در جام جهاننمای اول |
|
شد نقش همه جهان مشکل |
جام از می عشق برتر آمد |
|
گشت این همه نقشها ممثل |
هر ذره ازین نقوش و اشکال |
|
بنمود همه جهان مفصل |
یک جرعه و صدهزار ساغر |
|
یک قطره و صد هزاز منهل |
بگذر تو ازین قیود مشکل |
|
تا مشکل تو همه شود حل |
با این همه، این نقوش و اشکال |
|
گذار، اگر چه نیست مهمل |
کین نقش و نگار نیست الا |
|
نقش دومین چشم احوال |
در نقش دوم چو باز بینی |
|
رخسارهی نقشبند اول |
معلوم کنی که اوست موجود |
|
باقی همه نقشها مخیل |
خواهی که به نور این حقیقت |
|
چشم دل تو شود مکحل |
اخلاق و نقوش خود بدل کن |
|
چون گشت صفات تو مبدل |
خود را به شراب خانه انداز |
|
کان جا شود این غرض محصل |
زان غمزهی نیم مست ساقی |
|
گر بتوانی به وجه اکمل |
بستان قدحی و بیخبر شو |
|
از هر چه مفصل است و مجمل |
پس هم به دو چشم مست ساقی |
|
می آن نظری به چشم اجمل |
|
|
میبین رخ جان فزای ساقی |
|
|
در جام جهان نمای باقی |
|
|
|
عشق است که هم می است و هم جام |
|
عشق است می حریف آشام |
این جام جهاننمای اول |
|
عکسی بود از صفای آن جام |
وین غمزهی نیم مست ساقی |
|
نوشد هم ازین می غم انجام |
این جام بسر نرفت و زین فیض |
|
گشت آب حیات در جهان عام |
زین آب پدید شد حبابی |
|
شد هجدههزار عالمش نام؟ |
آغاز جهان بین چه چیز است؟ |
|
بنگر که چه باشدش سرانجام؟ |
هر چیز از آنچه گشت پیدا |
|
آن چیز بود به کام و ناکام |
آن را که ز می سرشت طینت |
|
بی می نفسی نگیرد آرام |
و آن کس که هنوز در خمار است |
|
هم مست شود ولی به ایام |
خرم دل آنکه از لب یار |
|
جام می ناب میکند وام |
ای بیخبر از شراب مستی |
|
ننهاده ز خویشتن برون گام |
در صومعه چند دیگ سودا |
|
پختیم؟ و هنوز کار ما خام |
در میکده نیز روزکی چند |
|
بنشین تو ز وقت روز تا شام |
مینوش به کام دوست باده |
|
پس هم به دور چشم آن لارام |
|
|
میبین رخ جان فزای ساقی |
|
|
در جام جهان نمای باقی |
|
|
|
پیش از عدم و وجود عالم |
|
وز کاف «کن» و کتاب مبرم |
از عشق ظهور عشق درخواست |
|
اظهار حروف اسم اعظم |
برداشت به جای خامه انگشت |
|
زد در دهن و نوشت در دم |
بر کف بنوشت نام و چه نام؟ |
|
نامی که طلسم اوست آدم |
در همزهی او وجود مدرج |
|
در نقطهی او حروف مدغم |
بنوشت و بخواند و باز پوشید |
|
از دیدهی هر که نیست محرم |
ای طالب اسم اعظم، این نام |
|
خواهی که تو را شود مسلم؟ |
مفتاح جهان گشا به دست آر |
|
بگشا در این طلسم محکم |
بینی که همه به تو مضاف است |
|
معنی صریح و اسم مبهم |
چون بند طلسم وا گشودی |
|
بینی که تویی خود اسم اعظم |
اسمی که حقیقت مسماست |
|
گر دانستی «اصبت فالزم» |
ورنه، کم نام و ننگ خود گیر |
|
میزن در میکده دمادم |
چون بگشایند ناگه آن در |
|
بگشای دو چشم شاد و خرم |
|
|
میبین رخ جان فزای ساقی |
|
|
در جام جهان نمای باقی |
|
|
|
پیش از عدم و وجود اغیار |
|
وز سلطنت و ظهور اظهار |
سلطان سرای عشق فرمود: |
|
پاک است سرای ما ز اغیار |
یعنی که بجز حقیقت او |
|
در دار وجود نیست دیار |
واجب شود از شهادت و حکم |
|
کز غیر نه عین بد، نه آثار |
لیکن چو به غیر کرد اشارت |
|
اغیار ظهور کرد ناچار |
چندان که همه گواه گشتند |
|
بر هستی وحدتش به یکبار |
دیدند عیان که اوست موجود |
|
ویشان همگی محال و پندار |
گشتند همه گواه و رفتند |
|
هم با سر نیستی ، دگر بار |
این بود شهادت «اولوالعلم» |
|
وین بود فرشه را هم اقرار |
این بود همه بدایت خلق |
|
وین بود همه نهایت کار |
این کثرت نفس بهر آن بود |
|
تا وحدت از آن شود پدیدار |
چون ظاهر شد که جز یکی نیست |
|
چه فایده از ظهور بسیار؟ |
گر در نظر تو کثرت آید |
|
وحدت بود آن، ولی به اطوار |
چون سر کثیر جمله دیدی |
|
کثرت همه نقش وحدت نگار |
فیالجمله، ز غیر دیده بر دوز |
|
این است طریق اهل انوار |
|
|
میبین رخ جان فزای ساقی |
|
|
در جام جهان نمای باقی |
|
|
|
|