيْنک اَجْزَعٌ |
|
|
از دست ساقى دهر جرعه نوش زهر جزع گشت، در شب رحلت که طاوس روحش بال افشان بود و بلبل زبانش از بذلهگوئى باز مىماند، همدمان ديرينه و ياران وفا آئين را به اين غزل وحشى بافقى وداع مىکرد:
|
|
زشبهاى دگر دارم تب غم بيشتر امشب |
|
|
|
|
وصيت مىکنم باشيد از من باخبر امشب |
مگر در من نشان مرگ ظاهر شد که مىبينم |
|
|
|
|
رفيقان را نهانى آستين بر چشم تر امشب |
مباشيد اى رفيقان امشب ديگر زمن غافل |
|
|
|
|
که از بزم شما خواهيم بردن دردسر امشب |
|
|
داور زند از غايت محبت، خوانين را به دور سر او مىگردانيد که شايد دردش به جان ديگران آيد و دردانهٔ او از آن درد جان بدر برد، اين ادا مطلقاً دستبرد قضا را دافع و اجل را مانع نشد. بالضروره رابطهٔ صحبت گسيخت و از الم مهاجرت جهان جهان غبار غم بر سينهٔ داور محتشم ريخت، بالش سرور بىوجود آن حور گلزارى بىوجود گل و ساغرى بىجوهر مل، برجى بىقمر، درجى بىگهر، سپهرى بىمهر تابان، کانى خالى از لعل بدخشان، جسمى بىاضافهٔ روح و صبح نشاطى خالى از نشأه صهباهى صبوح آمد.
|
|
نه آن انيس جليس از کنار من رفته است |
|
|
|
|
که بعد از او متصور شود شکيبائى |
|
|
کلماتى منثور در فراق آن غيرت حور به هم بافته بود و دردل را از تکرار آن تسلى مىنمود و مىگريست، نامى وقايعنگار را به نظم آنها امر کرد و به فرمايش بر روى مرمر مزارش نقش يافتم، در بحر مثنوى بر وزن تقارب (کذا) نظم يافته، از روى انگيز طبع اسلوب وزن نجسته زيرا همان کلمات را بعينها حسبالحکم منظوم ساخته بود، به واسطهٔ سستى نظم آن ابيات محرّر نگرديد، آقا محمدهاشم نسخنويس بيتى گفت از ابيات او نيکوتر:
|
|
تو رفتى مرا خانه بىيار ماند |
|
تو خفتى مرا ديده بيدار ماند |
|
|
در اوايل اين قضيه و آغاز اين رزيّه، هر چه منعش کردندى که دل از خيال جانانه بپردازد و شکل و رفتار يار رفته را فراموش سازد ممکنش نبود و مىگفت:
|
|
اُرِيدُ الاَنْسى ذِکرها فَکانَّما |
|
تمثّل بى لَيْلى بکلِ سَبيلِ |
|
|
مشکين خالى را که هر شب جزء افسانهٔ وصالش نخواندى پس از سالى چنان شد که در سر از وى خيالى نماند و با آنکه سالش قريب به هفتاد بود و اعضاء و ارکانش از کار بازمانده، بار از شوق لذات جسمانى و استماع نغمات اغانى و شراب ريحانى و وصال اغانى معرض نبود و مىگفت: ما پير شديم و دل جوان است هنوز! بالجمله به تقاضاى دل معشوقپرست در آخر شيخوخت دل به عشق شيرينى شکرريز بست.
|
|
ازين مهپارهاى عابد فريبى |
|
ملايک پيکرى طاوس زيبى |
که بعد از ديدنش صورت نبندد |
|
وَلَو کَلَّمْت مَيْتاً اذا لَتَکَلّماً |
|
|
وى را سر در کمند بود، از تطاول دست نگارينش چه دستها بر خداوند (۱)
|
|
بدستهاى نگارين چون در حديث آئى |
|
هزار دل ببرى زينهار ازين دستان |
|
|
(۱) . اين جمله به عين از روى خط مؤلف نوشته شد و اين دو قرينه از حيث قاعدهٔ نحوى نقصانى دارند و از اين قبيل ضعف تأليفها در اين کتاب باز هم ديده شد.
|
|
سوداى پير با جوانان مشکل است، پيران را پاى زندگانى فرو رفته در گل بهتر که در عشق جوانان دست حسرت مانده بر دل (۲)! ولى کار افتادهٔ عشق و محبت با انحطاط پيرى تن به عيب شيب در نمىداد....
|
|
لئن کان رأسى غبّرالشيّب لُونَه |
|
فَرقّة قلبى لايغيّرهُ الدَهْرٌ |
|
|
(۲) . اين دو قرينه از سياق جملهبندى پارسى دور و به جملهٔ تازى شبيه است بهعلاوه ضعف تأليف دارد و اگر دو فعل (فرو رفته) و (مانده) را در هر دو قرينه حذف کنيم بهتر خواهد شد.
|
|
معشوقه اگرچه اسباب عشرت و کامرانى در ايوان سلطانى باقصى الغايه آماده داشت، اما چشمش بر قدرت و توان جسمانى بود، نه به زور و زيور جهانباني، لؤلؤِ لالا، سفتن خواهد و غنچهٔ رعنا شکفتن، از دست مرتعش گهر سفتن نيايد و از پيران دمسرد با بتان سرو بالا بناز خفتن و نياز گفتن نشايد! يا طناز از سر بىنيازى و عتاب کبرآميز، سخن سرد مىگفت و او جور دلدار مىبرد، و از استغناى معشوق خون دل مىخورد. رخ زرد بر کف پايش مىسود و تملقات عاشقانه مىنمود، و آن سرو سرکش را هيچگونه اين مقالات سودمند نبود، از حديث آن دو، قصبهٔ شيخ صنعان و ترسا زاده در افواه افتاده و آن دلدادهٔ آزاده راه درگاه و بىگاه معنى اشعار ابْن زَيّات ورد زبان گشته:
|
|
سماعاً يا عبادَالله مَنّى |
|
وَ کُفوّا عَنْ ملاحَظَةِ المِلاحِ
|
فَاِنَّ الْحُبَّ آخِرهُ المَنايا |
|
وَ اَوَّلُهُ شَبيهٌ بالمزاحِ |
و قالو اَدْع مُراقَبةَ الثريّا |
|
وَنُمْ فاللّيل مُسْوَدُّ الجَناحِ
|
فَقُلت فَقَدْ افاق الْقلب حَتى |
|
اُفَرِّقُ بَيْنَ لَيلِ اَوْ صَباحٍ |
|
|
و خاطرش بستهٔ او بود تا از دار غرور رحلت نمود!
|
|
آن سرو بلند را که در سر زلفش دلها در بند بود، بعد از وى سلطانعلىخان زند خواست و خانهٔ مختصر خود را از فروغ طلعتش بيار است، شهباز ساعد سرافرازان در کليهٔ تنگ مسکينان جاى کرد، و هماى اوج بلندپروازان در خرابهٔ بومان مأوى گرفت و مىگفت:
|
|
هر زمان گويند دل در مهر ديگر يار بند |
|
|
|
|
پادشاهى کرده باشم پاسبانى چون کنم |
|
|
چون سلسلهٔ زنديه از سطوّت قهر محمدشاهى انارالله برهانه از هم ريخت سلطانعلى آن آفت زمانه را برداشته از آشوب دوران کرانه گزيد و متوجه دارالملک کرمانشاهان گرديد، چندى از وصال او وقتى خوش داشت و دلى پروانهآسا از شمع جمالش در آتش، چشمش به جمال وى ناظر بود و رياض آمالش از طراوت گلزار وصال او ناضر....
|
|
خاقان مغفور محمدشاه جوياى متشردان زنديه بود و او از اعاظم کارگزاران ايشان، چگونه ممکن بودى که برآسودي، و او را بهدست نياوردى و هلاکش نکردي، چون در آن حدود از کينخواهى و صلابت محمدشاه متيقن شد به تصور اينکه بعد از وى دامن معشوقه در دست ديگران خواهد افتاد غيرت عشق و جنون دامنش گرفت، از طغيان سودا دلتنگ شد و با در و ديوار در جنگ تيغى چون برق آخت و چند روز پيش از قتل خود آن خورشيد اوج دلبرى را ضجيع تراب ساخت!
|
|
کُتِبَ القَتْلُ و القِتالُ عَلَينا |
|
َعَلَى الغنِياتِ جَرُّ الذُّيولُ (۳) |
|
|
(۳) . نقل به اختيار از حدايقالجنان به خط مؤلف ص ۴۶-۵۲.
|