مطرب عشق مینوازد ساز |
|
عاشقی کو؟ که بشنود آواز |
هر نفس پردهای دگر ساز |
|
هر زمان زخمهای کند آغاز |
همه عالم صدای نغمه اوست |
|
که شنید این چنین صدای دراز؟ |
راز او از جهان برون افتاد |
|
خود صدا کی نگاه دارد راز؟ |
سر او از زبان هر ذره |
|
هم تو بشنو، که من نیم غماز |
چه حدیث است در جهان؟ که شنید |
|
سخن سرش از سخن پرداز |
خود سخن گفت و خود شنید از خود |
|
کردم اینک سخن برت ایجاز |
عشق مشاطهای است رنگ آمیز |
|
که حقیقت کند به رنگ مجاز |
تا به دام آورد دل محمود |
|
بترازد به شانه زلف ایاز |
نه به اندازهی تو هست سخن |
|
عشق میگوید این سخن را باز |
|
|
که همه اوست هر چه هست یقین |
|
|
جان و جانان و دلبر و دل و دین |
|
|
|
عشق ناگاه برکشید علم |
|
تا بهم بر زند وجود و عدم |
بیقراری عشق شورانگیز |
|
شر و شوری فکند در عالم |
در هر آیینه حسن دیگرگون |
|
مینماید جمال او هردم |
گه برآید به کسوت حوا |
|
گه برآید به صورت آدم |
گاه خرم کند دل غمگین |
|
گاه غمگین کند دل خرم |
گر کند عالمی خراب چه باک؟ |
|
مهر را از هلاک یک شبنم |
مینماید که هست و نیست جهان |
|
جز خطی در میان نور و ظلم |
گر بخوانی تو این خط موهوم |
|
بشناسی حدوث را ز قدم |
معنی حرف کون ظاهر کن |
|
تا بدانی بقدر خویش تو هم |
|
|
که همه اوست هر چه هست یقین |
|
|
جان و جانان و دلبر و دل و دین |
|
|
|
ای رخت آفتاب عالمتاب |
|
در فضای تو کاینات سراب |
در نیاید به چشم تو دو جهان |
|
کی به چشم تو اندر آید خواب؟ |
پیش ازین بیرخت چه بود جهان؟ |
|
سایهای در عدم سرای خراب |
ز استوا مهر طلعت تو بتافت |
|
سایه از نور مهر یافت خضاب |
مهر چون سایه از میان برداشت |
|
ما چه باشیم در میان؟ دریاب |
اول و آخر اوست در همه حال |
|
ظاهر و باطن اوست در همه باب |
گر صد است، ار هزار، جمله یکی است |
|
در نیاید بجز یکی به حساب |
برف خوانند آب را، چو ببست |
|
باز چون حل شود چه گویند آب؟ |
آب چون رنگ و بوی گل گیرد |
|
لاجرم نام او کنند گلاب |
بر زبان فصیح هر ذره |
|
میکند عشق لحظه لحظه خطاب |
|
|
که همه اوست هر چه هست یقین |
|
|
جان و جانان و دلبر و دل و دین |
|
|
|
روی جانان به چشم جان دیدن |
|
خوش بود، خاصه رایگان دیدن |
خوش بود در صفای رخسارش |
|
آشکارا همه نهان دیدن |
جز در آیینهی رخش نتوان |
|
عکس رخسار او عیان دیدن |
بوی او را بدو توان دریافت |
|
روی او را بدو توان دیدن |
دیدن روی دوست خوش باشد |
|
خاصه رخسارهای چنان دیدن |
خود گرفتم که در صفای رخش |
|
نتوانی همه نهان دیدن |
میتوان آنچه هست و بود و بود |
|
در رخ او یکان یکان دیدن |
در خم زلف او، چه خوش باشد |
|
دل گم گشته ناگهان دیدن! |
اندر آیینهی جهان باری |
|
میتوانی به چشم جان دیدن |
|
|
که همه اوست هر چه هست یقین |
|
|
جان و جانان و دلبر و دل و دین |
|
|
|
یارب، آن لعل شکرین چه خوش است؟ |
|
یارب، آن روی نازنین چه خوش است؟ |
با لبش ذوق هم نفس چه نکوست؟ |
|
با رخش حسن هم قرین چه خوش است ؟ |
از خط عنبرین او خواندن |
|
سخن لعل شکرین چه خوش است؟ |
ور ز من باورت نمیافتد |
|
بوسه زن بر لبش، ببین چه خوش است؟ |
مهر جانان به چشم جان بنگر |
|
در میان گمان یقین چه خوش است؟ |
من ز خود گشته غایب ، او حاضر |
|
عشق با یار هم چنین چه خوش است ؟ |
آنکه اندر جهان نمی گنجد |
|
در میان دل حزین چه خوش است ؟ |
تا فشاند بر آستان درش |
|
عاشقی جان در آستین چه خوش است ؟ |
در جهان غیر او نمیبینم |
|
دلم امروز هم برین چه خوش است؟ |
|
|
که همه اوست هر چه هست یقین |
|
|
جان و جانان و دلبر و دل و دین |
|
|
|
بیدلی را، که عشق بنوازد |
|
جان او جلوهگاه خود سازد |
دل او را ز غم به جان آرد |
|
تن او را ز غصه بگدازد |
به خودش آنچنان کند مشغول |
|
که به معشوق هم نپردازد |
چون کند خانه خالی از اغیار |
|
آن گهی عشق با خود آغازد |
زلف خود را به رخ بیاراید |
|
روی خود را به حسن بترازد |
بر لب خویش بوسها شمرد |
|
با رخ خویش عشقها بازد |
چون درون را همه فرو گیرد |
|
ناگهی از درون برون تازد |
با عراقی کرشمهای بکند |
|
دل او را به لطف بنوازد |
تا به مستی ز خویشتن برود |
|
به جهان این سخن دراندازد |
|
که همه اوست هر چه هست یقین |
|
جان و جانان و دلبر و دل و دین |
|